رمان ماتیک پارت ۱۸۸

4.4
(22)

 

 

یگانه ظرف تخمه را سمت خودش کشید و رو به سوگول چشمک زد

 

_ ازون پسره چه خبر؟

هنوز پا جلو نذاشته؟

 

نگاه سوگول و لادن هم زمان سمت ساواش برگشت

 

او اما بی توجه با لبخند به نوزاد خیره بود

 

سوگول هول شده جواب داد

 

_ اون چیزی نبود بابا ، فقط مامانش با مامان صحبت کرده بود وگرنه من اصلا جدی نگرفته بودم

 

سامیه خندید

 

_ ببینم دورهمی بعدی جشن سیسمونی بچه‌ی لادن و ساواشه ، یا نامزدی سوگول

 

لادن پوزخند زد

 

_ بچه‌ی ما محتمل تره سامیه جون

 

نگاه گیج بقیه را که دید مرموز ادامه داد

 

_ معلومه دلِ سوگول جون جای دیگست!

 

ساواش تیز نگاهش کرد

 

پس حواسش بود!

 

سوگول به تته پته افتاد

 

_ نه … نه این حرف از کجا اومد؟

 

 

 

لادن خیره اش شد

 

_ عزیزم بزرگ ترا که نیستن ،‌ با ما راحت نیستی؟

یا نکنه پسره مشکلی داره که هول کردی؟

 

سوگول ملتمس به ساواش نگاه کرد تا زنش را کنترل کند اما او اهمیتی نداد

 

محمدرضا ، برادر یگانه مزه پراند

 

_ هیچ مشکلی حل نشدنی نیس سوگول ، غمت نباشه

 

لادن ادامه داد

 

_ مگه اینکه طرف متأهل باشه!

 

جمع در سکوت فرو رفت

 

رنگ سوگول چنان پریده بود لادن احتمال میداد هرلحظه به گریه بیفتد

 

لادن خندید

 

با خنده اش انگار بقیه هم به خودشان آمدند که لبخند زدند

 

لادن پچ زد

 

_ که اونم فکر‌ نمی‌کنم سوگول جون انقدر خودشو حقیر کنه!

 

ساواش بدون هشدار ایستاد و دست لادن را کشید

 

_ خب دیگه … ما کم کم بریم

 

 

 

جاوید ،‌ همسر یگانه سر‌تکان داد

 

_ مگه میشه؟ تازه جمع خودمونی شده

تا نصفه شب اینجایی پسر

 

لادن غرید

 

_ دستمو نکش ساواش ، بچه بغلمه

 

_ بچه رو بده مامانش … لطف داری جاوید ، بمونه برای یک شب دیگه

لادن درس داره

 

لادن تنها برای لجبازی با او شانه بالا انداخت

 

_ من درسمو خوندم ، برنامه‌ام امروز خالیه

 

سوگول در سکوت جمع را ترک کرد و جاوید سمت اسپیکرها رفت

 

_ صداشو کم می‌کنم

 

سینا سر بالا انداخت

 

_ راحت باش ، مامان اتاقش طبقه‌ی بالاست

قرص خورد خوابید ، رفت فردا بیدارشه

 

جاوید سوییچ ماشینش را از روی میز برداشت

 

_ خب پس ، برم محموله رو بیارم

 

یگانه اعتراض کرد

 

_ اه جاوید ، باز شروع شد؟

 

_ دوتا پیک چیزی نمیشه بابا

 

 

 

دو ساعت بعد لادن در دل خودش را سرزنش میکرد که چطور بخاطر یک لجبازی بچگانه اصرار به ماندن کرده است

 

ساواش با سینا و جاوید مشغول صحبت کردن بود و دست هر سه‌اشان پیک مشروب به چشم میخورد

 

صدای آهنگ گوش هایش را آزار میداد

 

اما آزار دهنده تر از آن چشمانِ کثیف هادی بود که بعد از خوردن الکل کثیف تر هم نگاهش می‌کرد

 

کلافه پوف کشید

 

سامیه برای خواباندن بچه اش رفته بود و هانیه هم پیشِ سوگول در آشپزخانه بود

 

عصبی جمع تر نشست تا محدوده‌ی نگاه مرد را کمتر کند

 

سینا حرفی زد و ساواش و جاوید به قهقهه افتادند

 

بی طاقت بلند شد و بالای کاناپه‌ی ساواش ایستاد

 

_ بریم؟ یادم اومد یه کاری دارم

 

ساواش مچ دستش را گرفت

 

_ دیگه الان پشیمونی فایده نداره خانم کوچولو

 

بی اعتراض اجازه داد ساواش سمت کاناپه هدایتش کند

 

روی دسته‌ی کاناپه نشست و خودش را به ساواش تکیه داد تا شاید از شر نگاه های آزاردهنده و خمار هادی نجات پیدا کند

 

 

 

دهان ساواش بوی الکل می‌داد

 

آرام کنار گوش دخترک پچ زد

 

_ چیه؟ جنگ تموم شد؟

حرصت خالی شد که دستور رفتن صادر میکنی؟!

 

به صورت مردانه اش زل زد

 

چشمانش کمی قرمز بود و ته‌ریش داشت

معلوم بود الکل مصرف کرده اما چشمان هوشیار او کجا و چشمان کثیف و خمارِ برادرِ سامیه کجا!

 

_ جنگ حالا حالاها تموم نمیشه استاد دانش‌پژوه

 

نگاهِ داغ ساواش به لب های دخترک خیره ماند

 

چه می‌شد تنها بودند تا او را روی پایش بکشد و لب هایش را با دندان هایش کبود کند؟

 

ناخواسته غرید

 

_ دلت برای صلح تنگ نشده؟

 

تنگ شده بود!

 

دلش زندگی عادی میخواست

 

بدون هیچ افترا و انتقام و کینه ای!

 

_ کسی برام پرچم صلح تکون نداد که بهش فکر کنم!

 

ساواش پوزخند زد و رویش را گرفت

 

همانطور که پیکش را به لب هایش میچسباند زمزمه کرد

 

_ خیلی پررویی!

 

 

 

 

قبل ازینکه محتویاتش را وارد دهانش کند ، لادن مچش را گرفت

 

_ نخور … بسه

 

ساواش بدون حرف مطیع پیک را روی میز برگرداند و هم زمان جواب جاوید را داد

 

سامیه سینا را بلند کرد

 

_ پاشید دیگه ، ناسلامتی جشن بچمه!

هیچ کدوم یه تکون به خودتون ندادید

 

یگانه لادن را هل داد

 

_ اول زوجِ جدید

 

تا به حال رقصیدن ساواش را ندیده بود

 

با آن صورت جدی و چشمان بی انعطاف کمرش را سفت چسبیده و کمی در جایش تکان میخورد

 

لادن لب هایش را بهم فشرد تا نخندد

 

حالش خوب بود!

 

انگار خراب کردنِ روز سوگول ، مادرش و اخترخاتون کمی دلش را خنک کرده بود!

 

ساواش کمی دستش را بالا گرفت و او با خنده از زیر دستش چرخید

 

چه اشکالی داشت اگر همین یک شب ، همه چیز را فراموش می‌کردند؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x