رمان شاهرگ پارت 58

4.6
(22)

 

-یعنی چی ؟ خونه ی کی می‌فرستنت؟ واسه‌ی چی؟

جوابش تنها هِق هِق خفه‌ی رعنا بود.

-رعنا! حرف بزن.

دخترک نفسی گرفت تا بلکه بتواند از میان بغض سنگین گلوگیرش چهار کلمه درست و حسابی تحویل مردی بدهد که در این وضعیت تنها او بود که می‌توانست به فریادش برسد.

-دوست…دوست بهادر..‌.میخوان بفرستنم که …که ..‌

معین با تمام وجود نعره کشید.

-که چی؟

-که …که بعد دنیا اومدن بچه عقدم کنه. بچه رو هم…بچه رو هم میفروشن که …

معین ناباورانه پنجه در موهایش انداخت و کاملا هیستریک خندید…

-چی میگی زن حسابی؟ مگه فیلم هندیه…

حتی نمی‌توانست جملات رعنا را حلاجی کند. دخترک با اشک و ناله ادامه داد:

-امروز …امروز بعد از ظهر میان…میان که من و …ببر ‌‌…ببرن‌‌‌…

-گه خوردن! گه خوردن مگه میتونن؟ گوش کن رعنا‌‌….ام‌‌‌…گوش بده به‌‌‌‌…

حرفش با صدای جیغ خفه‌ی رعنا ناتمام ماند.
نفس زنان تلفن را بیشتر به گوشش چسباند.

صدای نامفهومی از یک فریاد مردانه از آن طرف خط به گوشش میرسید‌.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [15/01/1403 06:24 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۲۷

 

-بیا بیرون تا…
زنیکه‌ی…
با کی…

هول فریاد کشید.

-رعنا؟ رعنا چیه؟ صدای کیه….؟

در جوابش صدای جیغ رعنا از باقی صداها بلند تر بود.‌..

-چیه؟ رعنا؟ رعنا چیه؟

هق هق دخترک دوباره به گوشی نزدیک شد.

-صدای کیه رعنا؟ یه دقیقه حرف بزن.

-بها.‌..صدای بهادره…گوشیم…گوشیم و قایمکی برداشتم.

-بگو میام پاره‌ش میکنم مردیکه‌ی قرمساق و !
من فقط دستم به اون مردیکه برسه.

-بیا…معین..بیا…من …غلط کردم گفتم بری…من پام …پام برسه خونه‌ی اون یارو…خودم و …می‌کشم. بچه‌مم می‌کشم.

باز هم صدای فریاد مردانه بلند شد و معین را بیشتر از قبل دیوانه کرد.

-دارم میام..‌دارم میام رعنا.
یکم تحمل کنی اومدم‌. آروم بگیر فقط…
من دارم میام.

دخترک زار زد:

-خودت…خودت و برسون…

گفت و صدای پی در پی بوق اشغال خبر از قطع شدن تماس می‌داد.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [16/01/1403 06:09 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۲۸

 

معین گوشی را پیش چشمانش گرفت.

تماس قطع شده بود اما مغزش همچنان از شدت بهت فرمانی نمی‌فرستاد.

-معین؟

با صدای آرام ممد درجا تکانی خورد و انگار
تمام چیزهایی که شنیده بود به یک باره از ذهنش گذشت.

بی قرار به سمت ممد دوید‌ باید خودش را به رعنا می‌رساند.
گور پدر تمام دلخوری های بین‌شان هم کرده بود.

-سوئیچ …سوئیچ و بده؟

ممد هول دست به جیب‌هایش کشید..

-سوئیچ …سوئیچ چی؟

-سوئیچ ماشینم. یالا ممد . دیره! دیر میشه…

-ممد به طرف سیا چرخید.

-بدو سوئیچ معین و از تو ویلا بیار.‌‌…بدو سیا…

سیامک باشه باشه گویان بدون فوت وقت سمت ویلا دوید.

-چی شده داداش.. نمیخوای بگی؟

-باید برم تهران‌…

-کسی چیزیش شده؟

-آره!

-کی؟

-باید برم ممد…همین الان باید برم…

ممد دیگر چیزی نپرسید. در واقع بیشتر پرسیدنش فایده‌ای هم نداشت. معین تا خودش نمی‌خواست محال بود لب از لب باز کند.

تنها نگاهی به سر تا پای معین انداخت و رو به ویلا عربده کشید.

-یه تیشرت شلوارم برای معین بیار، سیا. بجنب!

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [18/01/1403 05:45 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۲۹

 

معین تازه متوجه خودش شد.
شلوارک کوتاه و پیراهن نخی طرح هاوایی‌اش را پاک از یاد برده بود.

دست سر شانه‌ی ممد زد.

-اینجا رو …

حدس ادامه‌ی حرفش برای رفیقی مثل ممد کار دشواری نبود.

-تو فکر اینجا نباش . برو فقط..

-کجا میری، معین؟

به طرف شهره‌ای چرخید که همانطور که خون از بینی‌اش راه گرفته بود افتان و خیزان نزدیک می‌شد.

نفس کلافه‌اش را بیرون فرستاد.

-باز این اومد…

شهره صدایش را بالاتر برد‌.

-با توام! پرسیدم کجا میری؟

همانطور که نگاهش به ساختمان ویلا و در انتظار سیامک بود لب جنباند.

-سر قبر آقات! میرم فاتحه بدم.

-منم میام!

ممد دو قدم نزدیک شهره شد.

-تو تنت میخاره باز؟ عجب جون سگی داری، زن.

-منم باید ببره! بهش بگو منم باید ببره…

ماهرخ نگران جلو آمد .

-شهره بیا عقب!

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [20/01/1403 03:11 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۳۰

 

شهره جیغ کشید.

-گفتم منم باید ببره!

ممد سر به سمت ویلا گرداند.

-سیا کدوم گوری مردی؟ بیا تا شر نشده.

صدای ضعیف سیا از داخل ساختمان ویلا بلند شد.

-سوئیچ و پیدا نمیکنم!

معین خواست به سمت ویلا پا تند کند که شهره از بازویش آویخت.

-شنیدی؟ منم باید با خودت ببری.

معین در یک حرکت از یقه‌ی پیراهن صورتی رنگش چسبید.

-چیزی میزنی تو؟ رو چی هستی؟ گل؟ متا؟ساقیت کیه که انقدر حلال خوره؟ ها؟

ممد مِن و مِن کرد.

-معین داداش ولش کن. من ردیفش میکنم.

شهره به طرف ممد چرخید.

-نه ! نمیخوام تو ردیفش کنی. منم باید با خودش ببره…

-من و نگاه کن‌…جواب بده ببینم زنیکه‌ی توهمی…

شهره با چشم‌های سرخش در چشمان معین خیره شد.

-باید ببری. هرجا بری باهات میام.

هیستریک سر تکان داد.
هنوز صدای رعنا در گوشش بود و مجبور بود با این آکله‌ی زبان نفهم سر و کله بزند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
5 ماه قبل

ظاهراً این دختره قصد داره سرخودش رو به باد بده ….ممنون ادمین اگر امکانش هست لطفا این رمان رو هرشب بذارید همه ی رمانهای اشتراکی پارت گذاریشون واقعا کم ونامنظمه حالا بازم اینجا بهتره ولی رمان آووکادو وهامین که غیر قابل تحمل شده

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x