رمان شاهرگ پارت 66

4.2
(22)

 

 

نباید معطلش می‌کرد. دیگر فرصتی نداشت.

باید در یک حرکت سریع همه چیز را در لحظه تمام می‌کرد و برای یک عمر راحت می‌شد.

-به افتخار شاه داماد…

صدای ریز خواهر آن مردک چندش حتی از صدای موزیک هم بلند‌تر و واضح‌تر بود.

بهادر جلو رفت و دست داماد را کشید.

رعنا نفسش را حبس کرد.
دیر مبجنبید بهادر کشان کشان هم که شده دخترک را به خانه‌اش میفرستاد.

تیغ را با دست دیگرش لمس کرد. خیسی‌اش خبر از خونریزی کف دستش می‌داد.

سرش را بالا گرفت.

شاه داماد دست‌هایش را بالا گرفته بود و سعی می‌کرد شبیه بهادر کمرش را با ریتم آهنگ تکان دهد.

-الهی قربونت برم آقا داداش. الهی چشم حسودات کور بشه…

نتوانست مانع سیل خنده باشد.

آزاد و رها خندید و حتی به چشم غره‌ی مادرش هم اهمیت نداد.

-ماشالله داداش عروس…

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [31/03/1403 03:13 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۶۷

 

بهادر خنده‌کنان می‌رقصید.

دخترک لب‌هایش را روی هم فشرد. دیگر فرصتی نمانده بود.

تیغ را با دست دیگرش کمی بیرون کشید و در حالی که بدون معطلی آن را روی رگ مچ دستش می‌گذاشت قطره ی اشکش از گوشه‌ی پلکش روی گونه چکید و کمی بعد با لبخندش مخلوط شد.

-دست دست. عمه خانم بیکار نشستی چرا؟ دست بزن داداشم داره دوماد میشه.

-رعنا ! خبر مرگت یه ذره اون اخمات و باز کن. مگه ننه‌ت مرده عین مشنگا با اخم لبات و کش میاری؟

صدای مادرش بود. سعی کرد تیغ را پنهان نگه دارد. راز بزرگش باید تا آخرین لحظه پنهان می‌ماند.

-مامان؟

-یامان. کاش جات سنگ زاییده بودم دختره‌ی آبرو‌بر…
پاک کن اون اشکات و مرده شور برده؛ رسوامون کردی…

به جای جواب لبخندی تحویل داد و همزمان اشک هایش شدت گرفت.

-خبر مرگمه …

-ها…

جواب نداده با صدای وحشتناکی از حیاط صدای دست زدن‌ها در ثانیه قطع شد .

-صدای چی بود…

-بهادر گیج دور خودش میچرخید.

چند نفری که نزدیک‌تر بودند پشت پنجره‌ها دویدند. یکی از زن ها جیغ کشید:

-یکی با ماشین اومده وسط در حیاط…

بهادر عربده کشید و سمت حیاط دوید.

-اون آهنگ و یکی خفه کنه..‌

تیغ در دستان رعنا شل شد و خیره به در ورودی دوباره بی‌اختیار خندید.

-معین!

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [02/04/1403 06:09 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۶۸

 

مجلس از فرم مجلس شادی که نه از فرم همان مجلس عزایی هم که داشت کاملا بیرون آمده بود.

جز رعنا تمام آدم‌های حاضر در اتاق بر سر فضای دیدشان از پنجره به سمت حیاط رقابت می‌کردند.

تنها کسی که لبخند به لب تماشا می‌کرد فقط و فقط خود رعنا بود.

این دیوانه نمی‌توانست هیچ‌کس دیگری به جز معین شکیبا باشد.

-این قلچماق دیوونه کیه؟ آشناست؟

لبخندش عمق گرفت و با لذت گوش داد.

-رعنا؟ این یارو…

مادرش با چشمان گرد شده به طرفش برگشت و با دیدن لبخندش به سمتش دوید.

حتی دیگر از توپ و تشرهای مادرش هم هراسی نداشت.

-تو میدونستی؟

پرسید و طبق عادت بازوی رعنا را بین انگشتانش چلاند.
عجیب بود که این بار نیشگون‌های مادرش هم بی‌جان به نظرش میرسید.

-خنده تحویل من نده، لکاته! ببند نیشت و . میگم تو میدونستی؟

رعنا تا خواست حرف مادرش را تایید کند یکی از زن‌ها آژیر کشید.

-حاج خانم بیا این دیوونه پسرت و داره میکشه!

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [03/04/1403 10:16 ق.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۶۹

 

-غلط کرده. بهادر….بهادر مامان…

مادرش گفت و در حالی که توی سر خودش میکوبید سمت حیاط دوید.

این یکی همان خبری بود که می‌توانست دخترک را از جا بلند کند.

مگر می‌توانست از لذت تماشای کتک خوردن نابرابرش بگذرد؟

-نوش جونت، داداش!

از جا که بلند شد درد به مغز استخوانش رسیده بود.

برگشت و روی صندلی را نگاهی انداخت.

لکه‌ی خون روی پارچه‌ی کرم رنگ زیادی آشکار و واضح بود. دستش را به شکم رساند.

-عمو اومد …عمو اومد دخترم…یکم دیگه تحمل کن …

افتان و خیزان به سمت پنجره راه افتاد.

هنوز نرسیده در شیشه ای اتاق جوری باز شد و به دیوار پشت سرش خورد که درجا شیشه‌هایش خرد شد و با سر و صدای بدی روی زمین ریخت.

-رعنا؟

نگاهش که در چشمان به خون نشسته‌ی معین گیر افتاد دیگر برای ریختن اشک‌هایش بهانه‌ای نمی‌خواست.

-جونم رعنا…جونم…خوبی؟

لب‌های رعنا بی صدا تکان می‌خورد:

-اومدی؟

معین با پشت دست به صورتش کشید.

به هم ریخته و نامرتب بود و با تیشرت و شلوارکی که به تن داشت پُر واضح بود که حتی برای تعویض لباس‌هایش هم معطل نکرده است.

-بپوش بریم!

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [04/04/1403 03:18 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۷۰

خواست چیزی بگوید که بهادر تلو تلو خوران خودش را داخل اتاق انداخت.

-ببین بیا برو بیرون نذار اون روی سگ من بالا بیاد!

این یکی خونی مالی بود و به محض دیدنش انگار کسی سر جگر سوخته‌ی دخترک یخ می‌گذاشت.

معین به طرف آنچه که از بهادر باقی مانده بود پا تند کرد.

-تو مثل این که هنوز خارشت بر طرف نشده نه؟ حواست و جمع کن به ناموسم قسم انقدر ازت خونیم که تا خود خروسخون صبح همین‌جا جوری میزنمت تا رنگ صبح و ندیده مثل همون سگی که میگی بیفتی به زوزه…

مادرش آژیرکشان داخل اتاق برگشت.

-ول کن بچه‌مو، حرمله! بیا برو از خونه‌ی من بیرون…

معین به سمت رعنا چرخید.

-رعنا بپوشه رفتیم، حاج خانم. مزاحم نمیشم !

بعد نگاه دقیق‌تری به رعنا انداخت و ادامه داد:

-واسه چی ماتت برده، دختر! جلدی بپوش بریم ببینم کی میخواد واسه من عر و عور کنه!

مادر رعنا به سمت شوهرش چرخید. پیرمرد جلوی در ماتش برده بود.

-یه گونی سیب‌زمینی اینجا بود از تو بیشتر ثمر می‌داد. یه کاری بکن خونه خراب!

پیرمرد سر جا تکان خورد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 ماه قبل

با این وضعیت دیر پارت گذاشتن و حجم کم پارتا تا دوسال دیگه هم ادامه داره😕

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x