رمان ماتیک پارت ۱۵

4.5
(43)

 

 

 

در همان لحظه ماشین لوکس ساواش از پارکینگ بیرون آمد.

 

ساواش با دیدنشان سرعتش را کم کرد و شیشه ماشین را کمی پایین داد و با اشاره ای نامحسوس به آدامس باد شده بین دندان های لادن کنایه زد :

 

_ یادت نره سر سفره افطار برای همه بیمار های عقلی و جسمی دعا کنی فخرآرا!

 

لادن ماتش برد

باورش نمیشد ساواش اینطور به تمسخر گرفته‌اش

 

ساواش اما سرخوش شیشه را بالا داد و در آینه نگاهی به گودال های آب روی زمین انداخت

 

بی توجه به دختری که همراه لادن بود پایش را روی پدال فشرد و فرمان را چرخاند

 

لاستیک های ماشین با سرعت از گودال آب عبور کردند و آب گل آلود سر تا پای دخترهارا خیس کرد

 

در آینه صورت بهت زده و متعجبشان را دید

 

از مدرسه بیرون زد و با صدای بلند خندید

 

به یاد آورد که چگونه لادن برای مظلوم نمایی و ورود به کلاس به عمه اش دروغ گفته بود؛ شک نداشت هیچ روده‌ی راستی در بدن این دخترِ لوس و پررو نیست!

 

برای بار دوم مردانه خندید و زیرلب زمزمه کرد :

 

_ آدم شدی دخترجون

 

 

با بلند شدن صدای موبایلش تماس را وصل کرد

 

صدای سرخوش پسرخاله‌اش هومن، در ماشین پیچید :

 

_ به به افتخار دادید تلفنتون رو جواب دادید ساواش خان!

 

ساواش فرمان را پیچاند و بی‌حوصله جواب داد :

 

_ کارتو بگو هومن

 

هومن با لحن مسخره‌ای ادای ناراحتی در آورد :

 

_ بعد این همه سال زندگی هنوز سرد حرف میزنی، خاک به سرم نکنه شلوارت دوتا شده؟

 

ساواش پوف کلافه ای کشید

 

در مدرسه آن دختر پررو و زبان دراز بود که مجبور به سروکله زدن با او بود و حالا هومن!

 

حوصله ی مسخره بازی هایش را نداشت، مخصوصا الآن که از صبح درگیر بود و سر درد داشت

 

جدی جواب داد :

 

_ زرتو بزن هومن این مسخره بازیا چیه!

 

هومن همچنان با ادای ناراحتی در حال غر زدن بود

جدیت صدای ساواش را که شنید با تک خنده ای گفت :

 

_ باز که هاپو شدی تو! شب بیا خونه من دورهمی داریم.

 

 

ساواش کلافه موهایش را چنگ زد

 

هومن می‌دانست اصلا حوصله‌ی هیچ مهمانی ندارد اما باز دست بردار نبود و هربار به زور او را با خود همراه می‌کرد

 

وقتی جوابی از ساواش نشنید با تردید گفت :

 

_ هنوز تو فکر اونی؟ تا دلت بخواد برای تو دختر ریخته اشاره کنی خودم بهترین هاشو برات میارم!

 

ساواش با شنیدن این حرف اخم هایش درهم شد و سریع غرید :

 

_ چی میگی تو؟ شب کار دارم!

 

هومن سوتی کشید :

 

_ اووووه مثل اینکه خودت بیشتر از من فکری … بالأخره دست بکار شدی؟

 

گوشه لب هایش از لحن مسخره‌ی هومن طرح خنده گرفت اما سریع کنار زد و با همان لحن جدی پاسخ هومن را داد :

 

_ گمشو! باید برای مدرسه‌ی دخترا سؤال طرح کنم.

 

هومن با شنیدن کلمه‌ی ” مدرسه‌ی دخترا” شیطنت وار خندید :

 

_ جون بابا! مدرسه‌ی دخترا؟ رو نکرده بودی این یکیو

 

ساواش سری به تأسف تکان داد

 

خدارا شکر کرد که هومن کنارش نیست تا نیمچه لبخند روی لبهایش را ببیند و بیشتر دور بگیرد

 

_ نطق کردنات تموم شد قطع کنم؟ پشت فرمونم

 

_ الآن که فهمیدم برای چه کار شایسته ای شب رو مشغول هستی ترجیح میدم منم مهمونی رو کنسل کنم و بیام در انجام این کار خیر یه کمکی برسونم بلکه دوتا از اون دختـــــــــرا رو باهام آشنا کنی.

 

 

 

بدون اینکه منتظر حرفی از طرف ساواش باشد ادامه داد :

 

_ به عمه خانمت بگو ببین تو مدرسه معلم ورزش نمی‌خوان؟ فیزیک میزیک بلد نیستم ولی ورزشم خوبه میتونم حرفه ای دخترا رو آموزش بدم

 

ساواش خندید :

 

_ جذبه هم نداری آخه که استاد شی. همون روز اول پدرتو در میارن!

 

چهره‌ی لادن از جلوی چشمش عبور کرد و سر تکان داد

 

هومن که از شنیدن خنده ساواش شیر شده بود مشتاق تر جواب داد :

 

_ آخ که نمیدونی من چقدر دوست دارم دخترا پدرمو در بیارن … اصلا حال میکنم

 

ساواش با تاسف پوف کشید اما هومن کوتاه بیا نبود

 

موبایل را از گوشش فاصله داد و منتظر ماند

 

بعد از چند دقیقه که همچنان مشغول صحبت بود ساواش کلافه غرید :

 

_ مسخره بازیات تموم نشد؟

 

هومن نچی گفت و صدای معترضش بلند شد :

 

_ دورهمی رو که بخاطر دخترا بهم زدی. الآنم که نمیذاری دو کلمه حرف بزنم، حداقل یادت نره درباره پیشنهادم که گفتم معلم ورزش دخترا بشم به عمه جان بگی که …

 

ساواش کلافه نفسش را بیرون داد و حین اینکه هومن در حال حرف زدن بود تماس را قطع کرد

 

با اینکه دعوت هومن را قبول نکرده بود اما مطمئن بود شب نشده دوباره سروکله‌اش پیدا می‌شود و یا به اجبار او را از خانه بیرون می‌کشد.

 

کارهای شرکتشان مانده بود و حالا مدرسه هم به گرفتاری هایش اضافه شده بود.

 

روبه روی پارکینگ خانه ایستاد و منتظر باز شدن در ماند که نگهبان جلو دوید :

 

_ خوش اومدید آقای دانش‌پژوه ، این برای شما اومده

 

نگاهی به پاکت دست مرد انداخت و ابرو بالا داد :

 

_ کی فرستاده؟

 

_ نمیدونم جناب نشونی نداره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x