رمان ماتیک پارت ۱۰۵

4.3
(91)

 

 

ساواش حس کرد در وان آب جوش فرو رفته است

 

هرگز در عمرش آن قدر عصبی و خشمگین نبود

 

صدای نفس های پر نفرتش مازیار را ترساند اما نتوانست واکنشی نشان دهد

 

ساواش سمتش حمله برد و یقه اش را میان دستانش گرفت

 

_ درست بنال

مثل آدم بگو چی زر زد اون بی شرف

 

مازیار به حالت تسلیم دست هایش را بالا برد

 

_ همین بود داداش … چته برو عقب ساواش به خودت بیا

 

ساواش عربده زد

 

_ حرف بزن میگم

چی گفت؟!

 

_ یک مشت اراجیف بی پایه اساس

 

_ چی بودن اون اراجیفی که میگی؟!

 

_ دروغ ساواش دروغ

 

ساواش برای هزارمین بار فریاد زد

 

_ زبون باز کن لعنتی

 

مازیار کلافه صدایش را بالا برد

 

_ چی میخواستی بگه؟

زر زر مفت

از تن و بدن زنت پرسید که خوب بهش حال داده و ارزش داره بیاد یا نه

نمیخواست پولارو بدزده ولی مثل اینکه قرار بوده امیر خودش بگیره

امیرم ….

 

 

کلافه پوف کشید

کاش از همان ابتدا بحثش را باز نمیکرد

 

با خجالت ادامه داد

 

_ امیرم گفت تا حالا چندبار باهاش بودم و سیر نمیشدم ازش

 

ساواش با عربده ای دردناک عقب هلش داد و لگد محکمی زیر میز قدیمی کوباند

 

مازیار تلوتلو خوران نالید

 

_ ساواش ، زر زده بابا تو چرا باورت شد؟

 

ساواش اینبار خوددار نبود

 

اینبار برایش آبروی دختری که زنش بود اهمیتی نداشت

 

بی اهمیت به اینکه دخترک در اتاق صدایش را میشوند فریاد زد

 

_ چون خودم از‌ زیر اون بی ناموس کشیدمش بیرون

چی دروغه لعنتی چی دروغه؟

به چشمام شک کنم؟

 

مازیار وارفته عقب‌ رفت و ساواش با چشمان خون آلود سمت در برگشت

 

نگاهش وحشی تر از همیشه بود و وای به حال دخترک…

 

 

 

قدم اول را که برداشت مازیار سمتش حمله ور شد

 

تا کنون رفیقش را اینطور ندیده بود

 

اصلا ساواش را نمی‌شناخت!

 

می‌دانست اگر پا در اتاق بگذارد خون دخترک را می‌ریزد

 

بازویش را با شتاب کشید و فریاد زد

 

_منو ببین ، دیوونه بازی در نیار بفهم چی میگم

زر مفت زده تو چرا باور میکنی؟

صحنه سازی کرده

دهنشو سرویس میکنیم خب؟

بیا کنار … ساواش

 

ساواش پوف کشید

 

عصبی و پر حرص

 

_ ولم کن

 

_ که بری سراغ زنت و بعدشم پشیمون شی؟

 

ساواش با خشم شانه اش را عقب زد

 

_ تو ندیدی چیزی که من دیدمو خب؟

حالا گمشو عقب

اون عوضی هرکاری هم کرده باشه بازم زنمه

خاک برسر من که هنوز روش غیرت دارم پس مجبورم نکن هرچی دیدمو واست شرح بدم خب؟

دست بردار

رفاقت کردی ، برادری کردی دمت گرم

ازین به بعدش به خودم و زنم ربط داره

 

 

 

مازیار صدایش را بالا برد

 

_ من اون بی ناموس و پیدا کردم

من آوردمت اینجا

من ازش حرف کشیدم

پس هر غلطی بکنی مقصر منم

 

_ به تو هیچ ربطی نداره

 

_داره! اون دختر هنوز بچه‌ست واسه بازیچه امیر شدن

 

ساواش با حرص خندید

 

او که نمی‌دانست چطور برهنه در آغوش امیر ارام گرفته بود

 

_ بازیچه من بودم نه لادن

 

_ به ولای علی بری سراغش دوستیمون تمومه

 

ساواش چشمانش را بست و پوف کشید

 

مازیار روزها کنارش بود و حمایتش کرد

 

اگر دخترک را پیدا کرده و دارایی اش را پس گرفته بود مدیون مازیار بود

 

مازیاری که در نیروی هوایی مشغول بود و همه جا آشنا داشت

 

چشمان به خون نسشته‌اش را باز کرد و خیره در اتاق ماند

 

دخترک را از به دنیا آمدنش پشیمان میکرد اما الان وقتش نبود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x