رمان ماتیک پارت ۳۱

4.5
(44)

 

 

 

 

ساواش پلک هایش را روی هم فشرد

 

کاش کابوس بود

 

کاش کسی بیدارش میکرد…

 

لادن اشک ریخت :

 

_ تولد بیست سالگیمو میخوام! میتونی برگردونیش؟

 

ساواش گرفته زمزمه کرد :

 

_ هنوز خیلی سال دیگه میتونیم تولدتو جشن بگیریم!

 

لادن خندید :

 

_ فکر کردی کی روبروت ایستاده ساواش دانش پژوه؟!

 

ساواش سرگردان نگاهش کرد و لادن هیجان زده گفت :

 

_ آخ راستی یادم رفت

نشسته ، نه ایستاده!

آخه من که نمیتونم از رو ویلچر بلندشم!

 

ساواش چشمانش را با درد بست و لادن جیغ زد :

 

_ فکر کردی دختر دبیرستانی که آخرین بار دیدیش روبروته که قول تولد میدی عوضی؟!

 

دستش را پشت سر هم روی میز آهنی کوبید :

 

_ من روزای گذشتم و میخوام

من سلامتیمو میخوام

من کنکور و دانشگاهمو میخوام

من ….

 

سرش را روی میز گذاشت

 

صدایش آرام شد

خیلی آرام و بغض دار…

 

خسته بود از این روزهای تکراری

از ناامیدی خسته بود!

 

_ من زندگی که ازم گرفتی رو میخوام

 

 

ساواش سکوت کرد

لادن هم

 

چشمانش میسوخت

این مدت چه قدر گریه کرده بود؟!

 

آرام برای خودش زمزمه کرد :

 

_ کاش هیچ وقت بهوش نمیومدم

 

ساواش لبش را میان دندان هایش فشرد

 

چه کار باید میکرد؟!

 

هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد!

 

ناخواسته گفت :

 

_ رضایت نده!

 

لادن بهت زده نگاهش کرد :

 

_ چی؟!

 

_ رضایت نده! بذار انقدر تو این قفس بمونم تا دلت خنک بشه

 

لادن پوزخند زد :

 

_ دلم خنک نمیشه

داغ رو دلم هیچ وقت سرد نمیشه ساواش دانش پژوه

 

ساواش سکوت کرد

دلش میخواست بپرسد چه کار کنم؟

چه کنم تا کمی آرام شوی؟

 

نه بخاطر آزادی خودش!

بلکه برای اولین بار به دخترک فکر می‌کرد

 

اما حرفی نزد…

کاری نبود که از دستش بربیاید!

 

_ برام بگو!

 

ابرو بالا انداخت

از چه می‌گفت؟!

 

_ چی؟!

 

لادن گرفته زمزمه کرد :

 

_ برام از بیتا بگو!

 

 

ساواش بهت زده نگاهش کرد :

 

_ چی؟!

 

لادن پوزخند زد :

 

_ یادت نمیاد؟ من تو حمام بودم ، خودم صداتو شنیدم

 

ساواش نگاهش را دزدید :

 

_ اشتباه شنیدی

 

لادن دندان روی هم فشرد و عصبی غرید :

 

_ دروغ میگی

 

صدای سرباز اجازه جواب دادن به ساواش نداد :

 

_ وقت تمومه

 

لادن بی توجه به او خشمگین غرید :

 

_ توئه بی شرف گند زدی تو زندگی من چون فکر میکردی بیتا روبروته!

من باید بدونم کیه

باید بدونم چرا مثل دیوونه ها افتادی به جونم میشنوی؟

من حق دارم بدونم

 

سرباز بازوی ساواش را کشید :

 

_ وقت تمومه بلندشو

 

لادن مثل دیوانه ها فریاد زد :

 

_ ولش کن! تو کی هستی اصلا؟

ولش کن میگم ، شاکیش منم!

خودم ازش شکایت کردم ، بذار به مونه با توئم

 

ساواش گیج نالید :

 

_ آروم باش ، چته لادن؟ چه بلایی سرت اومده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x