۲ دیدگاه

رمان شوم زاد پارت۹

4.4
(161)

شوم زاد
پارت۹:

— دستاتو بیار بالای سرت!بجنب…

— داری چیکار میکنی؟

اینبار فریادش  در صحرا می‌پیچد و موهایش را از زیر مینایش چنگ میزند :

— گفتم دستتو بیار بالا!!!!!!

چشم می‌بندد و آرام دست هایش را بالا می آورد:

— با کاری که داری میکنی تموم پل های پشت سرت خراب میشن…

دستان ظریفش را با یک دست از پشت چنگ میزند و تفنگ را زمین میگذارد و با دست دیگرش طنابی که با خود آورده بود را دور دستان دخترک می‌ پیچد…

دوباره تفنگ را برمیدارد و از پشت یقه اش را چنگ میزند و تن سبکش را بالا می‌کشد

سرش را خم می‌کند و چانه اش را به شانه ی دخترک فشار می‌دهد

دخترک احساس خطر می‌کند ولی با همان حال میغرد:

— پاتو از گلیمت دراز تر نکن خانزاده؛حدتو بدون تا بتونی سالم از صحرا بری…

پوزخند صدا داری میزند و آرام چانه را تا بالای ترقوه اش امتداد می‌دهد و تنش را بیشتر به خود می‌چسباند!…
لب هایش را روی گوشش می‌گذارد و شمرده در کنار گوش دخترک پچ میزند:

— قبلا شما بودم الان شدم تو!…
تو هم حدتو بدون دختر کد خدا؛بزار مهربون باشم و بهت یه مرگ آسون ببخشم!…

با اینکه لب هایش از روی دولایه پارچه به گوشش چسبیده بود ولی باز هم گرمایی که از نفسش می آمد خفه کننده بود و بعد از شنیدن حرف هایش انگار که آتشش زده باشند سرخ شد…

اینبار نوبت او بود که به سخنانش بخندد :

— قبل از اینکه حرفی بزنی و قولی بدی  ببین می‌تونی بهش عمل کنی یا نه!؟…
قرار بود پس فردا سالم و با بارها به خونت برگردی ولی از الان به بعد دیگه هرگز اجازه نمیدم به جز جنازت چیزی از صحرا بیرون بره…

— کی میخواد منو بکشه؟
سربازات؟ آدمایی که تا قبل از اینکه خورشید برسه وسط آسمون همه میمیرن؟
یا خان؟ خانی که تا الان کشته شده؟پدرت باهاش بوده درسته؟
یا شاید هم خودت میخوای جنازم رو بفرستی کوهستان، درسته؟

او جنون وار میخندد ولی دخترک هنوز در پی فهم منظور جملات اولش بود!…

اگر درست میگفت چه؟
نباید خودش را می باخت ولی با قلب بیقرارش چه میکرد؟

— افرادم خانتون رو کشتن و سپاه و سربازایی که دارن میان اهالی قلعه رو قتل عام میکنن!…
جالب نیست؟
توی کمتر از یک روز صحرا رو میکنم بخش جدید کوهستان ولی…
برای این کار و این فتح بزرگ باید تو برام یه کاری کنی!…

مقاومتش می‌شکند و بی‌صدا اولین قطره ی اشکش از گوشه ی چشمش می‌چکد…

دستش بسته بود!…

تا قلعه بیشتر از یک ساعت راه و  تا رسیدن به پدرش به اندازه ی یک تپه فاصله بود!…

ولی نه راه پس داشت نه راه پیش؛حالا فهمیده بود که دروغ نمی‌گوید ولی چه دیر…

اگر دستش را هم آزاد می‌کرد بعدش چه میشد؟

به سمت پدرش می‌رفت یا قلعه و مردانش؟

اگر راست گفته باشد و به سمت پدرش برود از کجا معلوم که نوش دارو بعد از مرگ نشود و اگر هم به سمت قلعه برود و پدرش زنده باشد چه میشود؟

چه میشد اگر دروغ میگفت؟

دوباره حرف هایش را مرور می‌کند ولی نتیجه اش میشود سری که ناباور به چپ و راست می‌رود و قطره های اشکی که هیرمان هرکدامشان را یکی یکی شکار می‌کند!…

هنوز از پشت به تنش چسبیده بود که دوباره به حرف می آید:

— برای اینکه هم تو راحت باشی هم من باید یکم استراحت کنی…
باید یکم بخوابی…

آرنجش را بالا می آورد و تا می‌خواهد به پشت گردنش بکوبد و بیهوشش کند دخترک با آزاد شدن یک طرف بدنش، تنش را محکم عقب میراند و به او میکوبد  و به سرعت بر می‌گردد و آرنجش به جای اینکه بین دو کتف دخترک جای بگیرد روی استخوان شانه ی راستش فرود می آید…

برای ثانیه ای چشمش از درد سیاهی می‌رود و نفس در سینه اش حبس می‌شود ولی در مکان درستی نبود که بخواهد به دردش حتی فکر کند…

بعد تنه ی محکمی که به او زده بود تفنگ از شانه سر خورده بود و روی زمین کنار پایش افتاده بود!…

دخترک زودتر دستش را می‌خواند و تا به سمت زمین خم می‌شود که تفنگ را بردارد محکم پایش را روی زمین میکشد و با پا خاک را به سمت صورتش می پاشد…

دستش را که به سمت چشم هایش می‌برد ،می‌چرخد با زانو ضربه ی محکمی به گیجگاهش میکوبد و مرد را برای چند لحظه ی کوتاه بیهوش می‌کند…

نفس نفس میزد…دسته کمش گرفته بود وگرنه جسه ظریف او کجا و تن تنومند هیرمان خان کجا!…

اگر دستش به تفنگ میرسید بدون تعلل شلیک میکرد!…

هیرمان که روی زمین می افتد به سمت تخته سنگ کنار چشمه می دود

این ضربه فقط برای چند دقیقه بیهوشش می‌کرد!…

بعد از بیدار شدنش بدون شک دخترک را میکشت پس هر جور شده بود باید طناب دور دستش را باز می‌کرد

سرگردان دور تخته سنگ می‌چرخد و دنبال قسمت تیزی برای باز کردن دستش می‌گردد!…

با دیدن تیکه ای شکسته از سنگ از  پشت به سرعت می‌نشیند و خودش را عقب عقب روی زمین میکشد تا به قسمت شکسته برسد

طناب را محکم و بی وقفه روی سنگ می‌کشد !…

یعنی واقعا خان کشته شده بود؟

پدرش چه؟خوب بود؟

اگر تا الآن قلعه را گرفته باشند چه؟

اگر طناب باز نمی‌شد و مردی که چند قدم آنورتر روی زمین افتاده بود به هوش می آمد چه؟

اگر برای آخرین بار مادرش را نمی‌دید چه؟

چند هفته بود که او را ندیده بود؟یک یا دو یا شاید هم سه هفته ای میشد که هیچ کدامشان را در آغوش نگرفته بود! نه پدرش و نه مادرش!…

ولی حالا چرا به فکر این دلتنگی افتاده بود ؟

چرا حسرت یک آغوش کوتاهِ پدر و مادرش را داشت؟

چرا دلش برایشان بی قراری میکرد؟

چرا بعد سال های اشک می‌ریخت و هق هق میکرد؟!…

یعنی…

اینها یعنی قرار بود بمیرد؟

یعنی این پایان راهش بود؟

در فکرهایش غرق بود و صدای هق هقش در صحرا می‌پیچد که یک لحظه مچ هایش آزاد شدند!…

مچ هایی که دورتا دورشان غرق خون شده بود و دخترک حس نمی‌کرد …

ناباور دست هایش را جلو می‌آورد و به مچ های رها شده اش نگاه می‌کند!…

شد … بلاخره طناب پاره شد!…

میان گریه میخندد!…

حس پرنده ای که از قفس آزاد شده بود راداشت؛حالا بال هایش آزاد بود و می‌توانست پرواز کند…

پرواز کند برای نجات خاک مادری اش…

پرواز کند برای نجات مردمان بیگناه صحرا…

(براتون پارت طولانی گذاشتم این تشویق نداره؟😃😂)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 161

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

مگه هیرمان چنتا از سربازاش همراهش نبودن چطور الان با سوتیام تنها بودن ممنون فاطمه بانو خسته نباشی

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x