تکونی خورده و خواستم تکونی بخورم که موفق نشدم.
انگار جایی اسیر بودم و نمیتونستم تکون بخورم.
چشمام و باز کرده و گیج به اطراف نگاه کردم.
سر چرخوندم و با دیدن ایلهان ، متعجب بهش خیره شدم.
منو محکم در اغوش گرفته و غرق خواب بود.
هنوز متعجب بهش خیره شده بودم که کم کم اتفاقات شب گذشته تو ذهنم تداعی شد و لبخند روی لبام نشست.
باورم نمیشد این مرد قرار بود برای همیشه برای من شود!
ذره ای راضی به ترک اغوشش نبودم، اما ساعت دیواری رو به روم چشمک میزد و میگفت باید پاشم و حاضر بشم.
نیم ساعت دیگه شیفتم شروع میشد.
ناراضی اروم گره دستای ایلهان و باز کردم و از روی تخت پایین اومدم.
وارد سرویس شدم و دست و صورتم و شستم.
اما همینکه بیرون اومدم،متوجه ایلهانی شدم که روی تخت نشسته و خواب آلود موهاش و به هم میریخت.
دلم برای حرکتش ضعف رفت..
اما چیزی نگفته و اروم، صبح بخیری گفتم.
جوابم و داد و به سمت سرویس رفت.
از فرصت استفاده کرده و تند تند لباس پوشیدم.
حاضر که شدم، از سرویس بیرون اومد.
به منی که حاضر شده بودم نگاه کرد و گفت:
_نمیخواد بری من خودم الان حاضر میشم میرسونمت!
لبخندی زدم و با نازی که نمیدونستم از کجا سرچشمه میگرفت گفتم:
_نمی خواد خودم میرم.
نگاهی بهم کرد و گفت:
_می برمت دیگه.
تا بری دو تا چایی بریزی من اومدم.
لبخندی زده و از اتاق بیرون اومدم.
به طرف آشپزخونه رفتم و از سماور همیشه روشن خاله، دو تا لیوان اب جوش ریختم.
چایی نریختم.
چون از دیشت بود و چایی مونده بود.
یک چایی کیسه ای از داخل کشو برداشته و داخل لیوان ها انداختم.
کیسه چایی رنگ پس داده و داخل سطل زباله انداختم و لیوان های چایی و روی میز گذاشتم.
همون لحظه ایلهان هم اومد.
شلوار کتون مشکی پوشیده بود و پیراهن خط دار زرشکی تیره ای هم پوشیده بود و کت اسپرتی هم پوشیده بود.
موهاش و هم با ژل و تافت حالت داده و واقعا خیلی جنتلمن شده بود.
تو دلم قربون صدقه اش رفتم و گفتم:
_بدو تا سرد نشده بخوریم.
اومد و رو به روی من نشست.
لیوان چاییش و برداشت و به لبش نزدیک کرد.
جرعه ای نوشید و گفت:
_بخور که سریع بریم.
خودمم موافق بودم.
داشت دیرم میشد.
سریع چاییمون و خوردیم و با هم از خونه بیرون اومدیم.
سوار ام وی ام سفید ایلهان شدیم و به ثانیه نکشید، ماشین با سرعت زیادی از جا کنده شده و به سرعت به راه افتاد.
جلوی در بیمارستان ترمز زد و ماشین ایستاد.
کمی تعلل کردم و گفتم:
_ممنون که رسوندیم!
دستم روی دستگیره در نشست و خواستم پیاده بشم که گفت:
_ساعت چند شیفتت تموم میشه؟!
خودم میام دنبالت!
غرق لذت شدم و گفتم:
_ساعت چهار…
باشه مرسی.
سری تکون داد.
خواستم پیاده بشم.
مردد بودم.
تردید و کنار گذاشتم و گفتم:
_مراقب خودت باش.
سریع پیاده شدم اما وقتی میخواستم پیاده بشم زمزمه اروم “همچنین” اش و شنیدم.
خندون وارد بیمارستان شدم و وارد اتاق شدم.
روپوشم و پوشیدم و گوشیم و سایلنت کردم.
از اتاق بیرون اومده و به همکار ها سلام کرده و مشغول کارم شدم
رمان قشنگیه ولی کاشکی پارتا طولانی تر بشه