منتظر جوابش شدم.
بعد از چند دقیقه صدای پیامک گوشیم بلند شد.
بازش کردم.
پیام از طرف خودش بود.
_قرار نیست که هرشب سر بارتون بشم که…
بعدشم ماهان تنهاس نمیشه…
چند دقیقه مکث میکنم و دوباره تایپ میکنم.
_سر بار چیه…
از اون حرفا بود ها…
پیام و ارسال کردم و چند دقیقه منتظر جوابش شدم.
وقتی دیدم خبری نشد، گوشی و خاموش کردم و کنارم روی مبل انداختم.
واقعا خیلی سخته مرد سر کار نره…
تو این مدت هم نرفتم، حالم خوب نبود.
وگرنه دیوونه میشدم.
مرده و کارش واقعا…
هر چند سخته، اما نعمتیه واسه خودش…
بلند شدم و به اتاقم رفتم.
با صدای تق و توقی که میومد، با تعجب به سمت بالکن رفتم.
بارون گرفته بود.
به نم نم بارون خیره شدم و مسخ صداش شده بودم…
.روی خاک بارون خورده، همه جا رو گرفته بود و ارامش خواصی و به ادم منتقل میکرد.
دم عمیقی از اون هوای خوش گرفتم و سعی کردم از اون هوای خوب لذت ببرم…
چند ساعت همونجا نشستم و به بارش بارون زل زده بودم.
نه خوابم میومد، نه کاری بود انجام بدم…
گوشیم و برداشتم و پوشه اهنگاش و باز کردم.
به ندرت با گوشی اهنگ گوش میکردم و آهنگ های چندان زیادی هم نداشتم.
چنتا اهنگ مهراب تو پوشه آهنگام خودنمایی میکرد.
رو یکی از اهنگاش اوکی کردم و صدای خسته مهراب بلند شد.
بالاخره بعد از پنج دقیقه اهنگ تموم شد.
اهنگ قشنگی بود.
صدای خسته و شکسته مهراب واقعا به ادم ارامش میداد.
هر چند میدونم خیلی بده این آهنگا رو گوش کرد ، اما بیخیال میشم….
بیکاری واقعا حوصله ام و سر برده بود.
بالاخره بارون بند اومد.
کم کم بلند شدم و در بالکن و بستم.
اتاق سرد شده بود.
به طرف تخت رفتم و زیر پتو خزیدم و سعی کردم بخوابم.
هر چند امروز به اندازه یک خرس خوابیده بودم، اما از اونچه که فکر میکردم زودتر خوابم برد…
“ماهرو”
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.
امروز مجبور شدم اضافه کاری بمونم و خیلی خسته شده بودم.
به طرف خونه رفتم.
کلید و از کیفم بیرون آوردم و در و باز کردم.
با دیدن برقای خاموش، داخل شدم و در و بستم.
اما چراغ ها رو روشن نکردم.
ماهان قبل از اینکه بیام زنک زده بود و گفته بود که امشب نمیاد.
به طرف اتاق رفتم و وارد شدم.
برق اتاق و روشن کردم و لباسام و با یه تاپ و شلوارک ابی عوض کردم.
از اتاق اومدم بیرون و خواستم برم برق و روشن کنم که صدای تق و توقی و شنیدم.
ترسیده سر جام متوقف شدم.
چراغ قوه گوشیم و روشن کردم و به دور و بر انداختم.
ترس بدی به جونم افتاده بود.
با قدم هایی لرزون جلو رفتم و خودم و به پذیرایی رسوندم و سری برق ها رو روشن کردم.
به دور و بر نگاه کردم.
اما چیزی ندیدم.