رمان شاهرگ پارت 56

4.1
(14)

 

دخترکی که یک هفته بعد از اقامتشان به عنوان پارتنر ممد به جمعشان اضافه شده بود دلخور نگاهش کرد.

-محمد! سیخ آخه‌…؟

سیامک استخوان بال کبابی را با اشتها لیس می‌زد.

-فقط دوس دختر یه ممد اصرار داره که آقاییش ممد نیست و محمد صداش می‌کنه‌ ها!

معین این بار با صدای بلند خندید .

-تو کی آدم میشی آخه؟

-والا بد میگم مگه؟

بعد رو به دختری که خودش را ماهرخ معرفی کرده بود گرداند و ادامه داد:

-همشیره به ولله که این ممد مارو ننه‌شم ممد صدا میکنه .
دیگه اون که زحمت کشیده زاییدتش‌.
شما وا بده جان ممد جانت!

حتی خود ماهرخ هم به خنده افتاد.

ممد نگاهی با معین رد و بدل کرد و با اشاره به سیامک انگشت اشاره‌اش را به پیشانی زد.

-عقل نداره راحته!

یک ماه زمان برای ترمیم روابطشان کافی بود‌ . حالا همه چیز شکل گذشته‌ها شده بود .

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [17/12/1402 02:48 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۱۵

 

خاطره‌ی دخترک چادر به سر هم می‌رفت تا برای بقیه به فراموشی سپرده شود و خود معین هم که در تمام مدت سعی در پاک کردن صورت مساله داشت.

فقط کافی بود به آن زن دیوانه‌ و یاغی فکر نکند‌ تا در تمام روز حال و احوالش خوب باقی بماند.

البته تقریبا هیچ روزی را موفق به پایان نرسانده بود.

-عقل میخوام چیکار!

سیامک گفت و استخوان بال را داخل پلاستیک کنار میز انداخت.

-اونی که باید کار کنه خوب داره کار میکنه. شاهدشم این طلا خانم.

طلا با چشم درشت شده به بازویش کوبید.

-حیا آبرو نداری ‌که!

سیامک سری تکان داد و با شکار نگاه تند و خیره‌ی شهره غر زد.

-مگه خودت ناموس نداری، بی‌حیا! چی و نگاه میکنی!؟

شهره بی‌جواب با اخم دست‌ها را به سینه زد و رو گرفت .

پیکش دست نخورده روی میز کوچک مقابلشان مانده بود‌ .

سیامک خنده‌کنان ادامه داد:

-اگه جوجوی معین جرمون نمیده و به عفتمون نظری نداره میخوام بگم که ….

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [19/12/1402 02:52 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۱۶

 

شهره مثل موشک از جا پرید.

-دهنت و ببند!

دست خودش نبود اما او از جمع کلافه بود. حوصله‌ی هیچ چیز و هیچ کس به جز معین را نداشت.

از نظرش اگر مسخره بازی این دیوانه‌ها تمام میشد معین همیشه همان معین آخر شب‌ها و توی رختخواب بود‌.
همان معینی که می‌توانست برای یک نیم نگاهش بمیرد.

سیامک از جا بلند شد‌.

-چته تو!

شهره در یک چشم بر هم زدن دست‌هایش را به یقه‌ی سیامک رساند.

-من هیچی تو فقط دهنت و ببند خب؟ دهنت و ببند!

طلا بهت زده از جا بلند شد.

-هُش! ولش کن زنیکه …

معین خم شد و لباس شهره را کشید.

-رَم کردی؟ ول کن ببینم! بیا اینور …

شهره اما یقه‌ی سیامک را بیشتر تکان داد.

-دست از سر من بردار، خب؟ وگرنه دهنت و سرویس میکنم.

طلا با خشم زیر دستش کوبید.

-سگ کی باشی‌؟

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [20/12/1402 02:43 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۱۷

 

شهره به طرفش چرخید و بی مقدمه از موهایش کشید.

صدای جیغ طلا که به آسمان رفت سیامک سر جایش برگشت.

-طلا بزن نصفش کن زنیکه ی پاچه گیرو ! یقه میکشه واسه من!

گفت و به معین اشاره‌ای کرد:

-ولش کن. الان طلا مادرش و عروس میکنه…پلنگه پلنگ…

بعد دست‌ها را به سینه زد و کمرش را به پشتی صندلی تکیه داد.

آن طرف صدای جیغ و داد شهره و طلا که عملا به هم پیچیده بودند به آسمان رسیده بود.

-کُشتی‌ای که هم اکنون مشاهده می‌کنید بین طلا پلنگه و حریف چغر بد بدن…

ممد دستش را دور شانه‌ی ماهرخ انداخت و دخترک بهت زده را به سینه چسباند :

-خدا جمیعا شفاتون بده . این دختره‌ی طفل معصوم وحشت کرد!

معین سرش را به سیامک نزدیک کرد.

-بابا پاشو یه کاری کنیم خجسته خان ! الان یه بلایی سر هم میارن.

سیامک گزارش مسخره‌اش را به پایان رساند.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [21/12/1402 02:42 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۱۸

 

-تو رو سننه. بذار جر بدن همدیگه رو …
مخت تابی چیزی داره میخوای واسه این آکله دو زاری ها خودت و خسته کنی؟

معین با ابروهای بالا داده عقب کشید و نگاه دوباره‌ای به دخترها انداخت.

طلا موهای شهره را در چنگ گرفته بود و بی‌توجه به جیغ شهره دور خودش می‌کشید.

سیامک تک خنده‌ای کرد.

– ولی پسر چه هیجانیه دونستن این که دارن سر ما دعوا میکنن، نه؟

معین جواب نداده با صدای لرزش تلفن همراهش ابروهایش در هم کشیده شد.

این دیگر چه کسی بود که شماره‌اش از لیست سیاه تلفن معین دور مانده بود.

در این یک ماه از خانواده و دوست و آشنا هرکس ‌که کوچکترین تماسی گرفته بود بی برو‌‌برگرد تنها شماره‌اش به لیست سیاه اضافه شده بود.

معین با تعجب اما صدای بلند پرسید.

-کیه؟

مخاطبش خودش بود اما سیا سر جلو کشید

-ها؟ این آکله ها نمی‌ذارن بشنوم که…

معین از جا بلند شد و گوشی را از جیبش بیرون کشید.

خودش بود‌ . همان یک نفری که در تمام روزهای گذشته نه زنگی زده بود و نه معین به اضافه کردن شماره‌اش به لیست سیاه حتی کوچکترین فکری کرده بود.

-رعنا…

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [22/12/1402 03:05 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۱۹

 

با خودش زمزمه کرد و هول دور خودش چرخید. صدای جیغ و داد دختر‌ها مانع تمرکزش می‌شد.

-رعناست…

-معین داداش؟

ممد بود که از کنار ماهرخ بلند شده و یک قدم جلوتر ایستاده بود.

-چیه؟ ها ؟ معین؟کی زنگ زده …

معین نگاه گیجش را به ممد دوخت.
بعد با تکان بعدی سر ممد انگار که به خودش آمده باشد در جا تکانی خورد و به طرف شهره و طلا چرخید.

-خفه خون بگیرید ببینم!

شهره مثل دختر بچه‌ها جلو دوید.

-معین.‌‌..معین عشقم لنگ این زنیکه رو بگیر بکن تو…

حرفش به پایان نرسیده با ضربه‌ی پشت دست معین که صاف وسط دهانش نشست بی‌اختیار عقب عقب رفت.

-خفه شو گفتم! نشنوم صدات و !

بعد رو به طلا که سر جا خشکش زده بود کرد و ادامه داد.

-با توام هستم! صداتون در نیاد!

طلا نگاهی به سیامک انداخت و سیامک از جا بلند شد.

-چیه؟ اونجوری نگاه میکنی چرا؟
راست میگه دیگه هی جیغ جیغ …درد آقام چتونه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
5 ماه قبل

😂 😂 😂 😂

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x