رمان ماتیک پارت 147

4.5
(72)

 

لادن خودش را جلو کشید و دستش را مقابل صورتش تکان داد

 

_ تموم؟ قبول کردی؟

 

ساواش به او چشم غره رفت

 

_ برای ایمیل دانشگاه بفرستم به دستتون میرسه؟

 

هم زمان خواست لادن را کنار بزند که او دستش را هوا گرفت و تکان داد

 

_ پس تصویب شد!

 

دستش را از میان دستان دخترک کنار کشید و چپ چپ نگاهش کرد

 

_ ارسال می‌کنم ، بقیه‌اش با خودتون پس

 

 

ساواش که نیمه شب از خانه بیرون رفت بی توجه به ظرف های کثیف موهایش را گوجه ای بست و وارد اتاق شد

 

لیلا همیشه می‌گفت برای تصمیمات مهم لادن همیشه بستن موهایش به این صورت اولین قدم است!

 

عهد کرده بود اینبار خودش را تمام و کمال ثابت کند و می‌دانست برای اویی که تا به حال تمام مباحث را کم کم خوانده آنقدرها هم کار مشکلی نیست

 

از نتایج خوشش می آمد

ازینکه هربار ساواش بهانه ای برای بهم زدن همه چیز پیدا نمی‌کند

از به چالش کشیدن خودش

 

عاشق این بود که دو دوره نامش در تخته حوزه کنار رتبه های برتر زده شده بود!

 

روزهای عجیبی بود برایش

 

هر مبحثی را بارها و بارها خوانده بود

 

چندین بار با اصرار از موبایل ساواش کلیپ های آموزشی دیده و اشکالات فیزیکش را با خودش رفع کرده بود

 

 

 

اینبار سر جلسه که نشست صدای دخترهای پشت سر را می‌شنید

 

آرام پچ پچ میکردند

 

_ بهش نمیخوره انقدر خرخون باشه ولی حسابی مخه

عکسشو زده بودن پایین

 

_ اه دختره چندش

کاش کنارش میشستیم

 

_ برگش از عقب بهتر دیده میشه

 

نیشش باز شد

 

اگر موقعیت دیگری بود بالا و پایین می‌پرید!

 

همیشه او به شاگرد های درسخوان طعنه میزد و این‌بار جایشان عوض شده بود

 

از ثانیه ای که برگه میان دستانش جا گرفت تمام تمرکزش را روی سوالات عمومی گذاشت

 

با چنان جدیتی مشغول پاسخ دادن بود که حتی مراقب ها هم زمانی که از کنارش می‌گذشتند احتیاط میکردند تمرکزش بهم نخورد

 

سرش را که از روی پاسخنامه بلند کرد ساعت ها گذشته بود

 

دستی به گردن دردناکش کشید و بی توجه به نگاه های پر کینه دخترها از در بیرون زد

 

با دیدن ساواش لبخندش وسعت پیدا کرد اما خیلی زود پشیمان شد

 

دختری چهارده پانزده ساله از بازویش آویزان بود و او هم میخندید

 

 

 

پاهایش از حرکت ایستاد

 

حس خوبی نداشت

 

دخترک او را یاد قدیم ترهای خودش می‌انداخت

 

هودی سبزی به تن داشت و موهای رنگی رنگی‌اش از زیر مقنعه سورمه ای بیرون زده بود

 

ساواش با دیدنش اخم کرد

 

_ تمومه؟

 

دندان هایش را روی هم فشرد

با دخترک می‌خندید و به او اخم میکرد!

 

آرام جواب داد

 

_ آره ، بریم

 

دخترک بینشان قرار گرفت!

درست روبروی ساواش

 

_ مگه نگفتی میمونی؟

 

ساواش لبخند زد

 

_ بعدا سونیا جان

 

لادن ابرو درهم کشید

همدیگر را میشناختند؟

 

سونیا لب چید

 

_ حتما باید فیزیک یک رو می افتادم تا باز میومدید؟

 

لادن غرید

 

_ من خستم

 

ساواش تیز نگاهش کرد

 

_ کوه کندی؟ بشین تو ماشین تا بیام

 

 

 

عصبی و غمگین عقب عقب رفت

سونیا بی توجه به او موبایلش را بالا گرفت

 

_ عمو پیمان نوشته نمیتونه بیاد دنبالم

 

ساواش پوف کشید

حال و حوصله او را نداشت اما با ظفرمند رودربایستی داشت

 

_ من مسیرم همون طرفه

 

سونیا خندید

 

_ دوستمم قرار بود عمو پیمان برسونه

بگم بیاد؟

 

ساواش مکث کرد

عجب گیری افتاده بود

 

_ بگو

 

جلوتر از آن ها راه افتاد و صدای پچ پچشان را می‌شنید

 

_ همینه ، ببین چقد خوش‌تیپه

 

با تاسف سر تکان داد

امان از بچه های این سن و سالی…

 

سونیا قبل از لادن خودش را به اتومبیل رساند و جلو نشست

 

دوستش در عقب را باز کرد و لادن با حرص رو به ساواش لب زد

 

_ هیچی بهش نمیگی؟

 

تیز نگاهش کرد

 

_ بشین لادن ، پیاده میشن سر راه

 

ارام و عصبی نزدیکش شد

 

می‌دانست صدایش را از داخل ماشین می‌شنوند

 

_ قراره جلوی اینا با من اینجوری رفتار کنی؟

 

 

 

ساواش بازویش را گرفت و میان دستش فشرد

 

آنقدر که کم کم گوشه چشمان لادن چین افتاد و سونیا با دقت خیره ‌اشان شد

 

صدای ساواش پر از کینه بود

 

انگار پرده ای که روی زخم های قدیمی کشیده بود با هر یاداوری کنار می‌رفت

 

زخم ها باز میشدند و خون‌آب و چرک راه می‌افتاد…

 

کنار گوشش با حرص غرید

 

_ چیه خوشت نیومد؟

مگه تو تخت باهاش مچمو گرفتی؟

 

لادن مضطرب و بغض کرده نگاهی به دخترها انداخت و آرام نالید

 

_ تمومش کن دیوونه

 

ساواش اما کوتاه نیامد

لادن شک نداشت جمله بعدی اش را دخترها هم شنیدند

 

_ شاید چون خودت با اون حرومی ریختی رو هم الان به بچه‌ی چهارده پونزده ساله هم شک داری!

 

بالاخره اشک روی گونه اش چکید

 

روزی که با هزار امیدواری و شوق شروع کرده بود به همین آسانی خراب شد

 

عقب عقب رفت

 

سنگینی نگاه سونیا و دوستش آزارش می‌داد

 

به قول ساواش بچه بودند اما تحقیر شدن در برابر هم جنس هایش درد داشت

 

او زن بود

نگاه مشتاق دختربچه را به شوهرش می‌دید

 

حسادت نمیکرد اما از تحقیر های ساواش مقابل آن ها قلبش می‌شکست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x