همه ی بچه ها مشغول تعریف کردن از صدای جذابش بودن و اونم گاهی با لبخند های کوچیک و خاصی ازشون تشکر میکرد !
با حسرت به آرژان زل زده بودم ، خدایا … چی میشد من به جای اون الان کنار افشین ایستاده بودم؟! …
بغض لامصب سراغم اومده بود و ول کُن هم نبود !
سعی داشت خفم کنه …
به زحمت و هزار سختی قورتش دادم که صدای ایلیاد رو شنیدم :
_ سارا …
برگشتم سمتش و لب زدم :
+ جانم؟! …
لبخند کمرنگی زد ، با نگاش به افشین اشاره کرد و گفت :
_ چرا نمیری یکم خَرِش کنی؟! …
نگاهمو به افشین دوختم …
پوزخند صداداری زدم و گفتم :
+ اگه نزدیکش بشم ،
چشم تو چشمش شم مطمعنن خودمو لو میدم !
همین الان از دور که نگاش میکنم هی بغض گلومو میگیره !
دیگه خوشبحال وقتی که برم پیشِش …
چند بار سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت :
_خب آخر چی؟! …
بالاخره که باید بری پیشش …
آوردمت اینجا تا یکم کنارش خوش بگذرونی !
نه اینکه بشینی یه گوشه و زانوی غم بغل بگیری …
برو … برو پیشش ، درخواست رقص کن !
برین وسط مثل همه عاشقای دیگه ، با هم برقصید …
یکم شاد باش لااقل … .
شاید حق با اون بود ! ولی من …
کلافه هوفی کشیدم ، ایلیاد درست میگه من باید یکم قوی شم !
نباید اینقدر ضعیف باشم که با یه نگاه خودمو ببازم !
سری به نشونه ی باشه تکون دادم که لبخندی جذاب روی لباش تشکیل شد …
به طرف افشین حرکت کردم و وقتی دور و وَرِش خلوت شد ، قدم زنان بهش نزدیک شدم …
هنوز اون آرژان کَنه بهش چسبیده بود و این بود که زیادی رو مخم بود !
روبه روشون ایستادم ، سرمو انداختم پایین چون قادر نبودم چشم تو چشمش حرفی بزنم و بعد کشیدن یه نفس عمیق ، لب زدم :
+ ص … صدات ، خیلی … خیلی زیبا بود !
من ، من واقعا شگفت زده شدم ! …
حرفمو که زدم ، سرمو بالا گرفتم و نگاهمو بهش دوختم …
آرژان با نگاه مغرورانش ، بهم زل زده بود و افشین …
با حالت خاصی نگام میکرد …
بعد از گذشت چند لحظه سکوت ، گفت :
_ مرسی …
ولی به نظر خودم اونقدرام که شماها میگید صدام تعریفی نداره … .
چشمکی زد و ادامه داد :
_ میزارم پایِ چاپلوسی !
اخم ریزی کردم … بیشعور الللاغ !
من بیام ازش تعریف و تمجید کنم ، بعد اون بگه چاپلوسی؟! …
هوفی کشیدم و لب زدم :
+ من اهل چاپلوسی نیستم …
دلیلی هم نداره بخوام واسه تو چاپلوسی کنم !
شاید اصلا اشتباه کردم که حرف دلمو به زبون آوردم … !
اخم ریزی روی چهره ی آرژان شکل گرفت …
اما افشین با همون حالت چهره ی خاصش بهم زل زده بود و هیچی نمی گفت …
ایندفعه دوست دختر آقا افشین سکوتو شکستند :
_ این چه طرز حرف زدنه؟! …
اَدبت کجاس؟! … واقعا که !
از ایلیاد بعیده با یه همچین آدم بی فرهنگی ارتباط داره ! …
از خشم دستام مشت شدن و فاصله ی بین دو ابروم کم و کمتر … !
دختره ی عوضییی …
به من میگه بی ادب ! به من میگه بی فرهنگ … !
گاوِ میمون … .
عنتررررر … !
لب باز کردم تا با جوابای دندون شکنم با خاک یکسانش کنم ، اما همون موقع بود که گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن …
بعد از انداخت یه نگاه چپ چپی به من ، از توی کیفش گوشیش رو بیرون آورد …
نگاهشو از روی صفحه ی گوشیش ، به سمت افشین تغییر داد و گفت :
_ داداش ساشاست …
افشین ابرویی بالا انداخت و سوالی زمزمه کرد :
_ ساشا؟! …
آرژان با عجله سری به نشونه ی آره تکون داد ، گوشی رو جواب داد و مشغول حرف زدن شد :
_ الو … جونم داداشی؟! …
من؟! … من که مهمونیَم !
ای وای … جلسه ی خانوادگی؟! …
ای بابا … آخه من نمیتونم بیام …
با افشینم !…
از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم !
یعنی داداشش اینقدر بی غیرته که میدونه آبجیش با یه پسره و بیخیاله …. !
خدای من …
مکالمش با داداشش که تموم شد ، برگشت سمت افشین و با لحن لوس و لب و لوچی آیزون لب زد :
_ افشییین …
من باید برم … !
تو دلم خداروشکری گفتم ، تازه داشت یه لبخند بزرگ روی لبام شکل می گرفت که با چیزی که افشین گفت تمومه حس و حالم پرید …
_ چرا عزیزم؟!
مشکلی پیش اومده عشقم؟! …
ای کوفتِ عشقم …
ای دردِ عشقمممم !
کثافت آشغال …
من اینجا دلم از دوریت پرپر میزنه بعد تو به یه هرزه میگی عشقم؟! …
خااااک تو سرت افشییین …
خاااااک …
نفس عمیقی واسه کنترل خودم کشیدم …
خلاصه که این عشقِ افشین خان هم با کلی لوس بازی در آوردن رفت …
سرمو چرخوندم طرف افشین و نگاهمو بهش دوختم …
با حالت خاص و مرموزانه ای بهم زل زده بود ، بعد از یه سکوت طولانی لب زد :
_ بابت رفتار آرژان معذرت میخوام …
آرژانه دیگه …روی من خیلی حساسه …
تو ببخش !
لبخندی زدم …
انگار به کل اتفاقات اخیر فراموشم شد …
+ مشکلی نیس ، من … درک میکنم !
همه ی آدما روی عشقشون حساسن … !
سری تکون داد و دیگه حرفی نزد …
بعد از چند لحظه ی حوصله سر بر ، نگاهی حسرت بار به جمع دختر و پسرایی که وسط بودن و مشغول رقصیدن ، انداختم و نگاهمو برگردوندم سمت افشین …
اونم بهم زل زده بود …
چشم تو چشمش که شدم ، باز قلبم شروع کرد به بوم بوم کوبیدن به سینم !
اب دهنمو به زحمت قورت دادم که گفت :
_ حدس میزنم دلت میخواد باهم بریم وسط …
متعجب بهش خیره شدم و گفتم :
+ تو … تو الان فکر منو خوندی؟! …
چجورری آخه … !
خنده ی کوتاهی کرد …
بهم نزدیک شد ، مچ دستمو گرفت و حرکت کرد طرف جمع جوونایی که داشتن میرقصیدن و در همون حین لب زد :
_ خیلی ساده …
من دیگه توی این کار وارد شدم …
در اثر همنشینی زیاد با شما دخترا !… .
کنار جمع ایستاد …
روبه روش ایستادم ، دست چپشو حلقه کرد دورم و با دست راستش ، دست چپم رو گرفت و انگشتامون رو لای هم چفت کرد …
و در آخر آروم آروم شروع کرد به حرکت دادن ملایم منو خودش …
لبخندی زدم و سرمو گذاشتم روی شونش …
خیییلی زیاد توی این کار ماهر و وارد بود !
جای تحسین داشت واقعا … .
همیشه این صحنه رو با افشین واسه خودم آرزو میکردم ، جزو رویاهام بود که بالخره به لطف ایلیاد به حقیقت پیوست !
عع … راستی ایلیاد کجاس؟! …