رمان ماتیک پارت ۵۴

4.5
(37)

 

 

 

اینبار به راحتی عقب هلش داد و نفس زنان خندید

 

_ دفعه ی بعد که زن و شوهر بازی می‌کنی مواظب باش از مردونگی نیفتی استاد دانش پژوه!

اینطوری باید تو زن و شوهر بازیامون نقش زن و بازی کنی که البته بهت میاد!

 

ساواش با چشمان به خون نشسته نگاهش کرد

 

درست مثل سه سال پیش سر کلاس ها

 

لادن با لبخند پر تمسخری ابرو بالا انداخت

 

_ میتونی الان مثل وحشیا بهم حمله کنی!

ولی خب حیف که اونطوری باید مثل همون وحشیا اونم از نوع انسان های نخستینش شب رو رو زمین خاکی یا درخت صبح کنی

البته قبلش میخواستم بگم تو ماشین بخوابی ولی بعد یادم اومد ماشینتم به اسم منه!

 

ساواش از شدت درد و خشم نالید و لادن به در اشاره زد :

 

_ حالا برو پیتزا سفارش بده!

گوشت و قارچ با سس اضافه

نوشابه زرد می‌خورم

قارچ سوخاری و سیب زمینیم فراموش نشه استاد

 

ساواش تهدید آمیز نگاهش کرد و سمت در رفت

 

_ بهم میرسیم لادن! صبر کن….

 

– چرا لنگ میزنی جناب استاد؟!

 

 

ساواش نگفت بخاطر ضرب دستت روی قسمتی که نباید دست می‌زدی!

 

در عوض غرید

 

_ شاید بخاطر اینکه از پله ها هلم دادی پایین!

 

لادن لبخند زد

 

خوب میدانست دلیل لنگ زدنش را

 

_ حالا خوبه فقط سرت یه خورده زخم شده، اگه اختیار راه رفتنت دست خودت نبود میخواستی چطوری قشقرق راه بندازی!

 

میان صحبت‌های ساده‌اش هم حتی آن اتفاق نفرین شده را در صورتش میکوبید!

 

ساواش خفه لب زد:

 

_ میرم پیتزا سفارش بدم!

 

لادن سر تکان داد :

 

_ خوب میکنی!

 

تا رسیدن پیتزا ها هر دو از هم فاصله گرفتند

 

لادن عصبی و غمگین بود

 

نه از ساواش بلکه از خودش!

 

از خودش که امشب بلاهایی که سرش آمده بود را فراموش کرده و پا به پای ساواش کلکل کرده بود

 

 

برش اول پیتزا را گاز زد و با دهن پر بدون مقدمه چینی اهسته گفت:

 

– ولی جون سگ داشتی که نمردی! میدونی خوشحالم، حدس میزنی چرا؟

 

پیتزا در دهان ساواش ماند

 

بهت زده نگاهش کرد

 

ترجیح میداد دخترک کل‌کل کند و حاضرجواب باشد تا این زبان تلخ…

 

لادن سکوت ساواش را که شنید خودش ادامه داد:

 

– خوشحال نیستم که زنده‌ موندی!

خوشحالم که دست من به خون کثیفت الوده نشد!

 

نفسش را با درد بیرون فرستاد و چیزی نگفت.

 

هنوز هم حق را به لادن میداد و معتقد بود تمام حرف‌هایش درست است!

 

تنها کاری که از دستش بر می‌آمد همین بود که به ارامی بگوید:

 

– معذرت میخوام!

 

لادن نوشابه اش را سر کشید و نفسش را با افسوس بیرون فرستاد

 

اینبار بدون اینکه بحث و جدلی را بندازد گفت:

 

– حقیقتاً عذر خواهی تو هیچیو عوض نمیکنه!

نه عمر از دست رفته‌ی منو، نه پاهای فلج شدمو!

 

 

مکثی کرد و همانطور که برش بعدی پیتزا را برمیداشت زمزمه کرد

 

– بحث کردن باهاتو دوست ندارم، زندگی باهات تو یک خونه رو هم همینطور

 

ساواش پیتزایش را دست نخورده پایین گذاشت

 

دیگر میلی به غذا نداشت….

 

ارام پرسید

 

_ پس چرا این شرط رو گذاشتی؟

 

لادن برای اولین بار با صداقت جواب داد

 

_ چون پدر و مادر من نباید تقاص اشتباه تو رو پس بدن

اونا گناهی نکردن که آخر عمری از دختر مریضشون مراقبت کنن

که غصه ی پاهای بی حس منو بخورن

که صبح تا شب جلوی چشمشون باشم مثل آینه دق!

که تر و خشکم کنن

که هرشب با گریه بخوابن و زندگیشون سیاه بشه

اینکه ازدواج کنم ، اونم با تو خیالشونو راحت نمیکنه

اما ترجیح میدم حسشون بهم خشم و دلخوری باشه تا غم و ترحم!

پس حالا که فهمیدی دیگه نزدیکم نشو ساواش!

 

پیتزای خودش تمام شده بود

 

بی تفاوت اسلایسی از پیتزای ساواش برداشت

 

فکر نمیکرد او دیگر دست به غذایش بزند!

 

_ دفعه‌ی بعدی که سعی کنی نزدیکم بشی…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هانا
هانا
1 سال قبل

دلم برا ساواش میسوزه🥺

نیوشا
1 سال قبل

حدس ماکه دست از آب دراومد••• اما یه سوال پیش میاد؛ اون بیتاا د•و•س•ت•د•خ•ت•ر▪ م•ع•ش•و•ق•ه اول سیاوش چیشوود🤔 فقط به عنوان یک شلغم یا برگ چغندر مجددن برگشت که به لادن با گفتن عشق منو ساواش اسطوره ای همانند؛ لیلی،مجنون• شیرین، خسروفرهاد•• رمئوژولیت و•••••••بود که دخترک روتحریک کنه به زور بخواد با استاد سابقش ازدواج کنه 😐😕🙁😯😓😒😟😑🤐🤒🤕💔😳😵 همین•••••••

نیوشا
1 سال قبل

درست😐

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x