۳ دیدگاه

رمان شوم زاد پارت ۱۲

4.7
(89)

آتش هایشان را روشن کرده بودند!…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌هوا تاریک بود و او دیگر کاری اینجا نداشت؛باید به قلعه برمی‌گشت!…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
آرام بلند میشود‌ و به سمت عقب می‌رود و قدم های نسبتا کوتاهی برمیدارد که صدایی تولید نکند!…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌هوا تاریک بود و دیدن جلوی پایش خیلی سخت بود ولی مجبور بود به همین نور اندک ماه که از بین درخت ها عبور کرده بود بسنده کند…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌از چادر ها که کمی فاصله گرفت سرعتش را بیشتر و تفنگش را آماده ی شلیک کرد ؛ هوا تاریک بود و علاوه بر افراد کوهستان ، گرگ ها آماده ی شکار بودند فقط کافی بود بوی خون خشک شده ی روی دست هایش به مشامشان برسد…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
کمتر از دو دقیقه راه رفته بود که ‌‌ با صدایی پاهایش قفل زمین می‌شود…
‌‌
‌‌‌
صدایش خیلی آشنا بود ؛ صدای نفس نفس…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌دور خودش تاب می‌خورد ولی هیچ کسی را نمی‌بیند و فقط صدا بود…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌‌
صداها رفته رفته واضح تر می‌شدند ؛ حالا می‌توانست بهتر متوجه شود…از پشت سرش بود…

‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌–کمک…کمک…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌عاجزانه درخواست می‌کرد، صدای گریه را به خوبی تشخیص میداد!…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
تردید را کنار می‌گذارد و آسه آسه به سمت صدا می‌رود و هم‌زمان تفنگش را بالا می آورد  و دست روی ماشه می‌گذارد…
‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌میخواد به شانه اش تکیه اش دهد ولی درد امانش نمی‌دهد و دوباره پایین می آوردش…

‌‌
‌‌‌
شانه ی راتش اسیب بدی دیده بود…
‌‌
‌‌‌
‌‌
صدای گریه ها بیشتر شده بود و نفس های سوتیام تند تر…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌– خدایا…آخ…

‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌‌‌می ایستد…چیزی در وجودش میگفت که جلو نرود چون برای حضور آن صدای دخترانه آنهم در این تاریکی دلیلی پیدا نمی‌کرد ولی وجدانش قبول نمی‌کرد به داد کسی که این گونه عاجزانه درخواست کمک می‌کند نرسد برای همین دوباره شروع به حرکت کرد…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌حال فقط صدای نفس های خودش را میشنید و شکستن برگ های زیر پایش…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌‌– نیااااااا…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌دیگر صدای همان نفس های یکی در میان خودش را هم نمیشنید…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
جانش با همان فریادی که حالا کوهستان اکویش را پس میداد رفت!…

‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌‌دیگر برای برگشتن دیر شده بود…
‌‌
‌‌‌گیر افتاده بود…دقیقا جایی که نباید گیر افتاده بود…
‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌‌

‌‌‌‌– میدونستم که اینجایی!…
میدونستم که میای…
‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
خودش بود… هیرمان…
‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
در تله اش افتاده بود!…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
با پشیمانی چشم می‌بندد و نفس حبس شده اش را رها می‌کند…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌‌– بیا جلو تر… بیا که راه فراری دیگه نیست!…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
راست می‌گفت دیگر هیچ راهی نبود و فرار هم فایده ای نداشت!…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌پاهای سنگین شده اش را تکان می‌دهد و نزدیک تر میشود ؛ مشعل هایی که داشتند جایی که ایستاده بودند را روشن کرده بود…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌نگاهش به دختری میخورد که پایین پایشان روی زانو نشسته بود و شانه هایش را با طناب بسته بودند…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
حالا می‌فهمد چرا صدایش اینقدر آشنا بود…

‌‌‌
‌‌‌
از اهالی قلعه بود و احتمالا هنگامی که از صحرا خارج شدند با خود اورا اورده بودند…
‌‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌‌در آن نور کم هم می‌توانست خون گوشه ی لبش و کبودی زیر چشمش را ببیند…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌‌– فک نمیکردم جواب بده ولی داد…گیر افتادی دختر کدخدا…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌ قهقهه اش اکو میشود و دل آشوبه ی دخترک را بیشتر می‌کند ولی باز هم نگاهش را به دخترکی مثل بید می‌لرزید می‌دهد!…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌پس مینایش کجا بود؟
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌چه بلایی سرش آورده بودند؟
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
— ولش کن بره…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
با انزجار نگاهش می‌کرد و هیرمان از نگاهش اصلا خوشش نیامد!…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌– نچ ؛ نشد دیگه…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌–مگه منو نمی خواستی؟!…
حالا من اینجام…
وسط دامی که برام پهن کردی وایسادم!…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌‌اینبار علاوه بر خودش مردان اطرافش هم می‌خندند…

‌‌

‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌سر به تایید تکان می‌دهد:
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌– درسته خودت رو میخواستم!
پس ولش میکنم بره…
بره بگه که گیر افتادی…
بره بگه که سپاه کوهستان برمیگرده ولی با غرامتی که از صحرا گرفته!…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌به مرد کنارش اشاره می‌دهد و او هم با خنجر کوچک درون دستش طناب دور شانه های دخترکی که گریه امانش نمی‌داد را پاره میکند!…
‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
قبل از اینکه کسی از مردان کوهستان لمسش کنند به سمتش می‌دود و خودش دست زیر شانه اش می اندازد
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌آرام کنار گوشش زمزمه میکند:
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌– خیلی خب آروم باش و خوب گوش کن چی میگم خب؟
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
آرام نگاهش می‌کند و خاطرات ده سال گذشته ی سوتیام دوباره زنده می‌شوند ولی اینبار او بود که باید برای آن دختر بزرگی می‌کرد و نجاتش میداد…
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌– از اینجا مستقیم میری جلو… تا صد بشمار و بعد برو سمت راست تا جایی که درخت ها تموم شن خب؟
اصلا جایی توقف نکن و فقط قدم هات رو سریع بر دار و سعی کن صدایی درست نکنی خب؟

‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌حرف های برادرش را می‌زد!…

‌‌
‌‌‌
‌‌‌حالا می‌فهمید برادرش آن لحظه چه حسی داشته!…
‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌.
چه حس مضخرفی داشت آن لحظه…
‌‌‌

‌‌‌

‌‌‌
دوباره اشکش می‌چکد و دستش را چنگ میزند:
‌‌
‌‌‌
‌‌–پس تو چی دختر کد خدا؟ نمی‌شه تو رو ول کنم!…
‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌سرش را کنار گوشش می‌برد و آرام در آغوشش می‌گیرد؛ صدایش از زور بغض میلرزد و چشمانش در یک آن پر می‌شوند :

‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌– نگران نباش من خودم رو نجات میدم!
یه راه مخفی بلدم!…تا قبل از اینکه تو برسی من فرار میکنم..‌.
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌چشمان زیادی با دقت حرکاتشان را زیر نظر داشت ولی سوتیام با همان حال دستان لرزانش را به سمت گره ی مینایش که زیر گلویش بود می‌برد و آزادش می‌کند!…

‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌و درست مقابل چشمِ ناپاکِ نامردان ، مینا از سر برمیدارد و روی موهای دخترک می‌گذارد چون می‌دانست که بدون آن شاید از کوهستان خارج شود ولی هرگز به صحرا بر نمی گشت!…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌چون می‌دانست که اگر با این وضعیت به صحرا برگردد چه ها که اتفاق نمی افتد!…
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌می‌دانست چه حس بدی دارد که جایی که نباید حجاب از سر برداری!
خودش هم همین حس داشت!…
حس می‌کرد که تمام نماز هایش با آزاد شدن موهای بافته شده اش در مقابل چشم مردان کوهستان باطل شده!…
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌– برو…بجنب
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
دخترک بیچاره به‌سرعت به سمت جلو می‌دود و نگاه سوتیام به دنبالش کشیده می‌شود تا جایی که در میان درختان گم می‌شود!…
‌‌

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

عزیزم چه دا بزرگی داشته این دختر💔💔😢

خواننده رمان
پاسخ به  خواننده رمان
2 ماه قبل

دل

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x