دستهام رو حلقه کرده بودم و سرم رو ردی حلقه گذاشته بودم. آروم آروم زمزمه میکردم:
-چهل روزه که نیستی، دلم برای صدات، برای مهربونیهات تنگ شده. حالا من بدون تو، توی این دنیای لعنتی چی کار کنم؟ دیگه پشتیبانی ندارم. هیچ کس نیست حمایتم کنه، عمو دیگه هیچ کس نیست برام پدری کنه. حالا من باید کجا برم؟
اشک راهش رو از چشمهام پیدا کرده بود و روی تل خاک میریخت. آروم چشمهام رو باز کردم. از لای نور کمرنگی که از بین بازوهام میتابید به خاک خیره شدم. به سختی از بین پرده اشک به تل خاکی که حالا کمی با اشکهای من گل شده بود نگاه کردم.
سرم رو از روی دستهام بلند کردم. با دستمال اشکهام رو پاک کردم. چشمهام رو که باز کردم با نگاه خیره زن عمو مواجه شدم؛ خیره و سنگین. در واقع نگاهم نمیکرد، بهم زل زده بود. چهرهاش غمگین بود، ولی رد اشکی دیده نمیشد. شکل نگاهش طلب چند ساله اش رو از من وصول میکرد، طلبی که مقصرش من نبودم.
چند لحظهای رو به هم زل زدیم. معنی نگاهش رو متوجه میشدم، ولی کاری نمیتونستم بکنم. سرم رو پایین انداختم و به تل خاکی که عموی عزیزم توش جا گرفته بود خیره شدم. قطره اشکی از چشمهام جاری شد.
بین گذشته و آینده غرق بودم که با صدایی به خودم اومدم.
-پاشید. دیر شده، باید بریم.
سرم رو به طرف صدا برگردوندم. قامت بلند حامد روم سایه انداخت. توی چشمهام نگاه کرد و گفت:
-دختر عمو، پاشو باید بریم.
سرش به طرف زنعمو چرخید و گفت:
-مامان، تو هم پاشو.
نگاهی گذرا به زن عمو انداختم. دستم رو روی تل خاک گذاشتم و بلند شدم.
حامد ظرف خرما رو سمتم گرفت. با سر بهش اشاره کرد. نگاهی به ظرف خرما انداختم. تعداد کمی خرما توی ظرف مونده بود .سرم و به معنای نه به اطراف تکون دادم.
ظرف خرما رو به طرف زن عمو گرفت. زن عمو باصدای حامد، نگاهی به ظرف انداخت. خرمایی برداشت.
نگاهم رو به سنگهای سیاه و سفیدی دادم که روی زمین کاشته شده بودند. زیر هر کدوم یه نفر، شاید هم دو نفر خوابیده بودند.
تتمه اشک رو با دستمال مچاله میون انگشتهام پاک کردم و بی توجه به نگاه سنگین دیگران به طرف سنگ سیاهی که همون نزدیکی بود رفتم. نشستم و نگاهی به نوشتههای روی سنگ انداختم.
-مامان، بابا!
اشک مثل سیل از چشم هام جاری شد. حتی توی دلم هم نتونستم چیزی بگم. فقط گریه کردم.
دلم نمیخواست آروم بشم. همین طور گریه می کردم که صدایی رو از پشت سرم شنیدم.
-چشمه اشکت خشک نشد اینقدر گریه کردی؟
پسرهی نحس! درست حرف زدن رو هیچ وقت یاد نگرفت.
حامد رو به برادرش گفت:
– چی کارش داری داداش حسام؟ بزار گریه کنه، خودش رو خالی کنه. این چه حرفیه؟
حسام جواب داد:
– چهل روزه هر وقت نگاهش کردیم، داشته گریه میکرده. بابای من مرده، این داره خودش رو میکشه. اینقدر که این گریه کرده من و تو و مامان که صاحب عزا بودیم گریه نکردیم.
– داداش، آروم باش!
رو به من کرد و ادامه داد:
-دختر عمو تو هم پاشو بریم، دیر شده.
ایستادم. حسام راست میگفت، از وقتی خبر مرگ عمو رو شنیده بودم اول و وسط و آخر همه کارهام به گریه ختم میشد.
از گریه زیاد چشم درد گرفته بودم. نمیدونم این اشک ها از کجا میاومد، ولی نمیتونستم جلوشون رو بگیرم.
گاهی برای عمو، گاهی برای مامان و بابا، گاهی هم برای خودم اشک میریختم.
من باید چی کار میکردم؟ این سوالی بود که مثل مته توی سرم صدا میداد و من هیچ جوابی براش نداشتم.
از وقتی یادم میاد عمو میگفت تا من هستم نگران هیچی نباش. منم هیچ وقت به فکرم نمیرسید، که یک روز من باشم و اون نباشه.
اما حالا نبود و من دختری تنها، میون کلی آدم رنگ و وارنگ، چطور باید زندگی میکردم؟
پشت سرشون راه افتادم. نگاهی به جلو انداختم. حسام و حامد جلوتر میرفتند و زن عمو هم پشت سرشون.
آسمون رو به قرمزی می رفت و باد ملایمی میوزید .چادر خاکی زن عمو با آهنگ باد مثل یه پرچم سیاه میرقصید.
حامد وحسام با اون لباسهای سر تا سر سیاه مثل دو تا سایه در کنار هم راه میرفتند. از پشت سر نمیشد تشخیص داد که کدوم حسام هست و کدوم حامد.
به ماشین رسیدیم. طبق معمول حسام راننده بود. من و زن عمو هم عقب نشستیم. هر دو از پنجره کنارمون به خیابون نگاه میکردیم.
به زن عمو حق میدادم که از من خوشش نیاد، ولی من هیچ تقصیری تو اون اتفاقات نداشتم. توی اون اتفاقات من بیگناهترین بودم.
تصمیم گرفتم به چیزی فکر نکنم. کاری ازم برنمیاومد. پس چشمهام رو بستم و فکرم رو به سمت هیچ بردم.
یه مدت گذشت. ماشین از حرکت ایستاد. چشمهام رو باز کردم. رسیده بودیم.
از ماشین پیاده شدم. آروم به سمت خونهی کلنگی عمو رفتم. کلید نداشتم. صبر کردم تا کسی بیاد و در رو باز کنه.
به در تکیه دادم و سرم رو به سمت آسمون گرفتم. از پشت ساختمونهای بلند خورشید دیده نمیشد، ولی داشت آخرین تلاشش رو برای روشن کردن آسمون میکرد. رنگ آسمون دیگه سرخ سرخ شده بود؛ رنگ خون، مثل دل من، شاید هم مثل دل زن عمو.
با صدای تیک در سرم رو پایین آوردم. حسام کلید انداخته بود و داشت در رو باز میکرد. سرش سمت در بود، ولی نگاهش به من.
با هم چشم تو چشم شدیم، سریع نگاهم رو ازش دزدیدم و به زمین خیره شدم. حالا کفشهای براق مشکی و شلوار اتو کشیدهاش جلوی دیدم بود.
نگاههای حسام خیلی آزارم میداد. حتما عمو هم متوجه شده بود. چون با اینکه دانشگاه شیراز قبول شده بودم، اصرار کرد که برای ادامه تحصیل به تهران برم. حتما قصدش دور نگه داشتن من از این محیط آزار دهنده بود، وگرنه عموی سختگیر من ترجیح میداد که من همیشه جلوی چشمش باشم.
ولی حالا من مونده بودم و این محیط آزار دهنده.
-درو باز کن دیگه، داری چی کار میکنی؟
این صدای حامد بود، پسر آروم و ملایمی که بر عکس برادرش همیشه حامی من بود.
_کلید گیر کرده داداش، چقدر عجولی!
کلید گیر نکرده، داری دنبال راهی برای آزار من میگردی.
بالاخره در باز شد. صبر کردم اول زن عمو وارد خونه بشه، معطل نکردم و پشت سرش پا توی حیاط گذاشتم.
صدای معترض حسام رو از پشت سرم شنیدم:
-آقا حسام، شما بزرگتری، شما بفرما.
بالاخره راهی برای اذیت کردنم پیدا کرده بود. بهم کنایه میزد. تو متلک پرونی استاد بود. برنگشتم و مستقیم به سمت پله ها رفتم. دستگیرهی در ورودی سالن رو کشیدم. در قفل بود. صدای زن عمو از پشت سرم اومد.
-کلید زیر پادریه.
خم شدم. کلید رو از زیر پادری برداشتم. در رو باز کردم. زن عمو باز هم گفت:
-داری میری تو کتری رو هم بزار روی گاز.
چشمی زیر لب گفتم. سمت آشپزخونه رفتم تا دستور زن عمو رو اجرا کنم. آب توی کتری رو چک کردم. زیرش رو روشن کردم. کبریت رو روی کابینت رها کردم و به سمت در آشپزخونه رفتم که با قامت بلند حسام روبهرو شدم. ایستادم. نگاهش نکردم و گفتم:
-می شه بری اون طرف.
کنار نرفت. به اجبار سر بلند کردم. حالا کاملا با هم چشم تو چشم بودیم. تمام وجودش بهم میگفت که ازت خوشم نمیاد.
صدای زن عمو از پشت سر حسام اومد.
_مادر جان حسام، چرا اینجا وایسادی؟
نگاهش رو از چشمهام برنداشت، ولی جواب مادرش رو داد:
_تشنهام بود، از بهار خواستم یه لیوان آب بهم بده. الان منتظرم.
نگاهم رو گرفتم. نفسم رو سنگین و بی صدا بیرون دادم. از کابینت یک لیوان برداشتم و از آب سرد کن یخچال پر کردم. به طرف حسام رفتم و بدون اینکه بهش نگاه کنم لیوان آب رو سمتش گرفتم.
با تاخیر لیوان آب رو از دستم گرفت. جوری که بهش برخورد نکنم از کنارش رد شدم. زنعمو روی مبل توی سالن نشسته بود. به اون هم نگاه نکردم. مستقیم به طرف اتاق رفتم و واردش شدم.
از توی کمد یه پتو و بالش برداشتم. بدون عوض کردن لباسهام روی زمین دراز کشیدم. پتو رو روی سرم کشیدم و به سیاهی بی انتهایی که زیر پتو من رو بلعیده بود خیره شدم.
چشمهام رو بستم. سعی کردم کمی بخوابم. افکار اجازه نمیدادند. خواب رو میدزدیدند و توی مغزم آشوب به پا میکردند.
روزهای سختی پیش رو داشتم. باید قوی باشم. هر چی غلت زدم، نشد که بخوابم. از خواب مایوس شدم. پتو رو کنار زدم و به فضای اتاق خیره شدم.
تاریکی اتاق هم دست کمی از تاریکی زیر پتو نداشت. فقط نور ضعیف چراغ کوچه به پنجره اتاق میتابید و پروانههای توری پرده رو روشن میکرد.
خوش به حال پروانه های پرده، حداقل در این تاریکی دلشون به نور ضعیف روشنایی کوچه خوش بود. کاش من هم کور سوی امیدی داشتم.
بلند شدم. خوابیدن بس بود. روسریم رو مرتب کردم. به سمت در رفتم. ولی صداهای بیرون در دستم رو که تا دستگیره در بالا رفته بود، خشک کرد. گوشم و روی در گذاشتم.
– مامان، با این دختره میخوای چی کار بکنی؟
صدای حسام بود که آروم صحبت میکرد تا مبادا صداش رو بشنوم. از چی می،ترسید، اون که همیشه به وضوح بهم میگفت که از من خوشش نمیاد، این بار هم روش.
زن عمو جواب داد:
_چی کار می تونم بکنم؟
_من با خودم گفتم تو با اون خط و نشونهایی که برای این و مادرش میکشیدی، الآن که دستت بازه ،پرتش میکنی بیرون.
_نمی شه که مادر، مردم میبینند، هزار حرف پشت سرمون میزنند.
-بفرستش بره پیش عمه فروزان.
– قبول نمیکنه.
-آخه عملا اینجا نون خور اضافه است!
نون خور اضافه؟ راست میگفت. من اضافه بودم، از اول هم اضافه بودم.
باید از اینجا میرفتم، اما کجا؟ بغضم رد قورت دادم. دستی به موهای بیرون زده از روسریم کشیدم و دستگیره رو کشیدم. نور سالن به صورتم پاشید و چشمهام رو جمع کرد. طول کشید تا عادت کنم. چشمهام که کامل باز شد با حسام چشم تو چشم شدم. بهم پوزخند میزد.
نگاهم رو تا صورت زنعمو چرخوندم. نگاهم نمیکرد. کلام حسام دوباره چشمهام رو به طرف خودش کشوند.
-بهبه، ساعت خواب! بد نگذره خانم! هتل پنج ستاره است دیگه، صبر میکردید خدمه برای شام صداتون میکردند.
این لحن و کلام از حسام برای من طبیعی بود. جلوی عمو چیزی نمیگفت ولی حالا که دیگه عمو نبود.
-داداش حسام، ولش کن، خسته بوده یه کم استراحت کرده. غذا هم که این همه از ظهر مونده.
این صدای حامد بود که از توی راهرو میاومد. به سمت صدا برگشتم. لبخند زدم. بعد از چهل روز شاید این اولین لبخندم بود. حسام لبخندم رو دید که گفت:
-آره بخند، ناجیت اومد.
حامد با دست بهم اشاره کرد که برم. خودش به طرف حسام و زن عمو رفت. آروم گفت:
-بس کن داداش! این دختر غیر از ما کسی رو نداره.
حسام سریع تر جواب داد:
-آره، مادرش هم غیر از ما کسی رو نداشت. خدا دلش به حال مادرم سوخت، وگرنه الآن یه خواهر کوچولو هم زیر دست و پامون بود .
موندن جایز نبود. با قدمهایی تند به حیاط رفتم تا بقیه حرفهاشون رو نشنوم. با شیر آب تو حیاط صورتم رو شستم و سرم رو به سمت آسمون گرفتم.
-خدایا، یا یه راهی جلوی پام بزار یا بهم صبر زیاد بده که بتونم تحمل کنم. شاید این ها هم حق دارند.
با همون صورت خیس روی پلهها نشستم. چند تا نفس عمیق کشیدم. حالم بهتر نشد.
با صدای لش لش دمپایی که روی زمین کشیده میشد، برگشتم.
حامد بود. با لبخند بهم نگاه میکرد. لبخندش مثل لبخند عمو بود. اومد و یه پله بالاتر از من نشست و دستهاش رو تو هم قفل کرد. آرنجش رو، روی پاهاش گذاشت و به جلو خم شد و سرش رو پایین انداخت.
-بهار!
حوصله لبباز کردن نداشتم، پس از گلوم آوایی شبیه هیم خارج کردم. حامد نگاهم کرد و گفت:
-سعی کن این حرفها رو به دل نگیری.
با صدایی آروم جواب دادم:
-چاره ای ندارم.
انگشتهاش رو تو هم قفل کرد. هر وقت میخواست حرفی بزنه و دل دل میکرد، این کار رو انجام میداد. گاهی هم لب باز میکرد و دوباره میبست.
آروم صداش زدم:
-حامد!
نگاهم نکرد و گفت:
-جانم!
نگاهم ازدستهاش به چشمهاش کشیده شد. چقدر غلیظ گفت جانم.
حالا اون هم بهم نگاه میکرد. با هم چشم تو چشم شدیم. نگاهم دزدیدم و دوباره به دستهاش خیره شدم.
-چی شد بهار، چی میخواستی بگی؟
میخواستم که بگم، ولی با اون جانم گفتنش من حتی اسمم رو هم فراموش کردم، چه برسه به حرفم.
انگشتهام رو به هم مالیدم. این چه طرز جانم گفتن بود! چی میخواستم بگم؟ لبهام رو تو دهنم جمع کردم و افکار آشفته و پخش و پلام رو تو چند ثانیه سر و سامون دادم و گفتم:
– میتونی کمکم کنی کار پیدا کنم؟ میخوام برم سر کار.
با تاخیر پرسید:
-سر چه جور کاری میخوای بری؟
حواسم به لحن جدیش نبود.
_هر کاری، فرقی نداره.
_صبر کن، صبر کن، یعنی چی هر کاری؟
لحن معترض و همراه با سرزنشش سرم رو بالا آورد. اخم کرده بود.
_نه که هر کاری، یعنی این که اگه اداری هم نبود، کارگری هم بود، عیبی نداره.
_نمیخواد توضیح بدی، هنوز این قدر بی غیرت نشدم که بزارم دختر خانواده اعتمادی بره کارگری. حقوق و بیمه بابا رو به زودی درست میکنیم .هم خرج تو رو می ده، هم مامان رو.
شکل حرف زدنش باعث نشد که حرفم رو نزنم.
-اون پول مال من نیست، مال مامانته. من توی اون پول هیچ سهمی ندارم. همین که اینجا بهم جا دادید ،پناه دادید…
وسط حرفم پرید.
-بس کن بهار! تو دختر این خونهای.
پوزخند زدم.
-ممنون پسر عمو، ولی خودت هم خوب میدونی که اینطور نیست. من علاوه بر خرج خودم، شهریه دانشگاهم رو هم باید جور کنم. باید کار پیدا کنم. دوست ندارم، اضافه باشم.
صداش کمی اوج گرفت.
-کی گفته تو اینجا اضافهای؟
با صدای حسام که از پشت سرمون میاومد، هر دو به عقب برگشتیم.
-من گفتم.
حامد از جاش بلند شد. به برادر بزرگش خیره خیره نگاه کرد.
-داداش میفهمی داری چی میگی؟
حسام دست به کمر شد.
-خجالت نکش! یه دفعه بگو نفهم و خودت رو راحت کن.
-من کی همچین حرفی زدم؟
حسام قدمی برداشت و از کنار برادر کوچیکش رد شد. بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
-زدی داداش، زدی!
به سمت شیر آب رفت. حامد رفتنش رو تماشا کرد و کلافه و با قدم های بلند، دنبالش راه افتاد. حسام پای شیر آب ایستاد. حامد با فاصله از برادرش ایستاد.
-من فقط می گم این دختر، دختر عموی ماست، دخترِ …
حسام برگشت. حرفش رو قطع کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
– کدوم عمو؟ حامد جان کدوم عمو؟ تو اصلا عمو فرزاد رو یادته؟ وقتی که مرد تو شیش سالت بود. چی ازش یادت مونده که اومدی سنگ دخترش رو به سینه می زنی؟
صدای حامد هم بالا رفت.
-تو خودت سنگ کی و به سینه می زنی؟
حسام با صدای بلندتری جواب داد:
-سنگ مادرمون رو!
-مامان خودش با وجود بهار هیچ مشکلی نداره.
صدای حسام بلندتر از قبل شد. یقه حامد رو گرفت. اون رو به سمت خودش کشید و جواب داد:
-نمی فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟
حامد عکسالعملی نشون نداد. حسام ادامه داد:
-این دختری که داری خودت رو براش میکشی، دختر هووی مادرته، مگه میشه مامان باهاش مشکل نداشته باشه!
حامد خواست چیزی بگه که با صدای مادرش لبهاش رو بست.
-چه خبرتونه! صداتون تا سر کوچه رفت. الآن همه فکر میکند سر چهل باباتون سر ارث و میراث نداشتهاش افتادید به جون هم.
صدای زن عمو آروم بود، ولی همراه با عصبانیت. حسام رنگش پریده بود. یقه حامد رو ول کرد. زن عمو با تشر گفت:
_بیاین تو ببینم.
به من نگاه کرد و با لحن آروم تری گفت:
– تو هم بیا تو.
مطمئن بود که پسرانش به حرف گوش میدند، پس نموند و وارد خونه شد. به دو برادر نگاه کردم. حامد سرش رو پایین انداخته بود و با گامهایی آروم به طرف من میاومد. حسام اما با چهره ای بر افروخته از پشت به حامد نگاه میکرد.
نفسم رو سنگین بیرون دادم. با حسام چشم تو چشم شدم. با عصبانیت نگاهم میکرد. ایستادم تا رد بشند و بعد پلهها رو بالا رفتم.
بعد طی کردن طول راهرو با چهره عصبانی زن عمو روبرو شدم. رو به من گفت:
-برو شام رو بزار گرم شه.
چشمی زیر لب گفتم. به سمت آشپزخونه رفتم.
حامد و حسام پشت سر من وارد شدند. صدای زن عمو رو از توی آشپزخونه میشنیدم.
_چِتونه شما؟ می خواهید فردا کل محل بشینند پشت سرمون حرف بزنند؟ سر چی بحثتون شده که یقه هم رو می گیرید؟
صدای حسام اومد.
-سر این دختره.
هنوز هم طلبکار بود. زن عمو پرسید:
-کدوم دختر؟ بهار؟
از سرکنجکاوی بود که از چهارچوب آشپزخونه سرک کشیدم.
حامد گفت:
-حسام می گه که بهار …
زن عمو حرفش رو قطع کرد.
-صبر کن، صبر کن. داداش حسام!
مکثی کرد و با لحنی پر از سرزنش به حاند گفت:
-از کی تا حالا بیاحترامی به بزرگتر تو این خونه رسم شده!
حامد سرش رو پایین انداخت. زن عمو رو به هر دو ادامه داد:
– بعد هم، تو این خونه هنوز یه بزرگتر زنده است که در مورد این چیزها بخواد تصمیم بگیره. پدرتون مرده من که زندهام. بهار همون جوری که پدرتون خواسته بود توی این خونه میمونه، بیحرف و بحث.
نگاهم رو به حسام و عکسالعملش دادم. با اخم به جایی روی دیوار نگاه میکرد.
زنعمو با لحنی توبیخ گر ادامه داد:
-دارم می رم نماز بخونم، نبینم دوباره افتادید به جون هم.
نگاهی به سمت من اومد. در یک حرکت ناگهانی صاف شدم. چشم باریک کرد.
-کاری رو که گفته بودم کردی؟
-الان انجامش میدم.
نگاه اخم آلودش تبدیل به چشمغره شد. سرم رو پایین انداختم و اون به سمت سرویس حرکت کرد.
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و به طرف اجاق گاز رفتم. اصلا حس خوبی نداشتم. از همین حالا وجودم باعث دعوای دو تا برادر شده بود.
حسام و حامد همیشه با هم اختلاف نظر داشتند، ولی هیچ وقت دلم نمیخواست بخاطر من با هم دعوا کنند.
حس زنعمو رو نسبت به خودم میدونستم، ولی چرا از من دفاع کرد؟
وسایل سفره رو بردم. همه بدون حرف سر سفره نشستیم. عملا با غذا بازی می کردم. با قاشق دونههای برنج رو توی بشقاب جابه جا میکردم و گاهی با چنگال لهشون میکردم. باید کار پیدا میکردم تا دیگه زیر دِین نباشم.
غذا از گلوم پایین نمیرفت. سرم رو بالا گرفتم که با اخم حامد روبهرو شدم. با سر به غذا اشاره کرد. بدون اینکه صدایی از گلوش خارج بشه، لب زد:
-بخور.
سرم رو پایین انداختم. به غذای دست نخوردهام خیره شدم.
رفتارهای این پسر از همون اول هم با بقیه فرق داشت. نگاههاش حال و هوام رو عوض میکرد.
به خاطر اون هم که شده بود، دو سه قاشق به زور خوردم.
بعد از شستن ظرفها تو آستانه در آشپزخونه ایستادم و به سالن خیره شدم. صبح اینجا پر از جمعیت بود و همه سر سلامتی میدادند. تسلیت میگفتند و آرزوی سعادت و خیر برای بازماندگان میکردند، ولی حالا خالی تر از همیشه بود.
-نمیخوای بخوابی؟
به طرف صدا برگشتم.
زن عمو بود. هیکل تپلش با لباسهای سیاه لاغرتر به نظر میاومد. از کی نگران خوابیدن من شده بود!
-الان میرم بخوابم.
به اتاق خواب رفتم. در رو پشت سرم بستم. برای خودم رختخوابی انداختم. روسری رو از سرم برداشتم. موهام رو باز کردم. جلوی آینه ایستادم و به دختر توی آینه خیره شدم.
پای چشمهام گود رفته بود. تیرگیش تو ذوق میزد. لپهام از دو طرف تو رفته بود. در کل حسابی لاغر شده بودم.
برس برداشتم و به موهای بلند مواجم کشیدم. با دست کمی پوست سرم رو ماساژ دادم و دوباره به خودم خیره شدم.
-قوی باش بهار، نباید بشکنی، باید یه کم به خودت برسی. باید حداقل ظاهرت رو حفظ کنی.
آه کشیدم و به طرف رختخواب رفتم. چطوری قوی باشم؟ من تا به امروز به عمو تکیه میکردم. رو پای خودم ایستادن رو بلد نبودم.
صدای باز شدن در سرم رو چرخوند. با تعجب به زن عمو که داشت وارد اتاق میشد، نگاه کردم. با من چشم تو چشم شد و لب زد:
– از این به بعد، منم اینجا میخوابم.
در رو آروم پشت سرش بست. در حالی که به سمت کمد رختخوابها رفت گفت:
-توی این خونه دو تا پسر جوون زندگی میکنند، درست نیست شب تنها اینجا بخوابی.
دراز کشیدم. حرفش درست بود، ولی من قبلا هم توی این اتاق و با وجود اون دو تا پسر تنها خوابیده بودم.
سرم و روی بالش گذاشتم و به حرکات زن عمو خیره شدم.
موهای زنعمو کوتاه و رنگ شده بود که حالا دو سانتی هم از موهای سیاه و سفید جلوی پیشونی بلندش، خودنمایی میکرد.
یاد حرفهای مامان افتادم. «ای کاش !بختت هم مثل پیشونیت بلند باشه.»
پیشونی من خیلی هم بلند نبود، ولی مامان همیشه این رو میگفت.
یعنی بخت و پیشونی به هم ربط دارند؟ فکر نکنم، اگه ربط داشتند بخت زن عمو بلند میشد.
زن عمو رخت خوابی برای خودش پهن کرد. دراز کشید و پتوی ملافه شدهای روی خودش انداخت و به سقف خیره شد.
آروم گفتم:
-ممنون که اجازه دادید اینجا بمونم.
هیچ جوابی نداد. غلت زد و پشت به من کرد.
-بخواب.
در واقع باید از حرف مردم تشکر میکردم. چون برای زنعمو خیلی مهم بود و در واقع دلیل موندن من هم توی این خونه همین حرف مردم بود. ولی بازم باید تشکر میکردم.
به سختی و با تحمل خرخرای زن عمو بالاخره خوابیدم.
صبح با سر و صدای حسام بیدار شدم.
عزیزم چرا پارت نمیذاری
فایلش هست
کجا هست؟
عزیزم چراپارت نمیذاری
فایل این رمان کجاس؟!
تو کانال تلگرام گذاشتم ادرسش هست