رمان ماتیک پارت ۱۳۹

4.6
(48)

با جدیت هشدار داد

 

_ زل زدی به من چرا؟

کتاب و الکی جلوت باز گذاشتی؟

فردا ترازت پایین باشه وای به حالت

 

لادن کلافه پوف کشید

 

فراموش کرده بود فردا جمعه است

 

آرام لب زد

 

_ آمادم

فقط عربی و فیزیک…

 

ساواش جمله اش را قطع کرد

 

محکم و بدون انعطاف

 

_ فقط نداریم دخترجون

من دنبال بهانم لادن خودتم میدونی

بهانه نده دستم!

 

قهرآلود کتابش را برداشت و رویش را سمت مخالف برگرداند

 

چطور‌ می‌توانست طوری رفتار کند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟!

 

بدن او هنوز لرز داشت و صحنه ها در سرش تکرار می‌شدند

 

گرمای دستان ساواش و رطوبت لب هایش…

 

تا زمان شام جملات عربی را حفظ کرد تا حداقل بتواند تست های معنی را جواب دهد و بعد سفره ی ساده ای چید

 

ظرفی برای ساواش گذاشت اما صدایش نزد

 

در قابلمه را که باز کرد و بوی خوش برنج در فضا پخ

 

 

ش شد می‌دانست سروکله اش پیدا میشود!

 

مادرش همیشه می‌گفت مرد ها بنده شکم هستند!

 

همین هم شد

 

ساواش با اخم پشت میز نشست و لادن جدی تر از او لیست را سمتش گرفت

 

ساواش خیره کاغذ شد

 

_ چیه؟

 

_ لیست خرید!

 

بهت زده پوزخند زد

دخترک باورش شده بود همه چیز عادی‌ست؟!

لیست خرید می‌نوشت؟

 

قبل ازینکه اعتراض کند لادن ادامه داد

 

_ ته‌دیگ دوست داری؟

 

جوابش را نداد

عصبی لیست را روی میز پرت کرد و لادن پیاله ماست را سمتش هل داد

 

_ ماستم بخر! تموم شد

 

باز هم دستورش بی جواب ماند

 

منتظر به ساواش خیره شد که قاشق را سمت دهانش می‌برد

 

در دمی درست کردن استاد شده بود!

 

دیگر نه می‌سوزاند ، نه خمیر میکرد و نه ادویه هایش کم و زیاد می‌شد

 

ساواش اما همیشه حرفی برای گفتن داشت

 

_ گوشتش کو؟!

 

با اخم ماست خودش را جلو کشید

 

_ دمی‌گوجه گوشت نداره!

 

ساواش نیشخندی زد و قاشق بعدی را پر تر برداشت!

 

_ بگو یاد نداشتم ترسیدم خراب کنم!

 

واقعیت هم همین بود

 

_ اون استامبولیه که گوشت داره…

 

_ وقتی غذا….

 

حوصله انتقاد شنیدن نداشت!

 

میان حرفش دست جلو برد و بشقاب را سمت خودش کشید

 

دست ساواش در هوا خشک شد و او خونسرد ظرف آشی که همسایه آورده بود را از یخچال بیرون آورد و جلویش گذاشت

 

_ دوست نداری مجبور نیستی دستپخت منو بخوری!

 

ساواش نگاهی به آش انداخت و با تاسف سر تکان داد

 

در حالی که تنها دو سه قاشق از غذا را خورده بود از پشت میز بلند شد و بیرون رفت

 

لادن بی تفاوت شانه بالا انداخت

 

سعی داشت وانمود کند برایش اهمیتی ندازد اما نتوانست بشقابش را تمام کند

 

بی میل میز را جمع کرد و سمت کتاب فیزیکش قدم برداشت

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x