رمان ماتیک پارت ۱۴۳

4.4
(69)

 

 

ساواش خودش را روی رخت‌خواب انداخت

 

_ تا الان نخوابیدی این پنج دقیقه هم روش

 

کلافه پوف کشید

 

زیر کتری را روشن کرد و کتاب عربی را برداشت

 

حال که فیزیک را تا حدی حل شده می‌دانست حیفش می‌آمد با سفید گذاشتن عربی ترازش را پایین بیاورد

 

دو لیوان چای ریخت و همانطور که کلمات عربی را همراه معنی‌شان زیرلب تکرار می‌کرد یکی از آن ها را تحویل ساواش داد

 

چشمانش را بسته بود و جملات را پشت هم تکرار می‌کرد

 

ساواش لیوان خالی را کنار زد و خواب آلود دستش را روی چشمانش گذاشت

 

با صدایی گرفته از خواب گفت

 

_ خاموش کن چراغو

 

_ دارم درس میخونم

 

_ ساعت نزدیک پنج صبحه

لازم نکرده تو یک شب رتبه برترشی!

 

_ معنیاش آسونه

 

_ خاموش کن لادن

 

_ اگر دو سه تا تست بزنم کلی تو ترازم تاثیر داره

 

ساواش عصبی و گیج از خواب غرید

 

_ بسه

 

_ تو میخوای من سفید بذارم به بهانه تراز دوباره اینجا زندانیم کنی و کتابامو ببری

 

 

 

ساواش گوشه چشمانش را مالید

 

حیف که حال نداشت سمتش حمله کند!

 

_ برو گمشو بیرون بشین بخون

میدونی از صبح که خانم تو خونه پاشونو رو هم انداخته بودن من چقدر سگ دو زدم؟

بعدشم که خسته کوفته رسیدم اینجا نمک پاشیدی تو چشممو تا الان بیدار نگهم داشتی

 

لادن آرام توضیح داد

 

_ بیرون میترسم

 

دندان هایش را روی هم فشرد و پشتش را به او کرد

 

به برق روشن زمان خواب عادت نداشت

 

میدانست نمیتواند بخوابد!

 

سرش را در بالشت فرو برد و تلاشش را کرد

 

ساعت نزدیک شش بود که لادن با چشمان خمار کتاب را کنار گذاشت

 

هوا سرد شده بود

 

به خیال اینکه ساواش خواب است پتویش را کنار زد و خودش را در تشک او جا داد

 

چشمان ساواش باز شد

 

دخترک لرزان خودش را از پشت سر به او چسباند و چند دقیقه نگذشت که نفس هایش منظم شد

 

 

 

کلافه آه کشید

 

اگر میخوابید هم یک ساعت و نیم دیگر باید بلند می‌شد

 

سر دردش تازه شروع شده بود و می‌دانست تا ظهر قرار است پدرش را در بیاورد

 

سرجایش نیم‌خیز شد

لادن مثل بچه ها پاهایش را در شکمش جمع کرده و بیهوش شده بود

 

ناخواسته دستش را جلو برد و موهای بهم ریخته اش را از صورتش کنار زد

 

لبخند زد

گوشه لبش خودکاری شده بود

 

با احتیاط انگشتش را روی خودکار ها کشید و تمیزشان کرد

 

لادن در خواب بینی‌اش را خاراند و برای ثانیه ای چشمان خمارش را باز کرد

 

نامفهوم هذیان وار نالید

 

_ سرعت متوسط … ایکس ضرب در زمان ‌… گزینه پنج ….

 

چشمانش دوباره روی هم افتاد و ساواش از اینکه در خواب هم فرمول را اشتباه گفته بود خنده‌اش گرفت

 

خنده‌ای که خیلی زود محو شد و با به یاد آوردن آنچه بهشان گذشته بود از آن تنها تلخندی ماند

 

به کجا رسیده بودند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x