رمان ماتیک پارت ۱۴۹

4.6
(78)

 

با این همه تحمل دیدن ساواش را نداشت

 

حاضر بود شب را در خیابان بماند!

 

_ فعلا نمیخوام ساواش چیزی بدونه باشه ابجی؟ قول بده بهم

 

لیلا لب گزید و نگاهش را دزدید

 

لادن وا رفته غرید

 

_ گفتی بهش؟

 

لیلا پوف کشید

 

_ تو اتاق داشتن معاینه ات میکردن زنگ زدم

گفتم شاید نگران باشه بنده خدا

ولی نگفتم پات چی شده

گفت خودشو میرسونه

 

لادن بی صدا چشمانش را بست و سرش را به دیوار بیمارستان تکیه داد

 

لیلا در آغوشش کشید و معذرت خواهی کرد اما او جوابی نداد

 

دلش شکسته بود

 

ساواش روزها بود تحقیرش می‌کرد اما نه جلوی غریبه ها!

 

احساس میکرد غرورش شکسته…

 

سرش را در آغوش لیلا فرو برد و همان‌طور که اشک میریخت آرام زمزمه کرد

 

_ یک روز همه چی تکلیفش روشن میشه لیلا

اما کاش اون روز من بتونم فراموش کنم

کاش بتونم ببخشمتون

هم شماهایی که باورم نکردید رو ، هم اون به اصطلاح شوهر که زندگیمو سیاه کرد

 

 

لیلا بغض کرده موهایش را بوسید

 

_ بمیرم من واست ته‌تغاری

همیشه می‌گفتم لادن چقد خوشبخته که کوچیک تر از هممونه

بهت حسودیم میشد که همه حواسمون بهت بود ، که انقد همه دوست داریم

نمیدونستم سرنوشت قراره اینطور اشکتو در بیاره

 

تلخ لبخند زد

قبل ازینکه بتواند حرفی بزند صدای بلند ساواش باعث شد از آغوش خواهرش فاصله بگیرد

 

_ لادن

 

لیلا زودتر از او ایستاد

 

_ سلام … خوبید؟ ظهر لادن بهم…

 

ساواش محل نداد

عصبی بازوی لادن را گرفت و همانطور که بالا میکشیدش غرید

 

_ تو عقل داری تو اون کله‌ات ابله؟

غلط می‌کنی ول می‌کنی میری که من مثل سگ پا سوخته خیابونارو بگردم دنبالت مگه من….

 

_ آیییییی

 

صدای جیغ درد آلود لادن باعث شد بهت زده نگاهش کند

اثری از زخم و خونریزی نداشت

 

قبل ازینکه کاری کند لیلا عقب هلش داد و فریاد زد

 

_ چیکار میکنید آقا ساواش؟

نمی‌بینید پاش شکسته چرا می‌کشیدش آخه؟

بچه از درد ضعف کرد

این عقل نداره بعد شما عاقلید که نمی‌فهمید وقتی تو بیمارستانیم حتما مشکلی هست؟

دست ساواش از دور بازوی دخترک شل شد

 

نگاه بهت زده اش به پای لادن رسید و ابروهایش درهم شد

 

نه خبری از گچ بود و نه باند

 

دروغ می‌گفتند؟

 

لیلا با حرص ادامه داد

 

_ حالا میفهمم چرا لادن میگفت به شما چیزی نگم

جای دلداری دادنتونه؟

 

اخم ساواش عمیق تر شد

 

لادن خواسته بود او نفهمد؟

 

روی زمین زانو زد و مچ پایش را گرفت

 

_ آخ

 

محتاط تر نگاه کرد

 

حال ورم و کبودی بزرگ کاملا قابل مشاهده بود

 

دندان هایش را روی هم فشرد

 

پایش نشکسته اما شک نداشت در رفته بود

 

صدای مردانه اش خش داشت

 

_ چه بلایی سر خودت آوردی؟

 

لادن بینی اش را بالا کشید

کافی بود دهان باز کند تا به گریه بیفتد

 

اصلا دلش اشک ریختن مقابل چشمان او را نمی‌خواست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x