رمان ماتیک پارت۱۲۵

4.7
(33)

 

 

 

ساواش نگاه بی تفاوتی به چشم قرمز شده اش انداخت و بی توجه به نگاه ملتمسش از آشپزخانه بیرون زد

 

لادن مشت دیگری آب سرد روی چشمش ریخت و صورت اشکی‌اش را شست

 

از آشپزخانه که بیرون زد ساواش مشغول پوشیدن کتش بود

 

وحشت زده نالید

 

_ ساواش کجا میری؟

 

جوابی نشنید

جلوتر رفت

 

_ باتوام ، چیکار داری میکنی؟

 

ساواش سمت در برگشت

 

_ معلوم نیست؟

 

_ نمیتونی بری

 

پوزخندش خنجری بود بر سینه‌ی لادن…

 

_ ساواش توروخدا

گوش بده به من

حق نداری اینطوری کنی

 

ساواش بوت های مارکش را پوشید و مشغول پاپیون زدن بندهایش شد

 

انگار که صدای لادن را نمی‌شنید

 

خونسرد از جا بلند شد دستی به موهایش کشید اما قدم اول را برنداشته لادن از بازویش اویزان شد

 

 

 

 

ساواش توقع شنیدن صدای بلندش را نداشت

 

_ میخوای بکشیم؟

بکش تمومش کن

چی میخوای از جونم؟

مقصر همه چی منم؟

آدما اشتباه میکنن ساواش

منم اشتباه کردم که تصمیم فرار گرفتم

تو هیچ وقت تو زندگیت اشتباه نکردی؟

 

دستش را روی سینه ی ساواش کوبید و با صدایی لرزان ادامه داد

 

_ تویی که سه سال زندگی منو بخاطر تاوان یک شیطنت بچگانه حروم کردی

چرا تمومش نمیکنی؟

 

ساواش دست بالا آمده اش را گرفت و با تمام توان فشرد

 

_ مگه تو تموم کردی که من تموم کنم؟

تو بخشیدی؟ فراموش کردی؟

 

بدن بی حال دخترک را عقب هل داد و فریاد زد

 

_ یادت رفته مثل سگ دورت میگشتم تا یک شانس ، فقط یک شانس به خودمون بدی؟ تا ما هم مثل آدم زندگی کنیم؟

 

صدای مردانه اش لرزش خفیفی داشت

لرزشی که لادن خیال کرد توهم است اما گرفتگی‌اش را کامل میشد حس کرد

 

این بار آرام تر غرید

 

_ من از همه چیم گذشتم لادن

ذره ای برام اهمیت نداشت دار و ندارم به اسم توئه

حتی رو یک ریال از اون پولم واسه آیندمون حساب باز نکردم

گفتم مال خودشه ، حقشه ، تاوان اشتباه منه ولی تو چه غلطی کردی؟

 

 

 

 

با خشم موهای کوتاهش را چنگ زد و در را باز کرد

 

لعنت به او که هربار پا به این خانه می‌گذاشت از آمدنش پشیمان می‌شد

 

دخترک شادی امروز جلسه کاری اش را هم از بین برد

 

جلسه ای که در آن ظفرمند ، مردی که سال های طولانی در بهترین دانشگاه های ایران تدریس کرده و هیأت علمی بوده است حامی اش شد

 

به قول عمه‌اش پارتی کلفتی بود!

آنقدر حرفش برو داشت که ساواش به عنوان استادیار ، البته به طور غیررسمی کارش را شروع کند

 

هنوز نصیحت های خانواده در گوشش بود

 

_ پسرم با این اتفاقا که نمیتونی برگردی شرکت میتونی؟

همون زمان خیلی سرصدا کرد

بعدشم اونجا خیلیا منتظر زمین خوردنتن

زیرآبتو میزنن دردسر درست میشه با سوپیشینه‌ای که داری

این کار رو عمه‌ات پیشنهاد داده

دختر ظفرمند سال کنکورش تو مدرسه‌ی عمه‌ات درس میخونده ، هم کلاسی لادن بوده. حسابی تعریف کرده از تدریست

توهم که مدرکش رو داری

به عنوان استادیار شروع کن ، خدارو چه دیدی؟ شاید به وقتش بشه درستش کرد و حتی مثل قبل به عنوان استاد استخدام بشی ولی اینبار نه تو دبیرستان بلکه دانشگاه تهران

اینجا ایرانه پسرجان! کافیه یکم خرج کنیم

کار نشد نداره! مخصوصا که دانشگاه دولتی و آزاد نیست‌. رو غیرانتفاعی ها و پیام نور نظارت خیلی ضعیف تره. اینجا سابقه پیدا کنی با استعدادی که داری خیلی زود میتونی منتقل بشی دانشگاه‌های دیگه

 

 

 

 

قبل از بستن در دست لادن در چهارچوب قرار گرفت

 

امروز ناخواسته به چشمش آسیب زده بود

 

پلکش متورم و سفیدی چشمش هنوز هم به حالت عادی برنگشته بود

 

میدانست سوزشش چندین ساعت ادامه دارد و قصد نداشت با بهم زدن در اینبار انگشتان دست دخترک را ناقص کند!

 

کلافه عقب هلش داد و صدایش را بالا برد

 

_ چته تو؟ نمیگم تو دست و پای من نپیچ؟

میخوای اینبار واقعا کورت کنم؟

 

لادن با حرص ناله کرد

 

_ گوش بده به من

 

_ من گوشی برای شنیدن زرزرای مفت تو ندارم لادن

یک مدت دهنتو ببند شاید شانس باهات یار بود حرص منم تموم شد ولت کردم تا از زندگیم گم بشی بیرون

 

لادن لب گزید

کجا میرفت تا زمانی که بی گناهی اش اثبات نشده؟

ساواش که باورش نکند خانواده اش هم قبول نمیکردند!

 

آرام اما محکم زمزمه کرد

 

_ من کتابای کنکورمو میخوام ، میاریشون برام؟

 

ساواش حس کرد اشتباه شنیده است

با تمسخر نگاهی به سر تا پایش انداخت و خندید

 

_ چی؟ نشنیدم

یک بار دیگه بگو!

 

 

 

 

لادن آب دهانش را فرو داد و در دل به خود تشر زد

 

( حق نداری بهت بربخوره فهمیدی؟

قوی باش ، بجنگ تا تغییر بدی اوضاع رو…)

 

محکم تکرار کرد

 

_ کتابای درسیمو می‌خوام

 

ساواش دوباره خندید و او ادامه داد

 

_ اینجا حوصلم سر میره

تنهام ، بیکارم

می‌خوام درس بخونم

 

ساواش دستی به چانه اش کشید و پوزخند زد

 

_ لازم نکرده

 

_ چرا؟ خودت اصرار داشتی کنکور بدم

 

_ احمق بودم!

میدونی چرا اصرار میکردم؟

می‌خواستم فکر نکنی از بقیه کمتری

میخواستم زنم حسرتی نداشته باشه

میخواستم جبران کنم برات!

الان دیگه نیازی بهش نیست

 

یک قدم جلو رفت و در چشمان ساواش زل زد

 

_ من میخوامشون ساواش میفهمی؟

چه ضرری به تو میرسونه که برام نمیاریشون؟

 

ساواش لبخند زد

 

_ یک روز من التماست میکردم درس بخونی و پیشرفت کنی ، حالا تو التماس کن تا اجازه بدم بخونی

هرچند فکر نکنم کارت با التماس راه بیفته ولی میتونی امتحان کنی

 

 

 

 

لادن با حرص و بغض دندان روی هم سایید و لب زد

 

_ نمیتونی این کارو با من بکنی

بسه دیگه میشنوی؟

بسه … دارم تو این سگ دونی عقلمو از دست میدم

 

ساواش با لبخند در را بست و دخترک جلو دوید

 

با تمام توان مشت هایش را روی در کوبید و فریاد زد

 

_ حق نداری بری

ساواش… لعنت بهت برگرد

مگه چی خواستم ازت؟

 

اشکی که روی گونه هایش چکید را با پشت دست پاک کرد و لرزان فریاد زد

 

_ چی خواستم ازت؟

 

صدای قفل شدن در قلبش را لرزاند

 

مشت بعدی را روی در کوبید و اشک ریخت

 

_ عوضی … لعنت به اون روز که تو اومدی تو اون مدرسه

لعنت به لحظه ای که دیدمت

 

صدای هق هق هایش بلند شد

دستش را روی دهانش گذاشت و ناله کرد

 

_ میاد … برمیگرده

 

باید کاری می‌کرد

طاقت چندین روز تنهایی دوباره را نداشت!

 

بدون اینکه برای ثانیه ای عقلش را به کار بیندازد بدون فکر سمت آشپزخانه دوید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا رحیمی
1 سال قبل

وایی خداکنه لادن از دست ساواش نجات پیداکنه خودش بره دانشگاه و از ساواشم طلاق بگیره

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x