رمان ماتیک پارت ۱۴۸

4.5
(63)

 

 

لرزان اما محکم گفت

 

_ یا بهش بگو پیاده‌شه بره عقب

یا من نمیام!

 

جلو نشستن برایش اهمیت نداشت

تنها می‌خواست با این کار کمی در برابر دخترها ارزش پیدا کند

 

که درد زخم زبان های ساواش کاهش پیدا کند

 

او اما با بی رحمی پوزخند زد

 

عینک آفتابی اش را روی چشمانش گذاشت و سرد جواب داد

 

_ هرجور دوست داری خانم کوچولو

آدرسو که داری؟ خونه منتظرتم

 

گفت و سوار ماشین شد

بدون اینکه حتی نگاهی به لادن بیندازد پایش را روی گاز فشرد

 

سونیا بهت زده به عقب نگاه کرد

 

_ خواهرت نمیاد؟

 

ساواش جوابش را نداد

از او بیشتر از لادن شاکی بود

 

جلوی در خانه‌ پیاده‌اشان کرد و بی توجه به تشکر کردن هایشان پایش را روی گاز فشرد

 

انتظار داشت لادن همچنان اطراف حوزه ازمون باشد اما خبری نبود

 

می‌دانست پول همراهش نیست

 

با حرص دستش را روی فرمان کوبید و عینک آفتابی را روی داشبورد پرتاب کرد

 

اینبار با

دقت بیشتری نگاه کرد اما کسی نبود…

دکتر خاتم به بخش عفونی”

 

 

بغض کرده بینی اش را بالا کشید

 

لیلا با مشمای آبمیوه آمد و سر تکان داد

 

_ چرا گریه میکنی باز؟ درد داری؟

 

آرام نالید

 

_ آره

 

_ الهی بمیرم … الان دکتر میاد گچ میگیره

 

لب گزید

لیلا نمی‌دانست اما خودش که می‌دانست دلش از جای دیگر پر است و درد تنها بهانه شده

 

لیلا برای هزارمین بار‌ پرسید

 

_ آخه اون اطراف یکی پیدا نمیشد نجاتت بده؟

مغازه نبود؟ در خونه هارو میزدی حداقل

 

بی حال جواب داد

 

_ظهر بود خلوت بود خیابونا

 

_ چند نفر بودن؟

 

_ سه نفر

صدبار پرسیدی

 

_ آخه اصلا با عقل جور‌در نمیاد!

 

کلافه پوف کشید

کاش به لاله زنگ میزد

 

لیلا همین بود

 

از بچگی کارگاه بازی دوست داشت!

 

_ چی جور در نمیاد آبجی؟

میگم برای ساواش مشکل پیش اومد مجبور شدم تنها برگردم

ماشین پیدا نکردم

اون سه نفرم انگار مست بودن

مزاحمم شدن خواستم ازشون فرار کنم پام پیچ خورد

چرا به شوهرت زنگ نمیزنی؟

نگران میشه…

 

بی جان سر تکان داد

سعی کرد اشکی که از گوشه چشمش می چکید را پنهان کند

 

لیلا با دلسوزی گونه اش را بوسید و کنارش نشست

 

_ قربونت برم

زندگیت خوبه لادن؟ ساواش اذیتت نمیکنه؟

 

صدایش می‌لرزید

 

_ مهمه براتون؟

از خونه پرتم کردید بیرون

 

لیلا دستش را گرفت

 

_ وقتی میدونی مهمی چرا اینطوری میگی؟

به خدا مامان بابا بعد رفتنت پیر شدن

هممون یک چشممون اشکه یکی خون

خوب کردی بهم زنگ زدی

 

لادن بی تفاوت با سر تایید کرد

حال و حوصله هیچکس را نداشت

 

بعد رفتن ساواش به هزار بدبختی بدون هیچ پولی خودش را نزدیک خانه رسانده بود که آن معتادها مزاحمش شدند

 

از ساواش دلش پر بود

نمیخواست ببیندش

کاش لیلا همین امشب را اجازه میداد در خانه اش بماند

 

می‌دانست اگر بخواهد نه نمی‌گوید اما شوهرش چه؟

بخاطر راحتی خودش بینشان قهر و بحث پیش می آمد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x