رمان ماتیک پارت ۱۲۳

4.3
(48)

 

 

 

 

لادن با چشمان اشکی سرفه کرد و با هر دو دست مچ ساواش را چسبید

 

_ سا … ساواش

 

_ شک داشتی حامله ای؟

حتی دخترای خرابی که سر کوچه منتظر مشتری میمونن هم مثل تو نیستن لادن

 

لادن با مشت به سینه اش کوبید

 

صورتش کبود شده و چشمانش از حدقه بیرون زده بود

 

صدای ساواش هم می لرزید

او هم زجر میکشید…

 

_ باهاش تا جایی پیش رفتی که بیبی چک لازم شدی؟!

 

لادن به سختی لب زد

 

_ فکر … کردم … از تو … نمیتونم نفس بکشم … ساواش

 

ساواش فریاد زد

 

_ لعنت بهت

 

چشمان لادن سیاهی رفت

 

مرگ را در نزدیکی اش می‌دید

 

لبخند زد

چه بهتر

می‌مرد و همه چیز تمام میشد

خودش که جسارت گرفتن جانش را نداشت اما ساواش کم نمی‌گذاشت

 

نفرت چنان در چشمان غرق خونش موج می‌زد که شک نداشت می‌تواند همین حالا نفسش را ببرد

 

 

 

در آخرین لحظه، درست قبل از بیهوش شدنش انگشتان ساواش از هم فاصله گرفت

 

بی جان روی موکت افتاد و ناخواسته با تمام توان اکسیژن را به ریه هایش فرستاد

 

صدای سرفه هایش فضا را پر کرد

 

_ لیاقت مردن نداری

اینجا بکشمت کی میاد سراغت؟

کی شاکی میشه؟

هیچکس!

ولی لیاقت مرگ نداری

دستمو به خونت آلوده نمیکنم

 

سمت در رفت

 

لادن از میان چشمان نیمه باز پر اشکش خیره اش شد

 

قبل ازینکه حالش بهتر شود میان نفس نفس زدن هایش لب زد

 

_ من … من یاد نداشتم … استرس نمیذاشت فکر کنم … روزارو گم کردم … وقتی پریود نشدم فکر کردم حاملم

 

سرفه کرد

رنگ صورتش هنوز هم عادی نبود

 

_ فکر کردم همون یک بار که باهم بودیم

 

بازهم سرفه کرد و هق زد

 

_ تورو هرچی میپرستی باورم کن ساواش

 

بلندتر زار زد و هم زمان دستش را روی پوست ملتهب گردنش گذاشت

 

_ وقتی اون عوضی بهم حمله کرد به خودم و خدا یک قول دادم

گفتم نجاتم بده و در عوض من برای تو جبران می‌کنم

 

 

 

سرش را به موکت تکیه داد و با چشم های بسته نفس نفس زد

 

_ ولی خستم

خستم کردی ساواش

بهم شک داری

من … من نمیدونم تا کی می‌تونم دووم بیارم

 

اشک هایش موکت را خیس کردند

 

ساواش را نمیدید اما اهمیتی نداشت

 

باید میگفت حرف های دلش را

 

_ کمکم کن ساواش

کمک کن سر قولم بمونم

 

صدای باز و بسته شدن در و بعد چرخش کلید در قفل

 

مشت بی جانش را روی موکت کوبید و با تمام توان زار زد

 

_ نرو … خستم از انتظار

میشنوی ساواش؟

به خدا نمیبخشت

یک روز میرسه پشیمون میشی

 

صدای روشن شون اتومبیل شبیه به ناقوس مرگ بود

 

با شدت بیشتری اشک ریخت

 

میدانست این مرد حالاحالاها قصد برگشت ندارد

 

کاش حداقل قبل از رفتن خبر میداد چه زمان می آید

 

البته اگر قرار بود بیاید….

 

 

 

عیسی توپ را میان دو آجری که به عنوان دروازه چیده بودند شوت کرد و جیغ زد

 

_ گل گل یوهو

 

محمد روترش کرد

لهجه او از همه غلیظ تر بود

 

_ برو بابا خطا کردی

 

هادی پوف کشید

 

_ تو همش میگی خطا

 

محمد حق به جانب سمت پنجره برگشت و فریاد زد

 

_ خاله خطا بود نه؟

 

لادن گرفته نگاهش را به آن ها داد

 

در این هوای سرد چرا در خانه هایشان نبودند؟

 

او حسرت یک ساعت کنار پدر و مادرش بودن را داشت

 

بی جان شانه بالا انداخت

 

_ حواسم به بازی شماها نبود

 

عیسی غرید

 

_ مگه مامان نگفت با اون حرف نزنیم

 

طاقتش کم کم تمام می شد

 

دیگر تحمل این وضعیت را نداشت

 

دو دختربچه که اسم هایشان را نمیدانست خیلی دور تر جلوی در خانه ای نشسته و قالیچه پهن کرده بودند

 

تلخ لبخند زد

خاله بازی می کردند و او با خواهرهایش چه خاطراتی از کودکی داشت

 

 

 

با صدای فریاد زنی پسربچه ها سریع متفرق شدند

 

روزها بیکاری و کنار پنجره نشستن باعث شده بود بداند الان برای خوردن نهار می‌روند

 

با حسرت از جا بلند شد و پنجره را بست

 

او هم مادرش را میخواست

سفره‌ی نهار در خانه پدری…

 

مثل روزهای گذشته از بیکاری گوشه اتاق در خود جمع شد و چشم روی هم گذاشت

 

نمیدانست چند ساعت گذشته بود که صدای چرخش کلید در قفل بیدارش کرد

 

میدانست کیست

روزها بود انتظارش را داشت

ساعت ها به جاده‌ی خاکی خیره می‌ماند تا او بیاید

 

ایستاد و موهایش را نامرتب پشت سرش بست

 

دستی به صورتش کشید و هوا را در سینه اش حبس کرد

 

صدای باز و بسته شدن در کابینت ها را می شنید

 

چشمانش را بست

ساواش حتی کنجکاو نشده بود زنده و مرده بودنش را چک کند

 

از دراتاق بیرون زد و به چهارچوب تکیه داد

 

ساواش را می‌دید

 

پشت به او موادغذایی را جا به جا میکرد

 

کت شلوار مشکی رنگ شیکی به تن داشت و بوی عطرش را از فاصله دور هم میشد حس کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x