رمان شاهرگ پارت 61

4.1
(15)

 

-بیا! بیا مثل صفتت بزن دهن خواهرت و سرویس کن، بی‌غیرت! اصلا بیا بزن بترکون منو .

-گوشیت و بده، رعنا! اون روی سگ من و بالا نیار.

-گوشی ندارم! داشتمم نمی‌دادم. حالا اگه میخوای بزنی بیا بزن.

گفت و بهادر که به سمتش خیز برداشت انگشت اشاره‌اش را به نشان تهدید بالا گرفت.

-فقط یادت باشه، بها.
بلایی سر بچه‌م بیاد واسه شکیباها پیام میفرستم قاتل یادگار برادرشون تویی !
خودت باهاشون دمخور بودی میدونی اول تا آخر شکیباها کی ان و چیکارن و چقد دم کلفتن!

دست بهادر جایی میان زمین و آسمان در اواسط راه رسیدن به صورت رعنا خشک شد.
او بهتر از هرکسی شکیباها را می‌شناخت.

-چی شد؟ بیا بزن دیگه!

مادرش استغفرالله‌ای گفت.

-د زبونت و کوتاه کن، گیس بریده!
میبینی که پسره آتیشه جای این که آتیش و بخوابونی هی هیزم می‌ریزی پاش؟

بهادر دستش را مشت کرد.

-حیف که حامله‌ای و دلم برات میسوزه!

رعنا نمی‌توانست ساکت بماند.
همین که جگر سوخته‌اش را خنک میکرد یک کوه از دردهایش کم می‌شد.

-تو بی‌صفت‌ تر از اونی که دلت واسه بچه‌ی من بسوزه !
بگو یادم افتاد بچه‌‌ای که تو شیکم خواهرمه مال کدوم تخم و ترکه‌ست ! بگو مثل سگ ترسیدم از …

ضربه این بار محکم‌تر بود و کمرش را با شدت بیشتری وسط دیوار سیمانی پرتاب کرد. مادرش جیغ کشید.

-هین! بهادر….چه غلطی کردی.‌‌‌…

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [20/02/1403 06:12 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۴۲

 

صدای آهش در گلو خفه مانده بود .
هیچ فکری به جز دردی که در ثانیه تمام تنش را پر و خالی می‌کرد نداشت.

-من و از اون پیزوری ها میترسونی؟
لابد سر دسته شونم اون یارو ریقوئه‌ست! اسمش چی بود؟ معین؟

پلک‌هایش را روی هم فشرد و در حالی که دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد تا صدای فریادش به آسمان نرسد کمرش را از دیوار فاصله داد. مادرش هول صدا زد.

-رعنا ؟ مامان؟

نمی‌توانست تلخ نباشد وقتی تمام وجودش زهرمار بود.

-اسم من و صدا نزن!

گفت و همان‌طور که دستش را به کمر می‌فشرد به سمت خانه به راه افتاد.

صدای بهادر از پشت سر در گوشش پیچید.

-دور و بر این چشم سفید واسه چی میری آخه، ننه؟ این قدر این چیزارو میدونه؟

مادرش اما پشت سرش راه افتاده بود.

-رعنا! دستت و به کمرت گرفتی چرا ؟

نگران رعنا که نبود‌ در اصل از همان چیزی که رعنا هشدارش را داده بود وحشت داشت.
از شکیباها!

در حقیقت هیچ ترسی بالاتر از در افتادن با این خاندان نبود‌ .

اصلا همه‌ی شکیباها به کنار در افتادن با زنی به نام آسیه به اندازه‌ی کافی برای دلهره‌اش کافی بود.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [22/02/1403 03:17 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۴۳

 

-ولم کن …

-چی شده، زن !

سر پدرش تازه از روی منقل بالا آمد.
رعنا نگاه متاسفی به صورتش انداخت.

-مجلس شادی دخترته داری به خودت شیرینی میدی، بابا؟ خوشحالی نه؟ تف سربالای خونه‌ت و باز دارن عروس میبرن!

پیرمرد دسته‌ی بافور را توی سینی مقابلش انداخت.

-باز این دختر چشه که مثل برج زهرمار شده، زن؟

مادرش دستش را توی هوا تکان داد.

-خاک بر سر من که نه از بچه شانس آوردم نه از شوهر!
چش می‌خواستی باشه؟ ناراحته که میخواد شوهر کنه..

-خب شوهر نکنه ! بشینه با این بهادر دیوونه دهن به دهن بذاره صبح تا شب.

مادرش رعنا را رها کرده به سمت شوهرش هجوم کشید.

-چی میگی تو؟ این خودش نزده میرقصه توام حرف بذار تو دهنش که با خیال راحت بشه هند جیگرخوار بشینه جیگر من و بخوره!

-چته زن؟ چی گفتم مگه؟

-مردیکه انقد تریاک کشیده مخش پاراسنگ برمی‌داره.
شوهر نکنه و درد بی درمون. چه غلطی کنه اگه شوهر نکنه؟
بمونه بشه نقل دهن لات و لوتای محل؟ یا تا آخر عمر بشینه گوشه‌ی اتاق من و نگاه کنه !

رعنا به سمت اتاق به راه افتاد. در حال حاضر هیچ آرزویی به جز به موقع رسیدن معین نداشت.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [24/02/1403 06:03 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۴۴

 

-من به اون اولی هم راضی نبودم. فقط حریف شما مادر و پسر نشدم.

رعنا در را پشت سرش بست و به با چشمان بسته به آن تکیه زد.

اشکش که سرازیر  شد نمی‌دانست این اشک را به قلب مجروحش نسبت بدهد یا کمری که کم کم از شدت درد رو به انفجار می‌رفت.

-تو غلط میکردی که راضی نبودی.
تو کی هستی اصلا؟ تو بشین تریاکت و بکش. دختر باس شوهر کنه.

مادرش گفت و کمی بعد صدایش را بالا کشید.

-هوی دختر یه دستی ببر به اون صورتت. پیراهنت رو هم گذاشتم تو اتاقت.
همینجوری رنگ پریده و شل و ول در نیای جلوشون.
هیچ‌کس از اونا جز پسره و ننه‌ش نمیدونه تو حامله‌ای ها!

رعنا دستی روی شکمش گذاشت.

-مامان بمیره برات که از منم بدبخت‌تری …

صدای پدرش آهسته و پچ پچ گونه شد.

-د آخه من میگم پِهِن پر کردن تو مغز این پسره میگی نه! آخه مگه میشه زن حامله رو ببرن و نفهمن که شکمش پره !

مادرش درست شبیه به خودش جواب داد.

-از کجا میخوان بفهمن؟ مگه قراره بیفته وسط قر بده؟ شکمش هم که کوچیکه‌ . فعلا هم اصلا عقدی در کار نیست تا بارش و بذاره زمین.
میره خونه‌ی اونا تا وقتی زایید بعد عقدش میکنن.

-اگه عقد نکنن واسه چی از الان میبرن؟ خب یه دفعه بعد که زایید بیان وردارن ببرن دیگه.

-من چه میدونم. اینا رو بهادر میدونه. مثل این که پسره یه صاحب کاری داره که که بچه‌ش نمیشه …

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [27/02/1403 06:13 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۴۵

دیگر به ادامه‌اش گوش نداد.

سرش گیج رفت.از پشت در فاصله گرفت و همزمان که از درد کمر صورتش در هم می‌رفت دوباره دستش را روی شکمش گرداند.

-نترس مامانی. اگه عمو معین نیاد جفتمون و با هم راحت میکنم.

گفت و گوشه‌ی اتاق کز کرد و زانوهایش را بغل گرفت.
هنوز کلی فرصت داشت که به انواع و اقسام روش های خودکشی فکر کند.

-رعنا!

سرش را که از روی پاهایش برداشت چشمانش سیاهی رفت.

-خوابیدی عروس خانم؟

هیچ چیز عوض نشده بود.
نه معجزه ای رخ داده و نه معین از راه رسیده بود.

تنها روشنی و گرمای روز جایش را به گرگ و میش و سایه‌ی خنک عصر داده بود.

-رعنا جونم!

تکانی به تنش داد و ناگهان از درد انفجاری که از کمرش شروع شد و در تمام تنش پیچید صدای ناله‌اش به آسمان رفت.

-آخ ! مُردَم….

این بار در با شتاب و بی‌هوا باز شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

آفرین.داره کم کم مثل بقیه میشه.پارت بعدی امممم …هفته بعده دیگه😖

خواننده رمان
5 ماه قبل

لطفا فاصله پارت گذاری رو کم کنین تعداد پارتا هم خیلی کم شده شبی یکی دوتا پارت چیه واقعا

نازنین مقدم
5 ماه قبل

قبلا دو روز یه بار یا یه روز درمیون بود ولی الان بعد پنج روز پارت اومده بابا هرروز نخواستیم همون دو روز یه بارم خوب بود

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x