رمان شاهرگ پارت 62

3.8
(15)

 

-رعنا ؟ خاک بر سرم!
الان میرسن تو هنوز تمرگیدی این گوشه؟ بلند شو ببینم.

نه کسی رنگ پریده‌اش را دیده و نه علت ناله‌اش را پرسیده بود.

-مگه با تو نیستم!

تسلیم و ناچار به زنی که عنوان مادری‌اش را یدک می‌کشید نگاه کرد و صادقانه جواب داد:

-نمیتونم!

مادرش جلو آمد.
رژ لب سرخ رنگ زده و لباس پلوخوری‌اش را پوشیده بود.

یک امشب را برای مراسم دخترش سنگ تمام می‌گذاشت.

-چرا؟ بیل خورده به کمرت؟ بلند شو ببینم.‌

گفت و بی هوا دست رعنا را گرفت و کشید و صدای ناله‌اش را دوباره بلند کرد.

-چته بی‌مادر همش زاری میکنی؟ اینم ادای تازه…

حرفش به اتمام نرسیده از دیدن لکه‌ی سرخ رنگ روی موکت در جا ساکت شد.

-این چیه؟

پرسید و دست رعنا را رها کرده جلو رفت.

-خاک عالم بر سرم! بچرخ ببینم یتیم مونده…

رعنا بی‌سوال و بهانه چرخید و زن با شتاب روی گونه‌‌اش کوبید.

-وای اینجارو! لمسی مگه تو دختر از خودت خبر نداری؟ این خون مال چیه…

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [30/02/1403 02:48 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۴۷

 

-چه غلطی میکنی؟ چرخ چرخ می‌خوری چرا؟

-لباس…لباسام. باید برم دکتر…این خون…. بچه‌م. باید برم مامان.

-الان ؟ الان میرسن مهمونا…

باورش نمیشد که در بیداری و هوشیاری این کلمات را میشنید.

بیشتر به یک کابوس زشت و بی انتها شباهت داشت.

-مهمون…مهمونا…؟
من خونریزی دارم، مامان! بچه‌م ….

-همچین بچه‌م بچه م میکنه انگار جوون ۱۸ ساله ش و دارن جلوی چشمش سر میبرن.
زن حامله صد بار تا بزاد خون میبینه.
من خودم سر بهادر انگار تیر خورده بودم. می‌بینی که هیچیش هم نشد. سُر و مُر و گنده ماشالله. شاخ شمشاد.

رعنا گیج و مبهوت چرخید و به لکه ی خون نگاه کرد. حس خوبی نداشت‌ .

این خون ابدا نمیتوانست عادی و یک خونریزی روتین و معمولی در بارداری باشد‌.

-من میخوام برم دکتر !

مادرش بازویش را کشید.

-دیوونه شدی؟ میخوای بهادر این دفعه جنازه‌ت و بندازه جلوی در این خونه؟
واسه چی آروم و قرار نمیگیری تو؟ میگم دارن میان.

خواست یک به درک بلند را جیغ بکشد که با صدای زنگ در حیاط که پشت سر هم و متوالی به گوشش میرسید لب‌هایش درجا بهم دوخته شد.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [02/03/1403 06:14 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۴۸

-ننه بگو چادرش و بندازه سرش تیر و طایفه دوماد اومدن…

صدای بهادر شبیه ناقوس ترسناک مرگ بود. مادرش تند و تند به گونه کوبید:

-خدا من و مرگ بده. اینا کی اومدن؟!
ببین چه بی‌آبرو میشیم با این سر و شکل تو و بهادر و آقات پیششون.

بعد سرش را به سمت پنجره گرداند و صدایش را بالا برد.

-یتیم مونده لباس کبره بسته‌ت و عوض نکردی که هنوز! برادر عروسی ناسلامتی…

رعنا بی‌توجه پوزخند زد.

-عروس!

-وا! خل شدی؟ خب آره دیگه…عروسی ناسلامتی…
برم بهادر و بکشم کنار لباس تمیز بدم بکشه تنش والا آبرومون رفت!

رعنا خیال گذشتن از طعنه‌هایش را نداشت.

-آبرو…

پرسید و نیشخند زد.
مادرش به سمتش هجوم کشید و بازویش را میان دو انگشت گرفت و چلاند.

-یه دفعه دیگه من و مسخره کنی همین وسط میگیرم  شهیدت میکنم.
من خیر سرم زاییدم تورو آخه گیس بریده. دهنت و کج میکنی واسه من؟

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [06/03/1403 03:13 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۴۹

 

-کاش نمیزاییدی!

آنقدر این کلمه را خشک و جدی و بی‌روح بیان کرد که انگشتان زن فورا از روی بازویش شل شد.

انگار این زن رنگ پریده‌ای که مقابلش ایستاده بود رعنای مظلومش نبود.

ناچار به سمت مخالف هلش داد.
رعنا امروز چیز عجیبی در نگاهش داشت که زن را به شدت ترسانده بود.

-برو..برو زود آماده شو‌ دردت به سرم….برو که خیالم حداقل از تو راحت باشه.

رعنا به جای رفتن چرخید و در آینه نگاهی انداخت.

معین نیامده بود .

لبخند مختصری روی لب‌هایش نشست.
عادتش بود. همیشه بیخودی به آدم های اطرافش امید می‌بست. هیچ کس او را دوست نداشت.
دل کسی هم برایش نمیسوخت.

-رعنا! چرا اونجوری نگاه میکنی، ننه!

نگاهش را از آینه گرفت.

شک نداشت که امشب جنازه‌اش از این خانه بیرون می‌رفت.

وقتی عروس اجباری مردی دیگر شدن برایش با مرگ تدریجی فرقی نداشت این بار به یک باره خودش را خلاص می‌کرد.

-برو مامان. برو یه پوشک بذار لای پات اون پیراهنتم بپوش دورت بگردم.
خوبیت نداره به خدا …

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [07/03/1403 03:02 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۵۰

 

-چشم!

جوری مصمم و قاطع چشم را بر زبان آورده بود که زن بیشتر به شک افتاد.

-رعنا؛ مامان دیوونه بازی در نیاریا.
بذار به خیر و خوشی بگذره تموم شه .
آخه یه ذره فکر کن. کی دیگه تو رو میگیره؟
یه پاپاسی از شکیباها که بهت نرسید حداقل باید یه سایه‌ی سر داشته باشی فردا که ما سرمون و گذاشتیم زمین گیر این بهادر خولی نیفتی.

-چشم!

انگار کسی چشم گفتن‌هایش را روی تکرار گذاشته بود.

-ننه بیا مهمونات رسیدن.

سرش را به طرف پنجره گرداند.
سایه‌ی بهادر از پشت پرده‌های توری پیدا بود . حتی می‌توانست طرح آن لبخند نفرت‌انگیزش را هم ندیده تصور کند.

-اومدم ننه !

مادرش گفت و به سمت در اتاق دوید.

-خاک به سرم برم ببینم آقات لباس درست درمون کرده تنش یا میخواد آبرومون و بگیره بده دستمون….برم …

به دنبال مادرش به راه افتاد.

می‌خواست در را پشت سرش قفل کند و بعد با خیال آسوده دنبال وسیله‌ی خلاصی خودش بگردد.

-تو کجا…برو پوشک بذار لای پات دیگه!
یه دستی هم بکش سر و صورتت انگار از تو گور بلند شدی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x