رمان ماتیک پارت ۱۲۱

4.3
(35)

 

 

 

 

نتوانست طاقت بیاورد

 

بغضش منفجر شد و با حرص سیب زمینی را در ظرفشویی پرت کرد

 

ساواش غرید

 

_ چته؟ کاه و ینجه‌ات زیاد شده رم کردی؟

 

هق هق کنان صدایش را بالا برد

 

_ آره کاه و ینجه ام زیاد شده!

عوضی من حتی میترسیدم بیشتر از یک وعده در روز غذا بخورم که نکنه تا وقتی تو هوس کنی سر‌ بزنی از گرسنگی بمیرم

 

صورتش را با دست پوشاند

 

نمیخواست زندان بانش شاهد این حجم از تحقیر شدنش باشد!

 

_ ازت متنفرم

 

انتظار داشت ساواش بدتر جوابش را دهد اما سکوت کرد

 

بی توجه به او اشک هایش را پاک کرد و سمت حمام راه افتاد

 

تمام مدت از حمام این خانه دوری کرده بود اما انگار چاره ای نبود

 

لباس هایش را درآورد

حس خوبی نداشت

دوش قدیمی را باز‌کرد

 

چند روز پیش زباله های درشت را جمع کرده و موشی ندیده بود اما هنوز هم چندشش می‌شد

 

به سرعت با همان آب سرد دوش گرفت و هنوز کامل تمیز نشده از حمام بیرون زد

 

 

با دندان هایی که به هم می‌خورد لباس پوشید

 

شکمش برای چندمین بار تیر کشید

توجهی نکرد

حتی به ساواش هم که راحت روی مبل قدیمی با ملحفه های نو لم داده بود اهمیتی نداد و وارد آشپزخانه شد

 

غذا پختن را از اول هم یاد نداشت

تصمیم گرفت کوکوسیب زمینی درست کند اما زمانی که کوکو ها وارفت فهمید اشتباه کرده است

 

اینبار هم ساواش برخلاف انتظارش رفتار کرد

 

تنها کلافه پوف کشید و با تاسف سر تکان داد اما کوکوهای وارفته شور را پس نزد

 

لادن که دید اوضاع آرام است خودش هم مشغول خوردن شد اما بیشتر از دو لقمه نتوانست تحمل کند

 

بلند شد و با ظرف‌ پنیر برگشت

 

دل دردش بیشتر شد اما توجهی نکرد

 

لقمه آخر را که فرو داد برای جمع کردن سفره ایستاد اما شکمش تیر کشید

 

ناخواسته ناله کرد

 

ساواش به صورتش زل زد

 

_ چته؟

 

لادن به سختی نفس کشید

 

_ هیچی…

 

سفره را به سختی جمع کرد

 

دردش مثل دل درد ماهانه بود اما شدیدتر

بی خبر از آنچه منتظرش است نفسی راحت کشید

 

حال همه چیز برایش روشن شده بود

حالت تهوع برای عوارض داروها بود و عادت ماهانه نشدن بخاطر استرس و اضطراب این مدت

دلیل این درد هم حتی آشکار بود

بعد از چندماه خونریزی داشت و درد شدید تر از همیشه قابل انتظار بود

 

ظرف ها را در آشپزخانه چید

 

احساس کرد خونریزی اش شروع شده

 

می‌دانست قرار است درد زیادی را تحمل کند

 

قبل تر ها هم وقتی چندین ماه عادت ماهانه اش عقب می افتاد خونریزی و درد شدید نفسش را می‌برید

 

بدون اینکه ظرف ها را بشوید سمت سرویس بهداشتی رفت

 

حالش خوب نبود و اگر تا آن اندازه نسبت به آن خانه حس بد نداشت دست هایش را از دیوار می‌گرفت و راه می‌رفت

 

مشتی آب خنک به صورتش پاشید و ناله کرد

 

_ لادن خنگ ، به جای بیبی چک به درد نخور بهش میگفتی برات پد بگیره

حالا واستا تا ساواش بخره

 

زیر لب به خودش غر زد

 

شاید اگر سنش کمی بیشتر بود یا حداقل سه سال از زندگی اش را در کما نگذرانده بود اطلاعات بیشتری داشت

 

برای مثال می‌توانست فاصله آخرین رابطه اش با ساواش را تا علائمی که با حماقت به بارداری ربطشان داده بود حساب کند

 

با یک حساب سرانگشتی هم ماه ها زمان برده بود

 

شرایط عقل و منطقش را از‌ کار انداخته بود

 

 

بی جان غرید

 

_ الانم پریود شدی ، وگرنه هنوز توهم حاملگی داشتی!

 

بعد از مدت ها گرفته لبخند زد

یکی از دوستان دبیرستانش همیشه می‌گفت این فوبیای حاملگی چیست که حتی دخترهای مجرد هم بدون هیچ رابطه ای زمان عقب انداختن به آن شک میکنند

 

با شنیدن صدای کوبیدن دستی به در ورودی از جا پرید

 

حس بدی داشت اما توجه نکرد

 

کسی با او کاری نداشت!

 

با درد خم شد و با شدید شدن خونریزی به دستمال کاغذی ها حمله کرد

 

به سختی صدای ناله هایش را خفه کرده بود

 

در آینه ی کوچک و شکسته به خودش خیره شد

 

دلش برای مادرش تنگ شده بود

حتی برای جوشونده های بد مزه و تلخی که دل دردش را آرام می‌کرد

 

بغض به چشمانش حمله کرد اما باید قوی میماند

 

لبخند گرفته ای زد و همانطور که دستانش را زیر آب نگه داشته بود زمزمه کرد

 

_ یک روز برمی‌گردم پیشتون

امیدوارم تا اون روز انقدر عذاب نکشیده باشم که نتونم ببخشمتون…

 

جمله اش تمام نشده در سرویس با شدت باز شد

 

 

بهت زده از جا پرید

 

باورش نمیشد!

 

مات با رنگ و روی پریده لب زد

 

_ چیکار‌میکنی؟

 

ساواش بازویش را کشید و کنار‌گوشش غرش کرد

 

_ بیا بهش بگو همچین غلطی نکردی لادن

بیشتر خودتو از‌چشمم ننداز

خدا لعنتت کنه …

 

همانطور که بازویش میان انگشتان ساواش فشرده میشد عاصی شده نالید

 

_ چی میگی… ساواش تا کی قراره…

 

با دیدن پسربچه و زن کنارش جمله اش ناتمام ماند

 

آب دهانش را فرو داد و زیرچشمی خیره صورت پسر شد

 

حالش بدتر شد

با زبان لب های خشکش را تر کردو در خود جمع شد

 

اشتباهی مرتکب نشده بود اما…

 

زن چادر رنگی داشت و بازوی پسرک را میان دستانش میفشرد

 

دقیقا کاری که ساواش با او می‌کرد

 

با لهجه ای غلیظ شروع به صحبت کرد

 

_ خانم بچه منو می‌فرستی پِی چی؟

خجالتم خوب چیزیه

ما اینجا آبرو داریم شما از راه نیومده رسوامون کنی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x