۱ دیدگاه

رمان شوم زاد پارت۸

4.3
(166)

شوم زاد
پارت۸:

پای قلعه می ایستد و منتظر آمدنش می‌شود!

دست درون موهای اسبش می‌برد
ای کاش شانه اش پیشش بود تا مرتبشان می‌کرد

چند دقیقه نوازششان میکند

برمی‌گردد و دوباره نگاهش می‌کند اینبار کسی در کنارش نبود و به اطراف نگاه می‌کرد؛  دنبال دخترک بود

دوباره افسار اسبش را می‌کشد به سمتش راه می افتد

پشتش به او بود…

–هیرمان خان ؟!…

به سمتش برمی‌گردد و نگاهش می‌کند…

سرتا پایش را رصد می‌کند…

ابروهایش بالا میپرد ولی کم کم…

چشم هایش برق می‌زند…

لبخند کم رنگی بر روی لب هایش می‌نشیند که دیدنش با ان ریش های مرتب اصلا سخت نیست ولی از آن طرف اخم غلیظی روی صورت سوتیام می‌نشیند

دل شوره دارد؛ نگاهش…

امان از نگاهش…

نگاهی شکار به شکارچی بود…

چه کسی می‌دانست بیرون از این قلعه چه اتفاقی می افتد؟!…

مثل قبلا رو می‌گیرد و بند افسار را یه دور دیگر دور دستش می‌پیچد:

–باید بریم! داره دیر میشه…

بدون اینکه منتظر جوابی باشد و به صورت و  به نگاه شیطانی اش توجه کند پا روی رکاب می‌گذارد و با یک حرکت ، ماهرانه روی اسبش می‌نشیند

— وقت تنگه و راه دور ؛ جایی هم توقف نمیکنم و منتظر نمی مونم!…
پس هرچه سریع تر بیاید به نفع خودتونه…

بلاخره نیش کلامش را به جانش می نشاند و آرام تر ادامه میدهد :

— ازم فاصله نگیرید…مردم اینجا با اهل کوهستان میونه ی خوبی ندارن!…

با هعی بلندی حرکت می‌کند و به سرعت از قلعه خارج می‌شود!

می‌رود و هرگز متوجه ی مرادی نمی‌شود که در یکی از زیر زمین های این قلعه در تلاش برای پاره کردن طنابِ دور دست و پایش است تا شاید بتواند جلوی رفتن یادگار رفیقش را بگیرد …

تا شاید بتواند از فاجعه جلوگیری کند…

دخترک می‌رود بدون اینکه هرگز بداند بعد از رفتنش چه بر سر سربازانش می آید…

دخترک می‌رود بدون اینکه هرگز بداند دم به چه تله ای داده

او

می رود

بدون اینکه

هرگز دوباره به قلعه باز گردد

‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌اسب هایشان پا به پای همدیگر می تازند!

یک بار دختر صحرا پیشی می‌گیرد و یکبار پسر کوهستان…

نزدیک آبادی رسیده بودند،فقط اگر یک تپه را رد می‌کردند روستا قابل رؤیت بود!…

به اندازه ی کافی از قلعه د‌ور شده بودند!…

دخترک بدون فوت وقت و یک نفس به حرکت ادامه میدهد که متوجه کم شدن سرعت و ایستادن اسب هیرمان می‌شود…

کم کم افسار را می‌کشد و اسبش را متوقف می‌کند و به سمتش بر میگردد

از اسبش پیاده شده بود:

— این اطراف چشمه نیست؟

— تا آبادی راه زیادی نیست اونجا میتونید استراحت کنید!…

— هم ما تشنه ایم و هم اسبا…
چند دقیقه استراحت کنیم بهتره!…

کوتاه می آید

با چشمه آب چند متر بیشتر فاصله نبود

در جای درستی ایستاده بود

با خود فکر کرد که شانسی در اینجا ایستاده!

مگر می‌شود اهلی از کوهستان صحرا را بشناسد ؟

چند درخت کنار چشمه  از جایی که ایستاده بودند قابل مشاهده بود…

سری تکان می دهد و آرام تر از قبل حرکت می‌کنند…

به چشمه می‌رسند و هرکدام افسار اسبش را به یکی از چند درخت اطراف چشمه گره میرند…

— جای قشنگیه!

اهمیت نمی‌دهد و بند تفنگش را از گردن رد می‌کند و به یکی از تخته سنگ ها تکیه اش می‌زند!…

لب چشمه روی زانو خم می‌شود و

دست درون آب می‌برد…

آبش  سرد بود و گوارا.‌..
بار اول مشتش را برای نوشیدم بالا می آورد و بار دوم برای شستن صورتش…

می‌خواست خواب از سرش بپرد برای همین چند بار این کار را تکرار میکند…

از بی خوابی دو شب گذشته هیچ تمرکزی روی اتفاقات اطرافش نداشت و صدای آب هم اجازه نمی‌داد صدای پاهایی که نزدیکش می‌شدند را بشنود…

نفس عمیقی می‌کشد و با دست آب پشت پلک های بسته اش را پاک میکند و چشمانش را باز می‌کند…

قصد بلند شدن داشت که با دیدن تصویر نقش بسته روی آب و حس جسم سختی که پشت گردنش گذاشته شد بدنش قفل می‌شود…

( کامنت نمیزارید حداقل امتیاز بدید خب😫🥺)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 166

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

دختر ببچاره نکنه بدزدنش

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x