سرمو از روی شونه ی افشین بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم ولی اثری از ایلیاد ندیدم !
همینطور متعجب داشتم دور و وَرمو دید میزدم که با صدای افشین به خودم اومدم :
_ احیانا دنبال کسی می گردی؟! …
زل زدم توی چشمای دریایی رنگش و ناراحت لب زدم :
+ آره … دنبال ایلیاد میگردم …
اما نمیبینمش !
لبخند جذابی زد و گفت :
_ همین دور و وَراست …
تو نگران نباش … !
و بعد از پایان حرفش ، درکمال ناباوری سرشو پایین آورد و با گذاشتن لباش روی لبام ، منو غرق بهت و تعجب کرد …
اما کم کم این بهت و تعجب جاش رو داد به حس شیرین و لذت بخش …
باهاش همکاری کردم …
خدایا ! الان این اتفاقات واقعیه؟! …
یا من دارم خواب میبینم؟! …
هنوز چند لحظه بیشتر نگذشته بود که سرشو عقب برد و با بهت و ناباوری به لبام خیره شد …
سرمو کمی کج کردم و متعجب بهش زل زدم …
پس چرا ادامه نداد؟! …
زبونی روی لباش کشید و با لکنت لب زد :
_ ط … طعم لبات … واسم ، واسم خیلی آشناس ! …
ای وایییی !
شک کرده بهم …
خدایا … چیکار کنم؟! … چی بگم بهش …
دستپاچه لب زدم :
+ ع … عع … چه جالب …
ح … حالا مگه طعم لبام مثل طعم لبای کیه؟! …
با بغض لب زد :
_ مثل طعم لبای عشقم …
اینو گفت و به سرعت ازم فاصله گرفت و دور شد …
من هنوز همینطور سردرگم ایستاده بودم …
باورم نمیشه …
اون ، اون هنوزم منو دوست داره؟! …
اما … اما خودش بهم گفت هیچ حس عشقی وجود نداره !
چطور ممکنه؟! …
پوفی کشیدم … خیلی سردرگم شده بودم …
کاش ایلیاد حداقل اینجا بود …
یه راهنمایی عاقلانه بهم میداد ! …
* * * *
قدم زنان بهش نزدیک شدم …
باورم نمیشه !
این گریه هایی که داره میکنه واسه منه؟! …
اومده بود حیاط و یه گوشه داشت گریه میکرد !
نفس عمیقی کشیدم و بهش نزدیک شدم …
یه دستمال از توی کیفم بیرون کشیدم ، رو به روش ایستادم و دستمال رو به سمتش گرفتم …
با چشمای اشکیش بهم خیره شد و بعد از کمی مکث ، دستمال رو ازم گرفت …
اشکاشو پاک کرد و غمگین و محزون به یه نقطه ی نامعلوم خیره شد …
اشاره ای به میز و صندلی هایی که همون نزدیکی بود کردم و لب زدم :
+ بریم بشینیم …
سری تکون داد و به سمت همونا حرکت کرد …
روی صندلی رو به روش نشستم و بعد از یه سکوت کوتاه لب زدم :
+ ببخشید …
_ بابت چی؟! …
سرمو پایین انداختم و گفتم :
+ بابت این اشک ریختنات …
پوزخندی زد و با لحن تلخی گفت :
_ مگه تو باعثشی؟! …
سری به نشونه ی آره تکون دادم …
آره … من مقصر این گریه هاش بودم …
کاش می مردم ولی اشک ریختن افشینو نمیدیدم !
سری به نشونه ی نه تکون داد و گفت :
_ نع … تو که کاری نکردی …
مقصر اصلی ، منم و سارا …
+ سارا؟! … سارا کیه دیگه؟! …
منم عجب بازیگری میشمااا …
آهِ دردناکی کشید و ناراحت گفت :
_ سارا؟! … اون … اون همه چیمه !
تمومه وجودم … زندگیمه …
میخوامش ، خیلی زیاااد هم میخوامش …
خوبیش اینه که ، این حس دو طرفس …
اونم منو میخواد …
به زحمت لبخندی که داشت روی صورتم شکل می گرفت رو پس زدم و ابرویی بالا انداختم …
بعد از چند لحظه لب زدم :
+ از کجا میدونی اونم تورو میخواد؟! …
با اخم غلیظی بهم خیره شد که دستپاچه ادامه دادم :
+ خب … آخه میدونی این روزا افراد دو رو و نقاب زن ، زیاد شدن … .
اخمش غلیظ تر شد …
ای بابا عجب غلطی کردم همچین چرتی بهش گفتم …
مشتش رو کوبید روی میز و با عصبانیت گفت :
_ سارا اینطور نیس …
اون خیلی خوبه ! …
تو هم به جای گفتن این خزعبلات ، زیپ اون گاراژو بکش و خفه خون بگیییر …
وایی خدا …
هیچوقت فکر نمیکردم افشین اینقدر عاشقم باشه !
طوری که حتی در نبودم ، ازم دفاع و حمایت کنه … .
به سختی یه اخم ریز روی صورتم نشوندم و با ناراحتی لب زدم :
+ وا … این چه طرز برخورده؟! …
من … فقط میخواستم نظرمو بگم همین ! …
نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت …
یکهو دستشو گذاشت روی موهاش و کلاه گیس طلایی رنگش رو برداشت …
هینی کشیدم و با بهت بهش خیره شدم …
اون … اون مو نداشت !
با لکنت لب زدم :
+ مو … موهات کو؟! …
موهای خ … خودت کجاس پس؟! …
ابرویی بالا انداخت و با چشمایی ریز شده ، گفت :
_ خیلی مشکوک میزنی !
تو مگه منو قبلا دیدی که این حرفو میزنی؟! …
وایی حسابی داشتم لو میدادم خودمو …
آب دهنمو به سختی قورت دادم و لب زدم :
+ نه … ولی فکر کردم موهات مال خودته …
فکر نمیکردم … کلاه گیس باشن ! …
پوزخندی تلخی زد …
به کلاه گیس توی دستش خیره شد و لب زد :
+ تراشیدن … موهامو …
بخاطره عمل مجبور بودن …
موهای طلایی رنگمو که …
که سارا خیلییی دوستشون داشت رو کامل تراشیدن !
واسه تو ذوق نزدن ، یه کلاه گیس مردانه به رنگ طلایی خریدم و سرم کردم …
اما واقعا موهای خود آدم یه چیز دیگس … .
با چشمای لبریز از اشکم به سر طاسش زل زدم …
نه … امکان نداره … آخه چرا؟! …
چرا موهای خوشرنگشو تراشید؟! …
با بغض لب زدم :
+ چه عملی؟! …
با لحن تلخی لب زد :
_ من خونریزی مغزی کرده بودم !
یکی از رگ های سرم پاره شده بود …
عملم کردن و اون رگ رو دوختن …
یا خدااا …
خونریزی مغزیییییی !!!
زدم زیر گریه … اختیارم رو از دست دادم …
توی این یه ماهی که ازش دور بودم چه بلاهایی که سر خودش در نیاورده ! …
زار زار مقابل چشمای گرد و صورت متعجب افشین داشتم اشک میریختم …
تقریبا بعد از ۵ دیقه ، نفس عمیقی کشیدم و با بغض رو بهش گفتم :
+ چرا؟! …
زبونی روی لبای خوش فرمش کشید و گفت :
_ چی چرا؟! …
با عصبانیت ، زود زود لب زدم :
+ چرا خونریزی مغزی کردی؟! …
چراااااا؟! ….
اخم غلیظی کرد و گفت :
_ خیله خب … چرا جیغ جیغ میکنی؟! …
اصلا به تو چه مربوط؟! …
تا همینجاشم زیاده روی کردی … !
عصبی از جام بلند شدم و گفتم :
+ یالا زود باش بگووو …
چه اتفاقی افتاده؟! …
حرف بزننننن … .
دستاشو بالای سرش گرفت و گفت :
_ باشه بابا ، من تسلیم … !
اینقدر روی خودت فشار نیار … .
به صندلی اشاره کرد و ادامه داد :
_ بشین واست توضیح میدم …
نفس عمیقی واسه کنترل خودم کشیدم و دوباره سرجام نشستم …
_ معامله ی یکی از رقیبام رو بهَم زدم …
با هم درگیر شدیم …
اونم کم لطفی نکرد و با یه شیشه ضربه زد به پیشونیم …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ اون رقیبی که میگی ، کی بود؟! …
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ چرا میخوای بدونی؟! …
با اخم و عصبانیت غریدم :
+ فقط جوابمو بده افشییین ! ..
خیلی از رفتارم تعجب کرده بود …
با کمی مکث لب زد :
_ ایلیاد …
نفس کشیدن رو فراموش کرده بودم !
ایلیاد؟! …
ام … امکان نداره ! …
ایلیاد … اون ، اون بهم قول داده بود بلایی سر افشین نیاره …
ایشالله بری زیر ۱۹ چرخ ایلیاد …
ایشالله بمیری که بدقولی نکنی عنتر …
خدایا … من چقدر ساده گول حرفاشو خوردم !
چقدررر ساده … !!!
سلام پارت بعد رو کی میزارید ؟
گذاشتم عزیزم 🤗🍁