رمان ماتیک پارت ۱۷۸

4.5
(160)

 

 

**

 

سرش تیر‌میکشید و پیشانی اش نبض می‌زد

 

صدایی در گوش هایش پشت سرهم تکرار‌می‌شد

 

صدای دخترانه ای که با شیطنت کلمه استاد از دهانش نمی افتاد

 

سال ها پیش لادن با نقشه‌ی نذری تنها برای اذیت کردنش او را به خانه‌اشان کشانده بود

 

خوب به یاد داشت شیطنت هایش را

 

آنقدر که لحظه آخر جلوی در تهدیدش کرده بود

 

_ یک بار دیگه ، فقط یک بار دیگه به پرو پای من بپیچی بلایی به سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن بچه جون

 

لادن با چشمان ترسیده خیره اش شده بود

 

در روضه فلش را دست ساواش داده و بعد با پخش موزیک مسخره اش کرده بود

 

ساواش به خیال خودش دخترک را تسلیم کرده بود که ادامه داد

 

_ بخاطر غلطی که کردی عذرخواهی می‌کنی و تو مدرسه هم دیگه زنگ درس من آروم میگیری وگرنه بچه جون…

 

نگاهی به صورت قرمز شده لادن انداخت و چشمانش را تنگ کرد

 

سعی کرده بود صدایش وحشتناک تر به نظر برسد

 

_ وگرنه کاری می‌کنم که….

 

جمله اش تمام نشده لادن خودش را جلو کشیده و انگشت دستش که تهدید آمیز جلوی صورتش تکان میداد را به دندان گرفته و با تمام توان بدون هیچ دلسوزی فشرده بود

 

خوب به یاد داشت درد عجیبش را

 

خوب به یاد داشت صدای قهقهه های بچگانه اش را

 

خوب به یاد داشت دویدن های پر اضطرابش را

 

آن زمان هرگز خیال نمی‌کرد روزی برسد که دختربچه بخاطر زندگی با او جان خودش را بگیرد

 

 

چشمانش را باز کرد

 

همه چی را به یاد داشت

 

قطره اشکی از کنار چشمش فرود آمد و میان ته ریشش گم شد

 

پرستاری که مشغول پانسمان زخم پیشانی‌اش بود تذکر داد

 

_ دوتا بخیه خورد ، لطفا سعی کنید تا چندساعت اخم نکنید تا فشاری به پیشونیتون نیاد

 

 

گرفته پچ زد

 

_ زنم؟

 

پرستار سرتکان داد

 

_ من اطلاعی ندارم جناب

تا چنددقیقه دیگه دکترتون میان خودشون براتون توضیح می‌دن

 

ساواش به سقف خیره شد

 

چرا حس کرده بود پرستار زمان گفتن جملات نگاهش را می‌زدید؟

 

مگر‌ می‌شد خبر نداشت؟

 

پلک هایش را روی هم فشرد و آب دهانش را فرو داد

 

گلویش به سوزش افتاد

 

پرستار در را بست

دستش را روی تخت گذاشت و تمام انرژی اش را جمع کرد تا بلند شود

 

سرگیجه و درد پیشانی اش غیرقابل تحمل بود

 

انگار که آرام بخش ها تنها دست و پاهایش را بی حس کرده بودند وگرنه درد هر لحظه شدت می‌گرفت

 

انگشتانش را دور دستگیره در حلقه کرد و با فشاری در باز شد

 

دستش را به دیوار گرفته بود و لنگان سمت انتهای راهرو قدم برمی‌داشت

 

جایی که تا کمی پیش ، دکتر و پرستارها در تلاش بودند دخترک برگردد…

 

 

پرستاری همانطور که از کنارش میگذشت اخم کرد

 

_ مریض کدوم بخشید شما راه افتادید تو راهرو؟

 

اعتنا نکرد

 

خیره به در انتهای سالن پاهایش را روی زمین می‌کشید

 

پرستار از پشت سر سری به تاسف تکان داد

 

_ با شما هستم آقا

کجا میرید؟

 

بی تفاوت دستش را به در رساند و وارد شد

 

پاهایش با دیدن صحنه روبرو از حرکت ایستاد و تمام تنش به لرزه افتاد

 

دو مرد با پیراهن و شلوار های فرم خاکستری رنگ بیمارستان ، بدن بی جان لادن را در کاوری مشکی رنگ گذاشته و زیپش را بالا می‌کشیدند

 

ساواش پچ زد

 

_ نه

 

مرد ها سمتش برگشتند

 

صورتشان بی حس بود

 

انگار روتین هرروزشان انتقال اجساد به سردرخانه بود

 

_ میخوام … میخوام ببینمش

 

دیگر قبول کرده بود

 

دیگر مقاومتی نمی‌کرد

 

دخترک مرده بود!

 

او خودش دخترک هفده ساله ای که سر کلاس های فیزیک کنکور می‌نشست را کشته بود

 

 

مرد جواب داد

 

_ برید سردخونه

اونجا می‌تونید ببینید

 

بی توجه جلو رفت

 

تمام استخوان‌ هایش تیر میکشید

 

انگار درد لعنتی به عمیق ترین بخش وجودش نفوذ کرده بود!

 

_ فقط چنددقیقه…

 

مردها بعد از مکثی از اتاق بیرون زدند

 

صدای گریه‌ی زنانه‌ای از بیرون به گوش می‌رسید

 

جلو رفت

انگار لادن زنده بود که جنون آمیز برایش توضیح میداد

 

_ باید … باید به بابات خبر بدم

به خواهرات … به … به مادرت

 

کنار تخت ایستاد

 

دست لرزانش سمت زیپ کاور مشکی رنگ رفت

 

انگشتانش مثل چوب سخت شده بود

 

_ کاش مثل اونبار ازم شکایت کنن

کاش … کاش بندازنم زندان

کاش اعدامم کنن

وقتی سه سال پیش از‌پله ها پرت شدی پایین من تو زندان آروم بودم لادن

انگار … انگار با خودم میگفتم درسته اون دختر تو کماست اما تو هم فرقی با مرده ها نداری

تو هم داری تقاص پس میدی

ولی الان … الان هیچ زندانی آرومم نمیکنه

 

 

 

مثل دیوانه ها حرف میزد

 

قطره‌ی اشکی از چشمش روی کاور چرم چکید

 

صدایش لرزید

 

_ اینبار شاید باید بذارنم تو قبر تا احساس آرامش کنم

 

قطرات اشک شدت گرفت

 

زانوهای بی جانش به لرزش افتاد و نتوانست وزن بدنش را تحمل کند

 

روی زمین ، کنار تخت زانو زد و بغضش مردانه منفجر شد

 

صدای هق هق هایش دل سنگ را هم آب می‌کرد

 

_ هیچ وقت … هیچ وقت نبخشم لادن

منم خودمو نمی‌بخشم

به خدات بگو ، شکایتمو ببر پیش همونی که الان کنارشی

 

سرش را به کاور چسباند و مردانه هق زد

 

انگار هر لحظه بیشتر عقلش را از دست میداد

 

باید برمی‌گشت به ان خانه؟

 

خانه ای که لادن صبح روز قبل گردگیری اش کرده و غذا در آشپزخانه اش پخته بود؟

 

برمی‌گشت و وانمود میکرد هرگز هم‌خانه‌ی کوچکی نداشته؟

 

در باز شد و او بلندتر زار زد

 

صدایی قلدر و مردانه از‌ پشت سر بلند شد

 

_ هوی اخوی

نسبتت با آبجی خدابیامرز ما چیه که پیشونیتو چسبوندی بهش زار میزنی؟

 

 

ساواش پلک هایش را روی هم فشرد

 

نمی‌فهمید اطرافش چه خبر است

 

مرد گوشه سیبیلش را جوید و جلو آمد

 

_ اسکل مُسکلی یا تنت میخاره؟

پاشو جمع کن خودتو بینم با

 

زنی با چادر رنگی همانطور که گریه میکرد بازوی مرد را کشید

 

_ داشتن میبردنش

حتما مریض دیگه آوردن

شر‌ به پا نکن هوشنگ

 

مرد غرید

 

_ دِ با شاید و ماید که نمیشه ننه

برو بزن کنار‌ ببین خودشه یا نه

استغفرالله به چه روزی افتادیم آخر‌ عمری

 

زن با گریه روی صورتش کوبید و جلو آمد

 

زیپ را پایین کشید و صدای هق هق هایش بلند شد

 

_ آی خودشه … مادر بمیره برات

 

ساواش بی حال به صورت سفید زنی خیره شد که حداقل سی و پنج سال سن داشت و بهت زده عقب عقب رفت

 

مرد ها برای انتقال جنازه برگشته بودند و پرستاری که همراهشان بود برای جلوگیری از درگیری رو به ساواش توضیح داد

 

_ بیمار شما دوساعت پیش منتقل شده آی سی یو جناب

بفرمایید بیرون … بفرمایید بیرون اینجا شر درست نشه

 

 

****

پلک هایش را که از هم فاصله داد نور سفید بیمارستان در چشمانش زد

 

نمیدانست کجاست

هیچ چیز به یاد نداشت

انگار ماه ها و سال ها بود خوابیده است

 

سعی کرد صدایش را بالا ببرد اما نتوانست

 

گلویش به شدت می‌سوخت

 

بی حال پچ زد

 

_ ما…مان

 

هیچکس جوابش را نداد

 

در اتاق تنها بود

 

چشمانش را در فضا چرخاند

 

اتاق بیمارستان بود

 

آنجا چه میکرد؟

 

سعی کرد به یاد بیاورد اما حتی فکر کردن هم خسته اش میکرد

 

بی حال پلک هایش روی هم افتاد

 

 

دفعه بعد که چشم باز کرد زودتر هوشیار شد

 

اینبار گرفته لب زد

 

_ ساواش…

 

زنی که مشغول تزریق آمپول در سرمش بود نگاهش کرد

 

_ شوهرتو میخوای عزیزم؟

بهشون میگم بهوش اومدی ، اگر دکتر اجازه داد بیان ملاقات

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 160

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
7 ماه قبل

واییییی هوورا😍😍

zeinab
7 ماه قبل

منو این همه خوشبختی محالههههه:/
چه عجب نمردیم و پارت جدید و دیدیم😐
ولی من وسطای پارت داشتم سکته می کردم خوب شد اومدم پایین فک کردم یه لحظه همه تصوراتم اشتباه بود و لادن تو همون پارت قبل مرده بود نویسنده یه کار مفید تو عمرت کرده باشی اینه که لادن زنده است الان💜

دخت حاجی
7 ماه قبل

کاش لادن میمرد و به این رمان پایان میداد😐

M Kh
7 ماه قبل

چه عجب بالاخره پارت داد نویسنده
ولی خب بازم مرسی خوب بود
اونجایی ک ساواش کنار جنازه حرف میزد فهمیدم ک اشتباه شده حتما و واقعا خوشحال شدم ک لادن زندس
امیدوارم پارت های بعدی و زودتر بدید

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x