با دیدن لباسهای باز دخترا و راحتیشون با پسرا، هر لحظه بیشتر از قبل از اومدنم پشیمون میشدم.
نیکی و کاوه دائم درگوش هم پچ پچ میکردن و من احساس تنهایی میکردم.
_ اومدی اینجا تماشا؟ بیا وسط بالاخره یکی پیدا میشه با تو جور بشه.
خودمو عقب کشیدم
_ نه نیکی من همینجوری راحتم.
نیکی ادامو درآورد و در حالی که دست کاوه رو میکشید ازم دور شد.
_ بفرما خانوم نوشیدنی.
سرمو بلند کردم و به لیوانای پر از نوشیدنی خیره شدم.
حدسش آسون بود که اینا نوشیدنی الکلیه.
_ نه ممنون.
همون لحظه دستی به طرف یکی از لیوانا رفت
_ اگه خانوم نمیخواد من که میخوام.
بوی تند الکل از دهنش بلند شد .
گوشه ی شالم رو روی بینیم کشیدم.
دوتا لیوان برداشت و بهم نزدیک شد. ترسیده قدمی عقب رفتم. هر لحظه بیشتر از قبل از اومدنم پشیمون میشدم.
یه پسر بلند قد با هیکلی که ساخته بودش.
_ نترس امشب هممون اینجاییم تا خوش بگذرونیم. بگیر حالتو خوب میکنه.
صداش به سختی از گلوش بیرون میومد و معلوم بود حالش زیاد دست خودش نیست.
_ ممنون من اهل این چیزا نیستم.
_ اگه اهلش نیستی پس اینجا چیکار میکنی؟
بهم نزدیک شد جوری که پشتم به دیوار چسبید.
نفساش به صورتم میخورد. چونه ام از بغض میلرزید
_ تو رو کی دعوت کرده؟ خیلی خوشگلی توله!
دستش که به طرفم اومد رو محکم پس زدم و از زیر دستش فرار کردم.
_ صبر کن کاریت ندارم. فقط میخوایم حرف بزنیم میدونی که من اینجا رو راه انداختم و همه رو میشناسم .
اگه همه رو میشناخت شاید میتونست کمکم کنه اونو پیداش کنم.
با تردید عقب گرد کردم
_ صبر کن .
برق چشماشو حس کردم
_ باشه بریم توی اون اتاق اینجا صدای موزیک بلنده!
اینو گفت و یه بسته قرص از جیبش بیرون کشید و چندتاشو باهم انداخت توی دهنش و لیوان مشروب رو هم سر کشید
میترسیدم اما مجبور بودم حالا که تا اینجا اومده بودم باید میفهمیدم کی اون نامه رو نوشته و قاتل بردارم کیه. شاید این پسره میتونست کمکم کنه.
پشت سرش وارد اتاق شدم.
به محض ورودمون روی تختی که توی اتاق بود ولو شد. انگار حالش دست خودش نبود.
با صورت قرمز شده روی تخت غلت زد
_ حالتون خوبه آقا؟
سکوت کرده بود و این منو بیشتر میترسوند که نکنه بلایی سرش اومده باشه.
آروم نزدیک رفتم و لب تخت کنارش نشستم . بازوشو روی چشمش گذاشته بود
_ آقا لطفا حرف بزنین من چیکار کنم؟
ناگهانی مچ دستمو گرفت و فشرد
_ نیاز نیست کاری بکنی کارو من میکنم.
جیغ بلندی زدم و خواستم فرار کنم که محکمتر منو گرفت
_ تو خیلی خوشگلی لامصب! میخوام باهات باشم.
_ ولم کنین تو رو خدا من واسه کار دیگه ای اینجا اومدم.
بی توجه به داد و فریاد من مانتومو توی دست گرفت و با دست آزادش مچ هردو دستم رو فشرد تا نتونم تکون بخورم.
اشکام تند تند پایین چکید . هرچقدر دست و پا زدم تا خلاص بشم بیفایده بود. دکمه های مانتوم رو دونه دونه میکند و پایین می انداخت.
_ آروم باش به خودت هم خوش میگذره.
با آرنجم به پهلوش کوبیدم و داد زدم
_ کمک!! نیکی کجایی؟
مانتو رو گوشه ای پرت کرد بالاتنه ی نیمه برهنه ام رو با دست پوشوندم.
انگار هیچکس صدای داد و فریاد منو نمیشنید.
تمام تنم میلرزید.
دستشو به طرف شلوارم برد نمیتونستم اجازه بدم به هدفش برسه. با صدای بلند گریه کردم و از خدا کمک خواستم.
بازوم رو کشید اما قبل از اینکه کاری انجام بده ، در اتاق محکم باز شد و مردی بلند قد با خشم غیر قابل کنترلی که توی صورتش بود داد زد
_ چه غلطی میکنی مازیار؟
به قدری حالم بد بود که وقتی اون مرد رو دیدم حس کردم خدا صدامو شنیده و اونو برای نجاتم فرستاده.
اشکام قصد بند اومدن نداشت اما خدا رو شکر کردم که نتونست هیچ کاری کنه و به هدفش نرسید.
مرد به طرف تخت رفت و باهاش درگیر شد
توی خودم جمع شدم و گوشه اتاق کز کردم.
از حرفاشون فهمیدم که اون مرد داداشش بود.
بدبختی اینجا تموم نشد و بدتر از همه اینکه از صداهای بیرون معلوم بود پلیس رسیده و همه فرار کردن فقط ما موندیم!
با اینکه نجاتم داده بود اما از خشمی که توی صورتش بود وحشت کرده بودم .
پوزخندی زد و به طرف من اومد
_ پدر و مادرت میدونن دختربچشون اینکاره اس؟
همین حرفش برای شدت گرفتن اشکام کافی بود. چه فکرایی که در موردم به ذهن بقیه رسیده بود.
نتونستم از خودم دفاع کنم. پلیس اومد و در کمال تعجب اون مرد نذاشت کسی بالاتنه ی نیمه برهنه ام رو ببینه.
توی اون لحظه فقط اونو ناجی خودم میدونستم. با حضورش از شدت ترس غیرقابل توصیفم کم شده بود اما هنوز به خودم میلرزیدم
با اینکه میتونست منو ول کنه و بره اما ایستاد و نذاشت تنها بمونم.