شوم زاد
پارت ۱۱:
یک قدم بدون تعادل به عقب بر میدارد!…
بعضی هایشان کلاه از سر بر داشتند و بعضی ها ناباور دست بر روی دهان گذاشتند…
.
.
.
.
چه کسی بغض درون گلوی دخترک را میفهمید!؟…
.
.
.
چه کسی نفس هایی که به زور بالا می آمد را حس میکرد؟!…
.
.
.
.
— پس… پس باید بریم آبادی…باید بریم پیش خان…
.
.
.
سوتیام مانع میشود:
— نه!…
باید برین قلعه و از مرز محافظت کنید!
مرد ریش سفید رو به رویش با چشمان به خون نشته اش خیره اش میشود:
– ساکت شو سوتیام؛داری میگی خان رو ول کنم؟
– یاد نره قاسم خان من سوتیامم،دختر کدخدا مراد…
پدر من هم اونجاست!…
از کوره در میرود و صدایش را بالا میبرد:
– ممکنه پدر من هم مرده باشه ؛ اینو میفهمیییییید؟…
ایستادن جلوی بزرگتر هرگز جزو آموزه های پدرش نبود ولی حالا مجبور بود…برای نجات صحرا…
میخواست جواب دهد که دوباره مجالش نمیدهد و حرف پایانی را میزند:
– برای چی خان این همه مدت شما رو مخفی کرده؟!ها؟
تا یه همیچین روزی از صحرا محافظت کنید؛تا محافظ ناموس مردم باشید!
الان میتونید برید آبادی و احتمالا برسید سر چند تا جنازه…
ولی اینو بدونید که وقتی برگردید،جنازه های بعدی ای که میبینید جنازه ی خانواده ی خودتونه!…
— …
— من میرم قاسم خان…میرم قلعه تا از مردمم دفاع کنم حتی اگه بمیرم!…حالا میفهمم که اومدن چقدر اشتباه بود ؛ ولی بدونید تا وقتی من فرمانده و مسئول محافظت از مرزهای جنوبی باشم اجازه نمیدم حتی یه مورچه از مرز رد شه!…
دو قدم به عقب بر میدارد و همزمان آرام وداع میکند:
– حلال کنید شاید برنگردم!…
مراقب مادرم باش دایی…
خدا نگهدارتون.
دل میکند و به عقب بر میگردد و به سمت اسبش میرود!…
– صبر کن جان دایی!…
می ایستد ولی بر نمیگردد ؛ نمیخواست کسی اشک شوق و لبخند بی جانش را ببیند…
در دلش خدا را بار ها و بار ها شکر میکند!
اگر میرفت هیچ شانسی برای نجات صحرا نبود!…
— بیا بریم داخل چادر!…
صدای پاهایشان روی سنگ ها را که میشنود آرام سرش را به سمت آسمان بلند میکند؛
اشکش آرام از گوشه ی چشمش چکید و زیر لب زمزمه کرد:
— خودت کمکم کن ؛ فقط تو رو دارم…
دست زیر چشمش میکشد و دنبالشان راه می افتد…
*****
پشت تنه ی درخت چندین ساله پناه گرفته بود و با دقت به سپاهی که در نزدیکی مرز بود نگاه میکرد…
رفت امدشان زیاد بود و به خوبی معلوم بود که در حال اماده سازی اند!…
بیشتر از چهار ساعت از اذان ظهر گذشته بود ولی سپاهشان هیچ حرکتی نکرده بود و این نشان میداد که در انتظار یک علامت اند!…
علامتی از طرف قلعه که بتوانند بدون هیچ کشته و یا زخمی ای وارد صحرا شوند چون احتمال پیروز شدنشان در جنگ از روبه خیلی خیلی کم بود!…
شش ساعت قبل:
– ممکنه تا الان قلعه رو گرفته باشن؟
– فک نکنم؛چون تعدادشون کم بود ولی اگه لو رفته باشن صد درصد درگیری اتفاق میوفته برای همین باید از در پشتی برید!…
قبل از اینکه قاسم خان حرف اخرش را بزند زنداییش به همراه سه زن دیگر با تفنگ هایی که زیر بغل زده بودند میرسد !…
نگاه قدردانانه ای به او می اندازد ارام با لبخند بدرقه اش میکند
خودش خواسته بود که همه را اماده کنند تا وقتی که در حال راضی کردن قاسم خان هست مجبور نشود بعدا منتظر اماده شدن سرباز ها هم باشد!…
قاسم خان چشم از تفنگ های روی زمین گذاشته میگیرد و دوباره سوتیام را خطاب قرار میدهد:
– باید حرکت کنیم!…
دختر کد خدا تو راه رو نشون بده تا ما وارد قلعه بشیم!…
— بهتون میگم در دوم دقیقا کجاست ولی خودم نمیتونم بیام!…
به آنی اخم روی چهره اش مینشید و با چشم های ریز شده نگاهش میکند:
–منظورت چیه؟
بدون هیچ شکی و تردیدی سر بالا میگیرد و مستقیم نگاهش میکند تا جای هیچ مخالفتی باقی نماند:
– شنیدم که قراره به محض اینکه خورشید بیاد وسط اسمون حمله کنن؛ برای همین از از طرف رودخانه میرم به کوهستان تا ببینم چند نفرن و کلا چه شرایطی دارن ؛ برای مقابله باهاشون به اطلاعات نیاز داریم چون به هر حال وقتی این همه راه اومدن احتمال اینکه باهامون درگیر بشن خیلی زیاده!…
*******
او امده بود تا نزدیک سپاه کوهستان و در خاک کو هستان!…
بماند که قاسم خان وقتی فهمید چه جور قرمز شد و چه قشقرقی بر پا کرد ولی با این حال او به اینجا امده بود و سرباز ها به سمت قلعه رفته بودند و از پرچم سبزی که برای چند ثانیه ی کوتاه بر سر قلعه تکان دادند به خوبی متوجه شد که در قلعه همه چیز تحت کنترل است و حال فقط او باید کارش را به درستی انجام دهد و هنگامی که اطلاعات کامل و به درد بخوری به دست اورد به قلعه برگردد!…
(کامنت نمیزارید؟امتیاز هم نمیدید؟)
ناراحت نشو ماهم دلگیریم از روند پارت گذاری روز اول گفتی پر انرژی امدی بعد گفتی نوسنده اجازه نمیده حالا هم یکروز در میون شده ۳ روز یکبار تکلیف رو روشن کن
عزیزم من هنوزم پر انرژی ام و پارت گذاری رو ادامه میدم ولی در رابطه با اینکه چند روز پارت گذاری نداشتم من یه توضیح مختصر دادم به شما ولی شما تمام ماجرا رو ندیدید ولی برای این حرفی نیست
و یاس جان به تاریخ بارگذاری دقت کن اخه هنوز هم پارت ها یک روز در میون اخر شد توی سایت گذاشته میشه…
مرسی که نظر دادی عزیزم😘💓
عزیزم رمان خیلی قشنگه
ممنونم عزیزم💖
خوشحالم که دوست داشتی
امیدوارم که همین روند رو ادامه بدی و رمان رو به پایان برسونی
قلمت زیباست
انشالله💖💝