رمان ماتیک پارت ۸۲

4.4
(37)

 

 

 

به کمک نگهبان از آسانسور خارج شد

 

مرد با احترام کلیدش را گرفت ، در را باز کرد و کنار ایستاد

 

تشکر ارامی کرد و از رفتنش که مطمئن شد ویلچر را سمت خانه هدایت کرد

 

ازینکه تا چندوقت دیگر از شرش خلاص میشود غرق خوشی بود

 

خانه در تاریکی فرو رفته بود

 

ابروهایش درهم شد

به یاد داشت زمان امدن برق آشپزخانه را روشن گذاشته بود

 

ترسیده کمی جلوتر رفت و زمزمه کرد

 

_ ساواش؟ اونجایی؟

 

کسی در خانه بود

شک نداشت صدای نفس کشیدن می‌شنود و این صدا متعلق به ساواش نبود!

 

در خودش جمع شد و دوباره لرزان پرسید

 

_ ساواش؟ داری میترسونیم اصلا شوخی قشنگی نیست

 

باز هم سکوتی آزاردهنده و مشکوک

 

وحشت زده خواست عقب برگردد که ناگهان فضا روشن شد و صدای بلندشان در خانه پیچید

 

_ تولدت مبارک

 

 

از جا پرید

ضربان قلبش بالا رفت و چشمانش گشاد شد

 

بهت زده به صحنه مقابلش خیره شد

 

لعیا ، لیلا و لاله و خواهران دیگرش همراه همسران و فرزندانشان

 

دستش را مقابل دهانش گرفت

 

باورش نمی‌شد

انگار در رویا بود…

 

جمعشان بالای سی نفر بود و همه حضور داشتند

 

اشک در چشمانش نشست

 

خانواده پر جمعیتی که جمع کردنشان دور هم حتی در مواقع عادی هم زیادی سخت بود چه برسد به حالا که همه از او دلخور بودند

 

نگاهش که به پدر و مادرش افتاد ناخواسته اشکش چکید

 

ساواش کنارش زانو زد و با انگشت اشاره اشکش را گرفت

 

آرام کنار گوشش زمزمه کرد

 

_ گریه نکن ، در عوض بگو سوپرایز شدی یا نه؟

 

سوپرایز شده بود؟!

بیشتر از سوپرایز

قلبش به تپش افتاده بود

وحشت داشت! از احساس عذاب وجدانی که میدانست به سراغش می‌آید

 

آرام لب زد

 

_ تو گفتی بیان؟ چطوری راضیشون کردی؟

 

 

ساواش مهربان خندید

روزها بود لبخند دخترک را ندیده بود

حال با دیدن حال خوبش کمی از احساس پشیمانی اش کم می‌شد

 

_ وقتی فقط یک راه داشته باشی مجبوری امتحانش کنی

 

بلند شد و پشت ویلچر ایستاد

ویلچری که دیگر چندان هم نیاز نبود و او خبری نداشت!

 

_ طلا و هدیه که خوشحالت نمیکرد

خوشحال که هیچی ، فکر نمیکنم ازم قبول کنی حتی

 

با خنده و شوخ طبعی ادامه داد

 

_ علاوه بر اون خودت به اندازه کافی داری مگه نه؟

 

لادن لب گزید

نمیدانست چرا خجالت زده است!

 

_ این تنها چیزی بود که به نظرم رسید

 

لادن خواست تشکر کند اما وقت نشد

 

مادرش سمتش امد و با دلخوری در آغوشش کشید

 

بعد از آن نوبت خواهر هایش بود

 

مبینای چهارساله با ذوق خودش را روی پایش انداخت

 

_ خاله کی کادوهارو باز میکنی؟

 

محمدعلی به بازوی خواهرش کوبید

 

_ عمو ساواش که گفت آخر شب

 

 

مبینا دهانش را کج کرد

 

_ گفت هروقت خاله لادن دوست داشته باشه

 

لعیا گونه اش را بوسید

 

_ لاغر شدی عشقم؟

 

لادن غمگین خندید

 

_ بده مگه؟ مثل تو رژیم بگیرم؟

 

لعیا به شانه اش کوبید و لیلا خندید و آرام کنار گوشش زمزمه کرد

 

_ با این شوهر گیری که داری چطوری راضی میشه غذا نخوری؟ رو یک چیزی کلیک میکنه ول کن نیست

 

لادن بی توجه به آن ها به پدرش خیره بود

 

لعیا خندید

 

_ وای وای وای

پسرِ دیوونمون کرد یک هفته

از در بیرونش میکردیم از پنجره میومد

بابا اولش جواب سلامشم نمیداد

بالاخره کوتاه اومد

 

لادن خیره به پدرش لب زد

 

_ بابا چرا نگاهم نمیکنه؟

 

لاله خندید

 

_ خسته شده بنده خدا از دست شوهرت

مغزشو داغون کرد

نگران نباش فکر نکنم دیگه توان داشته باشه با تو هم کل‌کل کنه!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x