رمان ماهرو پارت ۷۱

4
(98)

 

تکونی خورده و خواستم تکونی بخورم که موفق نشدم.

انگار جایی اسیر بودم و نمیتونستم تکون بخورم.

 

 

چشمام و باز کرده و گیج به اطراف نگاه کردم.

سر چرخوندم و با دیدن ایلهان ، متعجب بهش خیره شدم.

 

 

 

منو محکم در اغوش گرفته و غرق خواب بود.

هنوز متعجب بهش خیره شده بودم که کم کم اتفاقات شب گذشته تو ذهنم تداعی شد و لبخند روی لبام نشست.

 

 

باورم نمیشد این مرد قرار بود برای همیشه برای من شود!

 

 

ذره ای راضی به ترک اغوشش نبودم، اما ساعت دیواری رو به روم چشمک میزد و میگفت باید پاشم و حاضر بشم.

نیم ساعت دیگه شیفتم شروع میشد.

 

 

ناراضی اروم گره دستای ایلهان و باز کردم و از روی تخت پایین اومدم.

وارد سرویس شدم و دست و صورتم و شستم.

اما همینکه بیرون اومدم،متوجه ایلهانی شدم که روی تخت نشسته و خواب آلود موهاش و به هم می‌ریخت.

 

 

 

 

دلم برای حرکتش ضعف رفت..

اما چیزی نگفته و اروم، صبح بخیری گفتم.

 

 

جوابم و داد و به سمت سرویس رفت.

از فرصت استفاده کرده و تند تند لباس پوشیدم.

 

 

حاضر که شدم، از سرویس بیرون اومد.

به منی که حاضر شده بودم نگاه کرد و گفت:

_نمیخواد بری من خودم الان حاضر میشم میرسونمت!

 

 

لبخندی زدم و با نازی که نمیدونستم از کجا سرچشمه می‌گرفت گفتم:

_نمی خواد خودم میرم.

 

 

نگاهی بهم کرد و گفت:

_می برمت دیگه.

تا بری دو تا چایی بریزی من اومدم.

 

 

لبخندی زده و از اتاق بیرون اومدم.

به طرف آشپزخونه رفتم و از سماور همیشه روشن خاله، دو تا لیوان اب جوش ریختم.

 

 

چایی نریختم.

چون از دیشت بود و چایی مونده بود.

یک چایی کیسه ای از داخل کشو برداشته و داخل لیوان ها انداختم.

 

 

کیسه چایی رنگ پس داده و داخل سطل زباله انداختم و لیوان های چایی و روی میز گذاشتم.

 

 

همون لحظه ایلهان هم اومد.

شلوار کتون مشکی پوشیده بود و پیراهن خط دار زرشکی تیره ای هم پوشیده بود و کت اسپرتی هم پوشیده بود.

 

 

موهاش و هم با ژل و تافت حالت داده و واقعا خیلی جنتلمن شده بود.

تو دلم قربون صدقه اش رفتم و گفتم:

_بدو تا سرد نشده بخوریم.

 

 

اومد و رو به روی من نشست.

لیوان چاییش و برداشت و به لبش نزدیک کرد.

جرعه ای نوشید و گفت:

_بخور که سریع بریم.

 

 

خودمم موافق بودم.

داشت دیرم میشد.

سریع چاییمون و خوردیم و با هم از خونه بیرون اومدیم.

 

 

 

سوار ام وی ام سفید ایلهان شدیم و به ثانیه نکشید، ماشین با سرعت زیادی از جا کنده شده و به سرعت به راه افتاد.

 

 

 

جلوی در بیمارستان ترمز زد و ماشین ایستاد.

کمی تعلل کردم و گفتم:

_ممنون که رسوندیم!

 

 

دستم روی دستگیره در نشست و خواستم پیاده بشم که گفت:

_ساعت چند شیفتت تموم میشه؟!

خودم میام دنبالت!

 

 

غرق لذت شدم و گفتم:

_ساعت چهار…

باشه مرسی.

 

 

سری تکون داد.

خواستم پیاده بشم.

مردد بودم.

تردید و کنار گذاشتم و گفتم:

_مراقب خودت باش.

 

 

سریع پیاده شدم اما وقتی میخواستم پیاده بشم زمزمه اروم “همچنین” اش و شنیدم.

 

 

خندون وارد بیمارستان شدم و وارد اتاق شدم.

روپوشم و پوشیدم و گوشیم و سایلنت کردم.

از اتاق بیرون اومده و به همکار ها سلام کرده و مشغول کارم شدم‌

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Managoli
10 ماه قبل

رمان قشنگیه ولی کاشکی پارتا طولانی تر بشه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x