رمان ماتیک پارت ۱۲۹

4.5
(51)

 

 

با حالی خراب به سناریویی که لادن چید گوش داد

 

_ تلفنمم شارژ نداشت ، تو خونه چیزی نداشتیم نمیتونستم برم بیرون

الان حالم خوبه … فقط … فقط خیلی گرسنمه

 

دکتر با شَک نگاهش کرد وبالاخره کوتاه آمد

 

صدایش را بالا برد تا همسر دخترک هم کامل و واضح بشنود

 

_ یک تکه گوشت رو تو شیشه مربا میذارید و درش رو کامل سفت می‌کنید

چند ساعت تو آب جوشونده بشه تا زمانی که گوشت اب بندازه

با چندقاشق از آب گوشت شروع کنید و در کنارش مایعات مصرف کنید اما ولرم باشه

از فردا هم می‌تونید غذا بخورید اما مقدار کم و اصلا سنگین نباشه

داروهای تقویتی هم که نوشتم مصرف کنید

 

مکثی کرد و با نگاه به مرد ادامه داد

 

_ در ضمن من بدون آزمایش گرفتن هم میتونم تشخیص بدم بدنتون به شدت ضعیفه

چندسال پیش طرحم رو تو یک منطقه محروم جنوب کشور گذروندم

شرایط شما منو یاد اون زمان انداخت!

اون بندگان خدا پولی برای مواد غذایی نداشتن

اگر شما هم همون شرایط رو دارید میتونم معرفیتون کنم به سازمان های خیریه!

 

دستان ساواش مشت شد و دکتر زیر پوستی لبخند زد

 

همین را می‌خواست!

که به غیرت مرد بر بخورد و به خودش بیاید

 

 

 

او دکتر بود و برای نجات بیمارش قسم خورده بود

چه از دست سرطان و بیماری ، چه از دست شوهری بی رحم

این تلنگر لازم بود…

 

_ ماه دیگه حتما برای چکاپ تشریف بیارید

سیستم ایمنی بدن ضعیف شده و ممکنه از انواع و اقسام بیماری ها استقبال کنه

 

لادن با خجالت تشکر کرد و مرد از اتاق بیرون زد

 

ناخوداگاه رو به ساواش زمزمه کرد

 

_ رفت!

 

ساواش بالاخره با اخم سمتش برگشت

 

_ خب؟!

 

بی جان پچ زد

 

_ هیچی

 

سمتش آمد

تازه متوجه سرووضع دخترک شد

 

حتی شال هم روی سر نداشت

 

_ پاشو بریم

به اندازه کافی معطل تو شدم

 

لادن با چشمانی بی حال نگاهش کرد

 

_ پا برهنه‌ام

چطوری بیام استاد؟!

 

 

 

 

اخم ساواش عمیق تر شد

 

سمتش آمد و همانطور که در آغوشش میکشید غرولند کرد

 

_ سرمِ خوب اثر کرد! زبونت به کار افتاد

 

لادن دستانش را دور گردن ساواش حلقه کرد و تلخ لبخند زد

 

زمانی که در آغوش او از درمونگاه خارج می‌شد متوجه نگاه ها بود

 

او را روی صندلی جلو گذاشت و کلاه مردانه مشکی رنگی از داشبورد بیرون کشید و روی پایش گذاشت

 

دخترک بدون اعتراض آن را پوشید

 

ماشین با سرعت به راه افتاد

 

لادن خیره به فضای بیرون لب زد

 

_ میشه آروم تر بری؟

 

ساواش زیرچشمی نگاهش کرد

چرا آرام تر برود؟!

 

کاش می‌توانست غر بزند که خر خدا بخاطر تو تند میروم تا زودتر خرید کنیم و شکمت سیر شود

 

خرید قبلی اش در آشپزخانه بود اما ان چهارتکه به درد نمی‌خورد

 

لادن آه کشید و خودش آرام توضیح داد

 

_ آخه دلم برای خیابونا تنگ شده…

 

 

 

فرمان میان دستان ساواش فشرده شد

 

چند هفته او را در آن دخمه زندانی کرده بود؟!

 

حسابش از دستش در رفته بود!

 

 

سرعتش را کم کرد و بالاخره کنار فروشگاه بزرگی روی ترمز زد

 

_ پیاده نمیشی

 

_ میشه منم بیام؟

 

چشم غره رفت

 

_ بدون کفش؟ فکر کردی خیلی خوشحال میشم جلوی مردم بغلت بگیرم و همه فکر کنن چه زندگی عاشقانه‌ای داریم؟!

 

لادن دوباره آه کشید و ساواش از ماشین پیاده شد

 

می‌دانست دخترک جان فرار نداشت

 

سبد خرید چرخ‌داری برداشت و اول از همه کیسه برنج را در آن گذاشت

 

سمت یخچال لبنیات قدم برداشت که با دیدن لادن کنار در ورودی ابروهایش بالا پرید

 

نگاهی به پاهای برهنه و بلوز شلوارش انداخت

 

لاغری و قد کوتاهش با آن حال زار از او دختری سیزده چهارده ساله ساخته بود!

 

زیرلب ناسزا گفت و عصبی سمتش قدم برداست

 

چندین نفر به دخترک زل زده بودند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x