&& سارا &&
متعجب به ایلیاد و اون ماده ی عجیب ، غریبِ توی دستش خیره شدم …
_ خب … اگه گفتی این چیه؟!
شونه ای بالا انداختم و لب زدم :
+ نمیدونم … .
لبخندی زد و گفت :
_ این کتامینِ …
ابرویی بالا انداختم و با تعجب گفتم :
+ کتامین چیه دیگه؟!
با بهت لب زد :
_ یعنی نمیدونی؟!
سری به نشونه ی نه تکون دادم که گفت :
_ این یه داروی بیهوشیِ …
البته ضد افسردگی هم هست و خب یه نوع ماده ی مخدر هم محسوب میشه !
آب دهنمو قورت دادم و با بهت زمزمه کردم :
+ ماده مخدر؟! …
_ آره …
+ خب حالا این به چه کارمون میاد؟!
لبخندی زد …
از روی میز کنار دستش یه تیکه پارچه سفید رنگ برداشت و یه مقدار کمی از اون ماده رو اسپری کرد روی پارچه …
پارچه رو بالا گرفت و لب زد :
_ حالا اگه این پارچه رو بگیری جلوی بینی کسی ، اون نفر بیهوش میشه …
با تعجب بهش زل زده بودم !
چند بار نگامو بین اون و پارچه ی توی دستش رد و بدل کردم و در آخر لب زدم :
+ واقعا؟! …
_ اوهوم ! میخوای امتحان کنیم؟! …
با لکنت لب زدم :
+ ا … امتحان کنیم؟! روی کی؟! …
لبخندی زد و بدجنسانه لب زد :
_ ترسیدی؟! …
چند قدم عقب رفتم و با استرس گفتم :
+ ن … نه ! ترس چرا؟! …
خنده ی بلندی کرد و گفت :
_ نترس … من تورو مثل آبجیم دوست دارم !
آسیبی بهت نمیزنم … .
با این حرفش دیگه ترس از توی دلم پر کشید …
لبخندی زدم که اونم جوابمو با یه لبخند شیک داد ، به سمت در اتاق قدم برداشت …
در رو باز کرد و رو به یکی از افرادش که داشت نگهبانی می داد ، گفت :
_ هوی … تو !
پسره زودی سرشو چرخوند طرف ایلیاد و با تعجب ، به خودش اشاره کرد و گفت :
_ ب … با من هستید قربان؟!
ایلیاد با اخم سرشو به نشونه ی آره تکون داد و لب زد :
_ بیا اینجا …
پسره هنوز همونطور ساکت سرجاش ایستاده بود که ایلیاد دوباره گفت :
_ بیا دیگه … زود باش !
پسره با کمی مکث به طرف ایلیاد قدم برداشت …
ایلیاد از جلوی در کنار رفت و گفت :
_ بیا داخل …
پسره آب دهنشو قورت داد و داخل شد …
ایلیاد هم داخل شد و در رو بست ، پسره زیر چشمی یکم بهم نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین …
ایلیاد چشمکی بهم زد و از پشت پارچه رو گرفت جلوی بینی پسره …
پسره در جا بیهوش شد و جلوی چشمام افتاد روی زمین … !
دستمو گرفتم جلوی دهنم و با ترس ” هِینی ” کشیدم …
کُپ کرده بودم !
با لکنت لب زدم :
+ ای ، ایلیاد … م … مُرد !
خنده ی بلندی سر داد و گفت :
_ نه عزیزم !
چرا بمیره؟! …
فقط واسه یه مدتی بیهوش شده … همین !
زبونی روی لبام کشیدم …
خیلی ترسیده بودم !
خدای من … آخه من که با دیدن این چیزا دارم از ترس سکته میکنم … چطور میخوام وارد عمارت افشین بشم؟! …
لطفا سریع پارت بزار و لطفا پارتاتو تولانی تربکن 😢❤️😁👍🏻👌🏻😍
چشم عزیزم😊 امر دیگه ؟!😅😘
پارت بزاری بد نمیشه هاا! 🙂
باشه عزیزم پارت بعدی رو الان میزارم 😊😄🤗🌷