رمان شاهرگ پارت 65

4.6
(20)

 

صدای مادرش درست پشت سرش بود.

-برو بتمرگ! اینا هم بالاخره پاشون و از این در میذارن بیرون!

گردنش را به عقب گرداند.

-منم باهاشون میرم.

گفت و بدون آنکه منتظر جواب بماند به شاه داماد بالای مجلس نزدیک شد.

مرد با دیدنش باز یک دست به سینه و سرپا ایستاد.

-سلام!

-خیلی مخلصم، رعنا خانم.

بی جواب کنارش نشست.

بوی تند عرق مخلوط شده با بوی جوراب زیر بینی‌اش زد اما سعی کرد تا حالت تهوع کار دستش نداده به چیزهای دیگری فکر کند .

به چیزی شبیه به معجزه …
مثلا به رسیدن معین وسط این دارالمجانین!

-میگم شما ردیف…چیزه…اِم… خوب هستید؟

صورتش را به سمت مرد گرداند.

ردیف دندان‌های خراب و سیاه و بوی گند دهانش حس تهوعش را هزار برابر می‌کرد.

-میشه سرتون و ببرید عقب؟

-واسه چی؟

-دهنتون بو میده!

انگار صاعقه از سقف خانه‌اشان گذشت و مستقیم وسط فرق سر داماد نشست.

-شرم…شرمنده…

با حس لذت به روبرو نگاه کرد.

اگر کسی حتی یک ساعت با این زن همکلام شده بود و او را می‌شناخت حالا امکان نداشت چنین حرفی از زبان او را باور کند .

حرف خوبی نزده بود اما ابدا پشیمان هم به نظر نمیرسید.

رفیق بهادر که حتی برای جنین به دنیا نیامده‌ی او نقشه‌ها داشت سزاوار احترام نبود .

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [26/03/1403 03:10 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۶۲

 

-داداش …داداش یه لحظه بیا.

نگاهش را به زنی دوخت که با داداش صدا کردن مرد کنار دستی‌اش احتیاج به درخواست معرفی کردنش نداشت.

-چیه تو این هیر و ویری توام !

زن صدایش را پایین آورد اما همان صدای آرام هم از گوش رعنا دور نمی‌ماند.

-بگو یه چادر بندازه سرش ! عمه اینا شک کردن. دیوونه‌ست مگه همینجوری اومده بیرون؟
با اون خیک پرش میخواد آبروریزی کنه رسوا خانم؟

مرد چند خب کلافه تحویل داد و با صورتی در هم رفته سمت رعنا چرخید.

-میگم رعنا خانم…چیزه…

اخم‌های رعنا که در هم رفت فورا سرش را عقب تر برد و ادامه داد:

-ببخشید حواسم نبود.
میگم میشه یه چادری بندازی سرت؟ این فامیلای ما یه خورده…

-نه نمیشه !

هیچ‌وقت در زندگی اینقدر از خودش راضی نبود.

با این که بند بند وجودش کم کم از درد متلاشی می‌شد اما حس له کردن این مرد حتی شده برای لحظه‌ای خوشحالش میکرد.

-آخه این فک و فامیلای ما…

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [27/03/1403 06:28 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۶۳

به طرفش چرخید و با چشمانی سرخ شده نگاهش کرد.

-بهشون نگفتید که قراره بچه‌ی من و بفروشید؟

فک مرد سفت شد.
حتی رو دست خوردن‌هایش هم شبیه بهادر بود.

-بف…بفروشم؟

در جواب تنها لب‌هایش به طرفین کش آمد.

-آره دیگه! به همون آشناتون که بچه‌دار نمیشه.

-چیزه. ام…اشتب شده…یعنی …بهادر گفته؟

-داداش…

رعنا گردنش را به سمت صدا کشید.
همان زن بود که حالا علنا چپ چپ هم نگاهش می‌کرد.

-با…با داداشمم…

رعنا سری تکان داد و خطاب به مرد لب جنباند:

– خواهرتون با شماست! نمیشنوید؟

-چ…چرا چرا …

تته پته کنان به سمت خواهرش که هنوز چپ چپ نگاه می‌کرد چرخید.

رعنا سر گرداند و به رو به رو خیره شد.

در تمام اتاق تنها صدای آرام در گوشی حرف زدن‌های پنهان و آشکار بود که به گوش می‌رسید.

-نمیپوشه آبجی ! نمیپوشه چیکار کنم؟

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [28/03/1403 06:13 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۶۴

 

-وا مگه دست خودشه!؟

-الان آره ! الان دست خودشه.
میگی این وسط چه گهی بخورم من؟ ببرم خونه که میدونم چیکارش کنم.

-به قیافه‌ش نمیاد سلیطه باشه.

-هیس! یواش تر ! آبجی میگم که …

-چیه؟

-دهن من بو میده؟

-اوا خاک به سرم…این چه حرفیه خان داداش …
کی همچین زری زده؟ این عنتر خانم؟

-هیس…عمه داره نگاه میکنه ….

لبخند رعنا عمق گرفت .

دیگر در قید و بند شنیدن حرف‌های آن دو نفر هم نبود.

-رعنا!

حتی اگر تسلیم مرگ هم می‌شد صدای نفرت انگیز بهادر را از بیست فرسخی می‌شناخت.

-میگم ننه واست یه چادر بیاره که اون شکم بی‌صاحبت …

-برو گمشو!

-چی گه خوردی؟

-گفتم برو گمشو…

-بابا چه خبره همش پچ پچ مجلس شادیه نا سلامتی. آقا بهادر …

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [29/03/1403 06:10 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۶۵

تمام سر و صداها در جا برید‌.
خواهر داماد در حالی که چادرش را دورش جمع می‌کرد از جا بلند شد و رو به بهادر ایستاد.

پر واضح بود که قصدشان منحرف کردن تمام افکار و توجه ها از عروس سیاه پوش و رنگ‌پریده بود.

-آقا بهادر یه آهنگی چیزی.
برادر عروسی ناسلامتی…ما آرزو داریم برای داداشمون…

بهادر الکی خندید.

-رو چشمم رو چشمم. ننه …!!!
اون ماسماسک و روشن کن …

به ثانیه نکشیده صدای موسیقی ریتمیک و شاد در تمام خانه پیچید.

انگار ثانیه به ثانیه‌ی این مجلس مسخره برنامه‌ریزی شده بود.

-اصلا خودم شروع میکنم.

بهادر گفت و خودش مقابل داماد ایستاد و با ریتم آهنگ تنش را تکان تکان داد..

-به افتخار خودت داداش…

داماد لبخندی زد و ردیف دندان‌های زرد شده‌اش دل رعنا را بیشتر بهم زد.

تیغ را کف دستش فشرد و سوزش عمیقی را کف دستش حس کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 ماه قبل

پس این معین کجا موند حتما باید رعنا در حال مرگ بشه تا معین برسه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x