رمان ماتیک پارت ۱۴۵

4.7
(60)

 

لادن همانطور که به خودش می‌پیچید صندلی جلو نشست و خم شد

 

اگر درد نداشت یا اوضاعشان کمی بهتر بود متلک می‌انداخت که این هم از طرز صحبت استاد مملکت اما حالا وقت مناسبی نبود

 

تمام مدت از دلپیچه به خود پیچید و ساواش بی اعتنا همراه موزیک خارجی که پخش میشد زیرلب زمزمه می‌کرد

 

بالاخره سرعتش را پایین آورد

 

_ مداد همراهته؟

 

بی جان سر تکان داد

 

_ اوهوم

 

_ تا آخر بشین ، هیچ بهانه ای قبول نمی‌کنم

ترازت پایین باشه تمومه

 

لادن تهدیدهایش را بدون جواب نگذاشت

 

_ تو هم برو لیستی که نوشتم رو بخر

 

ساواش مقابل حوزه ترمز کرد و تیز خیره‌اش شد

 

_ یادت نره اوضاعمون چطوریه

خب؟

 

لادن نگاهش را دزدید

در را باز کرد اما قبل از پیاده شدن ناخواسته بدون هیچ دلیلی لب زد

 

_ مرسی …

 

ساواش از گوشه چشم نگاهش کرد و او چشمانش را دزدید

 

_ یک روز که همه چی مشخص شد …. یادم میمونه کنار همه‌ی بد بودنا و بی‌رحمیات کمکم کردی درس بخونم

ساواش پوزخند زد

 

_ بعید بدونم … گربه کوره!

 

بدون حرف در را بهم کوبید و از میان جمعیت گذشت

 

بعضی اوقات به ساواش حق می‌داد!

 

فروش تمام اموالشان

فرار با امیر

برهنه سر از تخت امیر در آوردن

بیبی‌چکی که پیدا کرده بود….

 

بعضی اوقات هم از او متنفر می‌شد

 

حالش دست خودش نبود اما انگار گذشت زمان ساواش را هم نرم تر کرده بود

 

جواب آزمون اول که مشخص شد هرگز نگاه ساواش را از یاد نبرد

 

با تمسخر اما کمی امیدوار!

انگار با چشمانش او را به مبارزه می‌طلبید

 

_ نه … مثل اینکه ترشی نخوری شاید یک چیزی بشی

 

لادن هرکار میکرد نمی‌توانست لبخندش را جمع کند

 

_ سوالای آزمون و شرایط جلسه دستم نبود

این سری از اینم بهتر میشم!

 

انتظار تشویق داشت اما انگار همان چند دقیقه خوشی هم برایش حرام بود!

 

ساواش با تمسخر کنار گوشش لب زد

 

_ حالا فهمیدم مشکل کجا بود

مثل اینکه تو واقعا لیاقت زندگی قبلی رو نداشتی

نه خونه بابات ، نه خونه شوهرت

 

لبخند لادن پاک شد

 

دستش را روی سینه مردانه اش فشرد تا فاصله بگیرد اما او با تمسخر به اطراف اشاره زد

 

_ ببین! تو این سگ دونی شکوفا شدی!

بغضش را فرو خورد و کتاب هندسه‌اش را برداشت

 

با او بحث نمیکرد!

اجازه نمی‌داد خوشی اش نابود شود

 

در اتاق را بست و خودش را در درس ها غرق کرد

 

ساواش رفت!

باز هم تنهایش گذاشت اما نه مثل گذشته

 

میشد گفت نیمی از هفته را پیش او بود و نیم دیگر را نه

 

شب هایی که ساواش تنهایش می‌گذاشت از ترس خواب به چشمانش نمی آمد

 

از در حمام فاصله می‌گرفت و تا روشنی هوا درس می‌خواند و به محض بیرون آمدن خورشید از خستگی بیهوش میشد

 

درس خواندن تنها راه گریز بود

 

کتاب های تست فکرش را از حمام منحوس و رفتارهای تحقیرآمیز ساواش دور می‌کردند

 

آنقدر میخواند و میخواند که بعد از ساعت ها به گریه می افتاد

 

حالش از کتاب ها بهم میخورد

از ریاضی عقش می‌گرفت

از شاعر ها و نویسنده های ادبیات نفرت داشت

از درس های حفظ کردنی ، از حل کردن مسائل ، از سوال های شبیه به هم با پاسخ های متفاوت

 

اما انگار تراز و رتبه های هفتگی تنها هدفی بود که در زندگی جدیدش می‌توانست داشته باشد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نادر همدم
1 سال قبل

لطفا دیگه اینقدر رمان رو کش ندید کاربران زده میشن از رمان همیشه چهار خط رمان می‌نویسید همشونم توهین تحقیره خواهشا یه جا تمومش کنید مردمو مسخره کردید؟!

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط نادر همدم
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x