رمان شاهرگ پارت 52

4.4
(14)

 

-نه ! با عمه‌مم! کس دیگه‌ای به غیر تو اینجا هست؟

-نه!

-پس سوال مسخره نکن!

دخترک جلو آمد و مقابلش ایستاد.

-ترسیدم هنوز از دستم ناراحت باشی!

با یک ابروی بالا داده نگاهش کرد.
پیراهن کوتاه پرتقالی با پوست برنزه‌اش همخوانی جالبی داشت.

-دیگه تِر و زدی دیگه! ناراحتم باشم چیکارت کنم؟

دخترک مقابل پایش زانو زد و دستش را روی پاهای معین گداشت.

-بداخلاق! اینجوری نباش دیگه. دلم میگیره!

معین نگاهش را از چشمان آرایش کرده‌اش گرفت و دوباره به دریا چشم دوخت.

-ببین من دیگه ظرفیت ندارم غصه‌ی گرفتن دل تورم بخورم!

دخترک لب‌هایش را دوباره آویزان کرد.

-خب من چیکار کنم دلم میگیره پس؟

-من چه میدونم! زنگ بزن تخلیه چاه…

-با حرص روی پاهایش کوبید.

-معین! چندش…

معین ریز ریز خندید.
حتی حوصله‌ی حرف زدن را هم نداشت اما سر به سر گذاشتن سرحال تَرَش می‌کرد.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [07/11/1402 03:02 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۸۹

 

-اسمم و کی بهت گفتم؟

دخترک اخم کرد.
همچین تحفه‌ی نطنزی تا به حال به پستش نخورده بود.

دیشب دیگه! یعنی هیچی یادت نیست؟

-همینجور یه کاره گفتم اسمم معینه؟
عجب اُسکُلیَم!

لب‌های دخترک جمع شد.
این مرد قد بلند و چهارشانه‌ فقط ظاهرش زیادی جذاب بود اما با این حال باز هم دلش نمی‌خواست از دستش بدهد.

در یک چشم به هم زدن همسفرش که شده بود. حتما راهی برای نفوذ به قلبش هم می‌توانست پیدا کند.

-معین جونم؟

معین از خنده شانه‌هایش تکان تکان می‌خورد.

خودش هم اغراق خنده‌هایش را به وضوح حس می‌کرد اما انگار این تنها راهی بود که می‌توانست صاحب آن چشمان سیاه لعنتی با آن نگاه پر از حرف را به فراموشی بسپارد.

-گفتم اسمم معین جونمه؟

دخترک از مقابل پایش برخواست و لب برچید.

-کجا پس؟ معین جونت و تنها میذاری ؟

-میشه جدی باشی؟ اینجوری حس میکنم داری مسخره‌م میکنی!

-تازه حس میکنی؟ بابا تو خیلی شوتی!

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [08/11/1402 02:46 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۹۰

 

پرسید و بلند‌تر خندید. حس عجیبی داشت.

هر لحظه ممکن بود این خنده‌ی غیر عادی و بلند تبدیل به فریادهایی عصبی و غیر قابل کنترل شود.

اصلا میرم تو…

-وایسا نارنجی!

دخترک با ابروهای در هم کشیده به طرفش برگشت.

-نارنجی چیه؟

به پیراهن کوتاه تابستانی پرتقالی رنگ تنش اشاره‌ای کرد.

-اسمت و نمیدونم خب !

-همون دیشب پرسیدی اسمم و شازده! منم گفتم بهت.

-دیشب چه کارایی کردم و یادم نمیاد. حالا دیشب ترتیبتم دادم یا ناز و گوز کردی واسم؟

دخترک مثلا نگاه شرمزده‌اش را منحرف کرد.

-ای وای خاک به سرم. چه بی‌حیایی تو!

معین به روبرو خیره شد و سیگارش را آتش زد.

-اینجوری حال نمیکنی، نارنجی؟

-خب یهو گفتی خجالت کشیدم.

خجالت؟ خجالت کشیدن که فقط به رعنا می آمد.

وقتی سر پایین می انداخت و سرخ و سفید می‌شد تازه واژه‌ی خجالت مفهوم می‌گرفت.

-خجالتم می‌کشی؟

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [10/11/1402 02:49 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۹۱

 

دستی که از پشت سر دور گردنش پیچید پوزخندش را عمیق‌تر کرد.

-تو از من خوشت نمیاد، معین؟

-من اصولا با هیچ کس حال نمیکنم!

لب‌های دخترک که در گردنش فرو رفت پلک‌هایش روی هم افتاد.

-نمیخوای بیشتر فکر کنی؟

-یه ذره ادامه بده ببینم چی بلدی! الکی که فکر نمی‌کنم! یه دلیل محکم میخوام….

این بار با حس کشیدگی لاله‌ی گوشش بی‌اختیار لب‌هایش از هم فاصله گرفت.

-بیشرف !

-هنوزم از من خوشت نمیاد، خوش‌تیپ؟

سیگار را زیر پایش له کرد و سرش را بالا گرفت.

-اسمت و بگو ببینم چقدر باهات حال میکنم!

دخترک کمر صاف کرد و در حالی که صندلی معین را با دلخوری دور می‌زد لب جنباند:

-همون دیشبم بهت گفتم! اسمم شهره‌ست!

معین روی پایش کوبید .

-خب بیا اینجا بشین ببینم دیگه چیا بلدی، شهره نارنجی!

شهره مثل دختر بچه ها پا بر زمین کوبید.

جذابیت بیش از اندازه‌ی این موجود از خود راضی وسوسه‌اش نکرده بود حتی برای یک دقیقه ایستادن هم معطل نمی‌کرد.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [11/11/1402 02:47 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۹۲

 

-گفتم اسمم شهره ست…! فقط شهره! اه…یه ذره جدی باش..

-به وقتش جدی میشم! نگران نباش.

گفت و دوباره روی پایش کوبید.
لعنتی نمی‌توانست بیش از این ناز کند .

مرد مقابلش شبیه مردهایی که می‌شناخت نبود.

کم حوصله بود و به نظر بداخلاق میرسید اما امان که می‌توانست همان‌جا برای آن عضلات پیچ در پیچ و صدای بم و خش گرفته و خالکوبی‌های کوچک و بزرگ روی تنش بمیرد.

-یکم نازم و بکش حداقل!

نمی‌دانست می‌شود اسم ناز کشیدن رویش گذاشت یا نه!
اما وقتی یادش می افتاد تمام اصرارهایش برای همراه کردن رعنا با خودش بی نتیجه مانده بود بیشتر از قبل کفری می‌شد.

-گندت بزنن!

-با منی؟

این بار کلافه تر روی ران پایش کوبید.

-تو بیا بشین اینجا بهت میگم…

در کسری از ثانیه شهره روی پاهایش جا به جا می‌شد.

-به خدا که خیلی گند دماغی…

بی‌حرف صورت دخترک را بین دست‌هایش گرفت.

-دو دقیقه وایسا ببینمت!

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [13/11/1402 02:50 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۹۳

 

خودش هم نمی‌دانست چه مرگش شده است.

این که صورت آرایش کرده‌ی زنی نارنجی پوش را کیلومترها دورتر از زنی که قصد ترک کردن خیالش را نداشت بین دست هایش بگیرد اما فکرش جایی دیگر پرواز کند می‌توانست از علائم جنون باشد.

-چیه؟ چرا این‌جوری نگاه میکنی؟

صورت شهره را جلوتر کشید و دقیق‌تر نگاه کرد.

-دو دقیقه حرف نزن ببینم چه غلطی دارم میکنم…

شهره در حال و هوای خودش سیر می‌کرد.

به خیال خودش آنقدر دوست داشتنی به نظر رسیده بود که مردی شبیه معین نمی‌توانست چشم از او بردارد‌.

-بازار باشه داداش…

با صدای پر خنده‌ی سیامک صورت شهره را با حرص رها کرد.

-اَه !

کلافه بود. هرچه می‌جُست کمتر به دستش میرسید.

این دیگر چه مصیبتی بود که گریبانش را چسبیده بود؟ چرا باید دنبال نشانی از آن زن خیره سر میگشت؟ این بی تابی از کجا منشا می‌گرفت.

شهره سر بلند کرد و خطاب به سیامک ناله کرد.

-سیا! اه…

مردک بدموقع کیس ایده‌آلش را بد وقتی پرانده بود‌ .

از نظر خودش معین از آن سر پیش کشیدن حال و هوای بوسه داشت.
تازه می‌رفت که پلک هایش را در لوند‌ترین حالت ممکن روی هم بگذارد تا به وصال لب‌های مرد بدخلق مقابلش برسد.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [15/11/1402 02:47 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۹۴

 

-ریدم تو حال و حولتون؟ ها؟ معین؟

معین سر بالا گرفت . یک دخترک بلوند با برجستگی‌های غیر عادی روی پله‌ها بین دست‌های سیا بالا و پایین می‌شد.

-نپره گلوت؟

-نه بابا….مثل هلو میره…
راحت میدم میره پایین…اون شهره یه ذره کج و کوله‌ست!

شهره جیغ جیغ کرد.

-خفه شو، سیا!

-والا به درد بخورم نیستی!
بودی الان این رفیق ما مثل سرکه هفت ساله نبود‌ . از طلا جونم یاد بگیر…

سیگار بعدی را از پاکتش بیرون کشید‌. دیگر شمار سیگارها از دستش درآمده بود.

-بد دسته رو واسه چی فرستادی تنگ من پس؟

شهره خودش را جلو کشید.

-چرت و پرت میگه به خدا معین جونم!

سیامک دست دور کمر طلا پله ها را پایین آمد.

-دیگه گفتم یکم چالشی باهات جلو بریم رو فرم بیای.
ما راحت الحلقوم برداشتیم چِغِرِ بد بدن و انداختیم بهت که بهت بچسبه…
ما میدونیم تو مرد روزای سختی!

طلا در آغوش سیامک ریز خندید.

-خوبی اخمو خان؟

سیامک قهقهه زد .

-ببین آوازه‌ت تا کجا رسیده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x