&& ایلیاد &&
عصبی به سارا خیره شده بودم که صدای زنگ خونه بلند شد …
یعنی کی میتونست باشه؟!
فشاری به مچ دستش آوردم که صورتش توی هم رفت ، مچشو ول کردم و به سمت آیفون حرکت کردم …
اما با دیدن کسی که پشت در بود نفسم گرفت !
افشین !!!
اون اینجا چیکار میکنه آخه؟!
زودی به سمت سارا برگشتم ، عصبی و تند تند گفتم :
+ ببین چی میگم سارا …
میری توی اتاقت بیرون هم نمیای !
باشه؟!
دست به سینه شد و با اخم گفت :
_ اونوَقت چرا دقیقا؟!
با پایان حرفش زنگ خونه دوباره به صدا در اومد …
چند بار مضطرب نگاهمو بین افشینی که خیلی عصبی بود و سارا ، رد و بدل کردم …
در آخر با عصبانیت رو به سارا گفتم :
+ سارا کاری که میگم رو انجام بده …
زووود باش … .
خداروشکر دست از لجبازی برداشت …
برگشت و حرکت کرد …
هوفی کشیدم و برگشتم طرف آیفون …
دکمه ی در باز کن رو فشار دادم و به سمت حیاط خونه پا تند کردم …
به حیاط که رسیدم ، افشین رو دیدم …
اومده بود توی خونه !
اخم ریزی کردم ، بهش نزدیک شدم و گفتم :
+ چرا اومدی اینجا افشین؟! …
ابرویی بالا انداخت ، پوزخندی زد و گفت :
_ چه سوال مسخره ای !
اخم غلیظی کرد ، به سرش اشاره کرد و لب زد :
_ تو اصلا میدونی چه بلایی سرم آوردی؟!
با اون ضربه ای که به سرم زدی ، رگ داخلیم پاره شد و خونریزی مغزی کردم !
هنوز همونطور بیخیال داشتم نگاش می کردم که با حرص بهم نزدیک شد ، یقمو گرفت توی دستاش و با عصبانیت غرید :
_ موهامو تراشیدن !
منو بردن اتاق عمل … عملم کردن !
میفهمی عوضی؟!
دستامو بالا آوردم و گذاشتم روی دستاش ، همونطور که سعی داشتم یقمو از لای دستاش بیرون بکشم … با خونسردی لب زدم :
+ خب … به من چه؟!
به عقب هلم داد و داد زد :
_ به توچه؟! هاااا؟! … به توچه کثافت؟!
تو باعث تموم این اتفاقات بودی … تووووو !
نگران سرمو به سمت پنجره ی اتاق سارا چرخوندم …
خدایا … خودت رحم کن !
اگه متوجه بشه افشین اومده … خدایا احساسی نشه !
سرمو برگردوندم طرف افشین و با عصبانیت لب زدم :
+ تو خودت دنبال دردسر بودی !
من داشتم معاملمو انجام میدادم !
غلط کردی توی کار من دخالت کردی … !
صورتش قرمز شده بود مثل گورجه !
نفسای عمیق می کشید …
خیلی داشت خودشو کنترل می کرد .. !
عصبی پوزخندی زد و گفت :
_ توقع داشتی میزاشتم هر گوهی دلت میخواد بخوری و هیچی بهت نگم؟!
وجدانم اجازه نمیداد که هیچکاری نکنم و کاری به کارت نگیرم !
+ خیله خب … تو معامله ی منو بهم زدی و منم زدم خودتو داغون کردم !
پس دیگه الان دقیقا مشکل کجاست؟!
با خشم داد زد :
_ مشکل اونجاست که تو میخواستی منو بُکشی !
میفهمی؟!
دستامو توی جیبای شلوارم کردم …
نگاهی به سر تا پاش انداختم و با پوزخند گفتم :
+ خب … حالا که زنده ای !
با این حرفم مثل اینکه دیگه اختیارشو از دست داد !
تفنگشو از جیبش بیرون کشید و بهم نزدیک شد ، تفنگو به سرم فشار داد و لب زد :
_ الان که یه شلیک توی مغزت بکنم ، اون موقع حساب کار دستت میاد حرومزاده ی عوضی !
پوزخندی زدم …
داشت بلوف میزد !
هیچ غلطی نمیتونست بکنه … !
+ توی عمارت خودم میخوای منو بکشی؟!
پوزخندی زدم و ادامه دادم :
+ باشه …
اما حواست هست که چه آینده ای با اینکار در انتظار تو و افرادته؟!
دادی کشید و عقب رفت …
با خشم رو بهم داد زد :
_ الان نه … ولی مطمعن باش یه روز میکُشمت !
مطمعن باش ایلیاااااد … .
پوزخندی زدم که برگشت و به سمت در خروجی عمارت حرکت کرد …
میشه امروز یه پارتم بزاری ؟
وووییی میشه امروز یک پارت دیگه بزاری نویسنده؟