رمان مال من باش پارت 30

4.7
(13)

&& سارا &&

متعجب به ایلیاد و اون ماده ی عجیب ، غریبِ توی دستش خیره شدم …

_ خب … اگه گفتی این چیه؟!

شونه ای بالا انداختم و لب زدم :

+ نمیدونم … .

لبخندی زد و گفت :

_ این کتامینِ …

ابرویی بالا انداختم و با تعجب گفتم :

+ کتامین چیه دیگه؟!

با بهت لب زد :

_ یعنی نمیدونی؟!

سری به نشونه ی نه تکون دادم که گفت :

_ این یه داروی بیهوشیِ …
البته ضد افسردگی هم هست و خب یه نوع ماده ی مخدر هم محسوب میشه !

آب دهنمو قورت دادم و با بهت زمزمه کردم :

+ ماده مخدر؟! …

_ آره …

+ خب حالا این به چه کارمون میاد؟!

لبخندی زد …
از روی میز کنار دستش یه تیکه پارچه سفید رنگ برداشت و یه مقدار کمی از اون ماده رو اسپری کرد روی پارچه …
پارچه رو بالا گرفت و لب زد :

_ حالا اگه این پارچه رو بگیری جلوی بینی کسی ، اون نفر بیهوش میشه …

با تعجب بهش زل زده بودم !
چند بار نگامو بین اون و پارچه ی توی دستش رد و بدل کردم و در آخر لب زدم :

+ واقعا؟! …

_ اوهوم ! میخوای امتحان کنیم؟! …

با لکنت لب زدم :

+ ا … امتحان کنیم؟! روی کی؟! …

لبخندی زد و بدجنسانه لب زد :

_ ترسیدی؟! …

چند قدم عقب رفتم و با استرس گفتم :

+ ن ‌… نه ! ترس چرا؟! ‌…

خنده ی بلندی کرد و گفت :

_ نترس … من تورو مثل آبجیم دوست دارم !
آسیبی بهت نمیزنم … .

با این حرفش دیگه ترس از توی دلم پر کشید …
لبخندی زدم که اونم جوابمو با یه لبخند شیک داد ، به سمت در اتاق قدم برداشت …
در رو باز کرد و رو به یکی از افرادش که داشت نگهبانی می داد ، گفت :

_ هوی … تو !

پسره زودی سرشو چرخوند طرف ایلیاد و با تعجب ، به خودش اشاره کرد و گفت :

_ ب … با من هستید قربان؟!

ایلیاد با اخم سرشو به نشونه ی آره تکون داد و لب زد :

_ بیا اینجا …

پسره هنوز همونطور ساکت سرجاش ایستاده بود که ایلیاد دوباره گفت :

_ بیا دیگه … زود باش !

پسره با کمی مکث به طرف ایلیاد قدم برداشت ‌…
ایلیاد از جلوی در کنار رفت و گفت :

_ بیا داخل …

پسره آب دهنشو قورت داد و داخل شد …
ایلیاد هم داخل شد و در رو بست ، پسره زیر چشمی یکم بهم نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین …
ایلیاد چشمکی بهم زد و از پشت پارچه رو گرفت جلوی بینی پسره …
پسره در جا بیهوش شد و جلوی چشمام افتاد روی زمین … !
دستمو گرفتم جلوی دهنم و با ترس ” هِینی ” کشیدم …
کُپ کرده بودم !
با لکنت لب زدم :

+ ای ، ایلیاد … م … مُرد !

خنده ی بلندی سر داد و گفت :

_ نه عزیزم !
چرا بمیره؟! …
فقط واسه یه مدتی بیهوش شده … همین !

زبونی روی لبام کشیدم …
خیلی ترسیده بودم !
خدای من … آخه من که با دیدن این چیزا دارم از ترس سکته میکنم … چطور میخوام‌ وارد عمارت افشین بشم؟! …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*ترشی سیر *
2 سال قبل

لطفا سریع پارت بزار و لطفا پارتاتو تولانی تربکن 😢❤️😁👍🏻👌🏻😍

ناتالی
ناتالی
2 سال قبل

پارت بزاری بد نمیشه هاا! 🙂

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x