با بیرون رفتن مریض، کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم.
ساعت 15:40 بود.
خسته و با کمردرد ناشی از زیاد نشستن، بلند شدم و کمرم و ماساژی دادم.
به طرف در رفتم و بازش کردم.
یه طرف اقای هاشمی رفتم و گفتم:
_خسته نباشید.
تموم شدن مریض ها؟!
مرد خوش چهره و مهربون رو به روم، لبخندی زد و گفت:
_خسته نباشید بله تموم شد.
فعلا که مریضی نیست، اقای فرهمند هم اومدن،کم کم میان سر شیفت شون.
سری تکون دادم و ازش خداحافظی کردم و روپوش پزشکیم و از تنم در اوردم و مانتو خودم و پوشیدم.
گوشیم و از کمد بیرون اورده و روشنش کردم.
اول ساعت و نگاه کردم.
ده دقیقه به چهار بود.
یک پیام داشتم.
گوشی و از حالت بی صدا برداشتم و پیام رسان و باز کردم.
ماهان پیام داده بود.
با لبخند بازش کردم.
_شب با مامان حاضر باشید میام دنبالتون.
متعجب به پیامی که داده بود نگاه کردم.
از وقتی به خونه خاله اومدیم ، ماهان کلا دو شب اونجا موند و دیگه نیومد.
حالا هم پیام داده بود ما هم باید بریم.
متعجب شماره اش و گرفتم.
یک بوق...
دو بوق…
سه بوق…
چهار بوق...
داشتم نا امید میشدم و میخواستم قطع کنم که صداش تو گوشی پیچید.
_الو…
خیلی وقت بود که دیگه باهام مهربون نبود.
هر چقدر به ایلهان نزدیک تر می شدم، ماهان ازم دور تر میشد.
درمانده از صدای خشک اش گفتم:
_سلام ماهانی.
این پیام چیه دادی؟!
_آماده باش میام دنبالتون.
این و فهمیده بودم.
نفهمیده بودم کجا قرار بود ببره…
پس سوالم و به زبون اوردم.
_خب کجا میخواد بریم؟!
_خونه گرفتم.
دیگه نیازی نیست اونجا بمونین و اخم پ تخم های ایلهان و ببینین!
اون خونه اش و هم نمی خوام که منت سرم بزاره…
اه از نهادم بلند شد.
لعنتی!
چرا هر وقت تا یه چیزی میخواست درست بشه، دوباره همه چیز خراب میشد؟!
تحلیل رفته گفتم:
_مامان پیش خا…
بین حرفم پرید و گفت:
_ماهرو بهانه و اینا قبول نمیکنم. حاضر باشید ساعت پنج و نیم، شش میام دنبالتون.
کلافه باشه ای گفتم و قطع کردم.
ساعت چهار شد.
کیفم و برداشتم و از بیمارستان بیرون اومدم.
جلوی در بیمارستان که رسیدم، ماشین ایلهان و دیدم که اون طرف خیابون پارک بود.
از خیابون رد شدم و سوار شدم.
_سلام.
خیلی منتظر موندی؟!
استارت زد و گفت:
_علیک سلام.
نه منم تازه رسیدم.
خوبه ای گفتم و ایلهان به راه افتاد.
میدونستم منتظر جوابمه…
اما ساکت موندم.
باید خودش میپرسید تا جواب می دادم.
اما اونم چیزی نگفت.
ناراحت چیزی نگفتم و تا رسیدیم، پیاده شدم و زودتر وارد خونه شدم.
مامان و خاله نشسته بودن پ داشتن حرف میزدن.
_سلام.
هر دو برگشتن و به من و ایلهان که پشت سرم بود، سلام کردن.
به بهانه عوض کردن لباسم به اتاق رفتم.
لباس راحتی پوشیدم و روی تخت نشستم.
اصلا دوست نداشتم برم.
پوفی کشیده و بلند شدم.
میدونستم حرف ماهان یکیه و عوض نمی کنه.
کلافه از اتاق بیرون اومده و به حال رفتم.
هر سه نشسته بودن.
دستت درد نکنه قاصدک جونم.😘