سریع خواستم بلند بشم ولی نتونستم که اشکهام روونه شدند و با گریه و عجز داد زدم: نفس؟
**********
خیره به نقطهای نامعلوم تو افکاری بودم که حتی خودمم درکشون نمیکردم تنها گاهی سوزشی احساس میکردم.
گلوله از کنار پام رد شده بود و نیاز به عمل نبود.
زن عمو همین که این خبر بهش رسید غش کرد و افتاد رو تخت بیمارستان.
بابا و عمو هم رفتند آگاهی که ببینند چیکار باید بکنند و چی میشه.
مامان کنارم نشست و کاسهای که کمپوتو داخلش ریخته بود رو کنارم گذاشت.
یکیشو با چنگال برداشت و بالا آورد.
- بخور.
بهش نگاه کردم.
انگار غم عالم توی نگاهش بود.
با صدای گرفته گفتم: میتونم چیزی بخورم؟
دستشو پایین آورد.
– پیداش میکنیم، مطمئن باش.
بغضم گرفت.
– اون پسرهی آشغال میگفت میخواد بفروشتش!
نفرت عجیبیو توی چشمهاش میدیدم.
– بسپارش به خودم، نفس از ایران بیرون نمیره.
با بغض چشمهای پر از اشکمو بستم.
از روی تخت بلند شد و گونمو بوسید.
– برمیگردم تو هم بخواب.
چشمهامو باز کردم و به رفتنش چشم دوختم.
دستی به کبودی گونم کشیدم که حسابی درد گرفت و همین بهونهای شد که گریم بگیره.
همش تقصیر منه نفس، کاش نگفته بودم وایسی، کاش میگفتم برگردی خونه.
مشتمو با گریه و عصبانیت به تخت کوبیدم.
با حس دستشویی زیاد که البته یه ساعتی هست نگهش داشتم روی تخت نشستم و با احتیاط یه پامو روی زمین گذاشتم و دمپاییها رو پام کردم.
به زور اشکهامو پس زدم و به تخت دست گذاشتم.
لنگ لنگ به سمت در رفتم.
پوفی کشیدم.
حالا مامان منم کجا رفت؟!
به در که رسیدم به دیوار دست گذاشتم.
دستگیره رو گرفتم تا در رو باز کنم اما صدای مامان مانعم شد.
– شاید یکی از باندهایی باشه که نیما قبلا بهشون دختر میداد.
چشمهام گرد شدند.
این چی میگه؟!
کلافه گفت: نه مهرداد، منکه دیوونه نیستم اما اینو که گفتم به سرهنگ بگو شاید مدرکی بیوفته دستشون.
اخمهامو توی هم کشیدم.
اینا یعنی چی؟
– باشه حواسم بهش هست، نگران نباش… خداحافظ.
در رو باز کردم که مامان مثل مجرما از جا پرید و به سمتم چرخید.
الکی تعجب کردم.
– خوبی؟
– آره آره.
گوشیشو توی جیبش گذاشت.
– چرا بلند شدی؟
- دستشوییم میاد.
دستمو دراز کردم.
– کمکم میکنی؟
زیر بازومو گرفت و کمکم کرد که راه برم.
مشکوک نیم نگاهی بهش انداختم که دیدم اخمی داره و از حالتش معلومه توی فکره.
انگار تو هم یه کم مرموزی مامانم!
*********
محکم روی میز زدم و قاطعانه گفتم: من میخوام کمک کنم.
پوفی کشید.
– نمیشه آرام جان نمیشه که یه آموزش ندیده رو بفرستیم جلو!
نفس عصبی کشیدم.
– من از مامانم تموم آموزشها رو دیدم و میتونم از خودم دفاع کنم، تنها منم که دقیقا قیافهی منفور اون فرهاد رو میشناسم عمو حمید.
باز پوفی کشید و از جاش بلند شد.
تلفنو برداشت و گفت: به بابات زنگ میزنم بیاد دنبالت.
با حرص بلند شدم و گوشیو از دستش کشیدم.
– لعنتیا یه روز گذشته! پس چرا پیداش نکردید؟ هان؟ اصلا هیچ سر نخی پیدا کردید؟ چرا اینقدر شما و بابا و مامان مرموزانه باهم حرف میزنید؟ نیما کیه؟ نیما شاهرخی کیه؟
شدید اخم کرد.
– چی داری میگی؟
پوزخندی زدم.
– تو بین حرفهاتون اسمشو شنیدم.
گوشیو از دستم گرفت و سرجاش گذاشت.
به در اشاره کرد.
– برو آرام، برو و کاری نکن که سربازو صدا کنم بیاد ببرت.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– باشه.
به کیفم چنگ زدم.
– میرم اما بخدا پشیمونتون میکنم، بهتون ثابت میکنم آرام رادمنش دقیقا کیه.
به سرم زدم.
– اینو یادتون باشه.
کلافه دستی توی موهاش کشید.
به سمت در رفتم که بلند گفت: بخدا آرام ببینم دیوونه بازی درآوردی میندازمت بازداشتگاه.
در رو باز کردم و به سمتش چرخیدم.
– حق اینو ندارید عموجان.
اینو گفتم و در مقابل نگاه پر حرصش بیرون اومدم و در رو محکم بستم.
تند به سمت در رفتم.
به من میگند آرام، هر کاری بخوام بکنم تا تهش هستم، حتی شده میرم به اون دخترهی هرزه رو میندازم و بهش پول میدم تا واسم اطلاعات کسب کنه، شده به اون شهرام موادی پول میدم تا بذاره رئیسشونو ببینم؛ حتی شده میرم وسط باندشون تا نفسو پیدا کنم، آره من حسابی کله خرم!
**************
نگاهی به اطراف انداختم و بعد صدا رو واسش گذاشتم.
تقربیا یه ماه پیش وقتی با نفس رفته بودم پارک زهره رو که همکلاسیمون بود با شهرام موادی دیدیم.
پنهانی صداهاشونو که داشتند درمورد مبادلهی مواد حرف میزدند ضبط کردیم و چندتا عکس ازشون گرفتیم.
گفتیم شاید یه وقت نیاز باشه که با این تهدیدش کنیم آخه خیلی رو اعصابمون بود.
هر چه بیشتر میگذشت خون بیشتری چشمهاشو پر میکرد.
تا خواست گوشیو از دستم چنگ بزنه سریع توی جیبم گذاشتم.
– عا عا، این مال تو نیست.
عصبی غرید: دخترهی عوضی!
نیشخندی زدم.
– ببین زهره جون من کلی ازت مدرک دارم که راست بندازتت توی الفدونی اما خودت تعیین میکنی که این مدارک دودش شه و بره هوا یا یه راست بره دست پلیس.
دو تا دستهاشو مشت کرد و با فکی قفل شده گفت: چی میخوای؟ باج؟
– من نیاز به پول ندارم عزیزم.
– پس چی میخوای؟
کمی سکوت کردم و بعد خیره به نگاه مثل ببر درندهش گفتم: میخوام بین من و رئیس اصلیتون یه ملاقات ترتیب بدی.
اخمهاش از هم باز شدند و شدید جا خورد.
– چی میگی تو؟
با اخم گفتم: اینکار رو انجام میدی یا اینا رو برسونم دست پلیس؟
بازم اخم کرد و عصبی گفت: من ارتباط مستقیمی باهاش ندارم.
شونهای بالا انداختم.
– اینش دیگه به تو مربوطه، میخوام رئیستو ببینم چون فهمیدم با کله گندهترای خودش ارتباط داره.
پوزخندی زد.
– چیه دخترجون؟ ماموری یا…
زدم به قفسهی سینهش.
– من نه مامورم نه اینکه میخوام رئیستو لو بدم، چندتا سوال ازش دارم که میخوام بهم جواب بده، اوکی شدی؟ حالا هم بدو برو دختر خوب و قرار رو درستش کن تا منم دیو نشمو اینا رو دست پلیس نرسونم.
دندونهاشو روی هم فشار داد.
کمی به اطراف نگاه کرد و بعد گفت: شمارتو بده هروقت جور شد بهت زنگ میزنم.
حسابی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم.
– حله، بنویس.
شمارمو بهش گفتم.
– منتظر خبرم باش اما وای به حالت اگه کلکی توی کارت باشه.
دست به سینه گفتم: در حدی نیستی که منو تهدید کنی! من باهات روراستم.
باز به اطراف نگاه کرد و گوشیشو توی جیبش گذاشت.
– تا بعد.
اینو گفت و رفت که عینک دودیمو زدم و از بین درختهای پارک بیرون اومدم.
میدونم تا عمق دارم میرم توی خطر اما لازمه، من آدمی نیستم که زود جا بزنه، پلیسا اطلاعاتی بهم ندند خودم میوفتم دنبالش تا حتی شده سر نخ کوچیکی از اون باندی که نفسو دزدیده گیر بیارم.
#نـفـس
عصبی و با استرس از اینور به اونور میرفتم جوری که دیگه بقیه رو کلافه کرده بودم.
دست خودم نبود از ترس نمیتونستم یه جا بشینم.
نازنین غر زنان گفت: اه! بگیر بشین دیگه! با راه رفتن چی درست میشه؟
خودمو باد زدم.
– نمیتونم دارم دیوونه میشم.
سلاله پوزخندی زد.
– چیه؟ نکنه فکر کردی به ما داره خوش میگذره؟ بدبخت چیکار میتونیم بکنیم؟ هان؟ افتادیم گیر یه باند عوضی برده فروشی!
حتی اسمشم تن و بدنمو میلرزوند.
میترا سرشو روی دستهاش گذاشت و زمزمه کرد: و باید مثل سگ به اون شیخای عرب لاشخور سرویس بدیم!
کوتاه لرزید.
– اصلا نمیتونم تصورشو هم بکنم.
تو سه گوشهی دیوار کز کردم و با لرز بدنم چشمهامو بستم.
پیدام میکنند، بابام پیدام میکنه.
بغضم گرفت.
اما اینجا که ایران نیست!
با باز شدن در از ترس پریدم.
با دیدن یکی از اون سگای فرهاد به دیوار چسبیدم.
سلاله آروم بلند شد.
– چیه؟
مرده نگاهشو بینمون چرخوند.
– کدومتون نفسید؟
به همه نگاه کردم که همه به من نگاه کردند.
آب دهنمو به زور قورت دادم و دست لرزونمو بالا آوردم.
– م… من.
به بیرون اشاره کرد.
– یالا.
باز نگاهی به بقیه که با نگرانی نگاهم میکردند انداختم اما با صدای دادش از جا پریدم.
– گفتم بیا.
مانتومو توی مشتم گرفتم و آروم به سمتش رفتم.
قلبم انگار میخواست بیرون بزنه.
بهش که رسیدم بازومو گرفت و بیرونم کشید که دستم بدجور درد گرفت و صورتم جم شد.
در رو قفل کرد و بازم کشیدم.
با صدای لرزون گفتم: کجا میبریم؟
با اون صدای ضمخت منفورش گفت: حرف نباشه.
دستمو مشت کردم و با ترس به اطرافم که چیزی جز دیوار کثیف نبود چشم دوختم.
با نوری که توی صورتم خورد بیاراده چشمهامو ریز کردم.
یه مرد دیگه با پارچهی سیاهی توی دستش بهمون نزدیک شد و پشت سرم رفت که با ترس اما عصبانیت و تقلا گفتم: عوضیا اگه بدونید من کیم…
اما با فرو رفتن پارچه توی دهنم حرف تو دهنم موند.
سعی کردم بازومو آزاد کنم اما مرده هر دوتا بازوهامو محکم گرفت و ثانیهای بعد با پارچهی سیاهی که باهاش چشمهامو بستند همه جا واسم تیره و تار شد.
با وجود تقلاهام به زور به جلو کشوندم.
حاضر بودم بمیرم اما تن به همچین کثافت کاریای ندم.
جوشش اشکو پشت پلکهای بستهم حس کردم.
انگار توی یه ماشین بردنم.
با شنیدن صدای فرهاد نفرت از وجودم بارید.
– ببرش بگو پیش کش منه، قرارمونو یادش نره.
– چشم آقا، درضمن به خانم جولیا…
– بگوش حله.
دستهامو مشت کردم.
وای خدایا نجاتم بده… تو که بهتر میدونی من اینکاره نیستم؛ شاید خر بودمو پارتی میرفتم اما به بزرگی خودت قسم اهل لکهدار شدن و دست خورده شدن نیستم.
بغضم بزرگتر شد.
کاش میمردم ولی گول این فرهاد کثافتو نمیخوردم.
انگار چند نفر وارد شدند.
شاید یه ون بود.
حضور یکیو رو به روم حس کردم و پس بندش منفورترین صدای دنیا رو نزدیک گوشم شنیدم.
– داری میری یه جای خوب خوب، شاید اخلاقش سگ باشه و حسابی خشن اما خوب تر و خشکت میکنه گرسنگی نمیکشی.
بازم خودمو کوچیک کردم.
– التماست میکنم بذاری برگردم.
خندید و گونمو با صدا بوسید که چندشم شد.
هرم نفسهاش توی صورتم پخش شد و بدترین حس ممکنو بهم داد.
– اعتراف میکنم از بین تموم دخترایی که گولشون زدم تو مهربونتر بودی، حیفم میومد بفرستمت بره اما دیدم واسم منفعت داری.
خیسی لبشو کنار لبم حس کردم که سریع سر چرخوندم و لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه.
صدای خندهش مثل مته توی سرم فرو رفت و انگار از ماشین پیاده شد.
چند ثانیه بعد حرکت ماشینو حس کردم.
بغضم بیصدا شکست.
امیدوارم یه روزی بیچاره شدن و در به در شدنتو ببینم کثافت.
#آرامـــــ
نگاه پر استرسی به اطراف انداختم و بعد در سفره خونه رو باز کردم و وارد شدم که صدای زنگوله به صدا دراومد.
نگاه تموم مردا به سمتم چرخید.
سعی کردم خونسرد باشم و ضعف نشون ندم.
با قدمهای محکم به جلو قدم برداشتم و نگاهمو اطراف چرخوندم.
صدای یه مرد بلند شد.
– آرام خانوم؟
به دنبالش نگاهمو چرخوندم که دیدمش.
به سمتش که درست وسط سفره خونه بود رفتم.
از همین اول حالم ازش به هم خورد.
لباس سفید تنش بیشتر دکمههاش باز بودند و با اون خیک گندهش روی تخت مشغول قلیون کشیدن بود.
از نگاهشم خوشم نمیومد.
بهش که رسیدم جدی گفتم: فریدون؟
نی قلیونشو زمین گذاشت.
– خودشم، بشین دخترجون.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
نگاه همه بازم روم بود.
با اخم گفتم: به زهره گفته بودم که تنها میخوام باهات صحبت کنم، پس اینها رو بفرست برند.
– حالا چرا میخواستی منو ببینی؟
به اطراف اشاره کرد.
بلند گفت: همه بیرون.
به دقیقه نکشیده سفره خونه کلا خالی شد.
به تخت اشاره کرد.
– بشین.
بدون اینکه نیم بوتمو درارم روی تخت نشستم.
– راحت باش.
– راحتم.
– زهره بهت گفت که اگه کلکلی…
با تحکم گفتم: نیست، دیگه هم حرفی درموردش نزن چون واسه حرفهای مهم تری اینجام.
کاملا به تخت تکیه داد.
– بفرما بانوی جوان، میشنوم.
– اینجام تا یه خورده اطلاعات از یه باند بهم بدی اما نگران نباش، پولشو میدم بهت.
دستی به لبش کشید.
– خب؟
کمی سکوت کردم و بعد گفتم: نیما شاهرخی کیه؟
کوتاه ابروهاشو بالا انداخت.
– درموردش میخوای بدونی که چی بشه؟
– حتما نیازه که دارم میپرسم، پس بگو.
– نصف پول.
پوزخند محوی زدم.
از توی کیفم دسته چک رو برداشتم.
– پنجاه تا الان، پنجاه تا هم آخرکار.
– دویستا میخوام.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– صدتا.
– دویستا.
عصبی روی میز کوبیدم.
– همین که من میگم، کاری نکن که مامورا رو خبر کنم بیان بریزن رو سرت.
پوزخندی زد.
– مار رو تو لونه ی خودش تهدید میکنی؟
با جسارت گفتم: چندین نفر میدونند که من اینجام پس حماقت نکن؛ صدتا.
نفس عصبی کشید.
– خیلوخب.
لبخند محو پیروزمندانهای زدم و چکو نوشتم و بهش دادم.
بهش نگاه کرد و با اخم گفت: اینکه واسه دو روز دیگهست!
– حسابم تا اون روز پر میشه الان اونقدرا پول ندارم.
چیزی نگفت و چکو توی جیبش گذاشت.
– نیما شاهرخی رئیس یکی از بزرگترین باندهای قاچاق ایران بود، هم مواد قاچاق میکرد و هم دختر.
دستم مشت شد.
– اما بیستو خوردهای سال پیش پلیسا گرفتنش، بعضیا میگند زنش لوش داده.
تعجب کردم.
– زنش؟
سری تکون داد.
– خب؟
– توی نیویورک بود که این اتفاق افتاد اما میگند قبل رسیدن پلیسا یکی از دشمناش بهش حمله میکنه و کل عمارتشو به آتیش میکشه که زن سابقش تو آتیشسوزی میمیره و بچهش گم میشه.
تموم مدت اخم داشتم.
– بچههه دیگه پیداش نشده؟
– میگند که نه.
پوست لبمو کندم.
– اون زنش چی؟
دستی به ته ریشش کشید و متفکر گفت: راستش اینو دیگه نمیدونم، راست میگم.
– ببین، من دنبال رئیس یه باندم، یه باند که کارش قاچاق دختره، چند نفر تو ایران اینکار رو میکنند؟
اخم کرد.
– میخوای خودتو بندازی تو هچل دخترجون؟ میدونی چقدر خطرناکه؟
با تحکم گفتم: جوابمو بده.
با اخم: فقط یکیه، توی ایران مسئولش فکر کنم اون فرهاد نمک به حرومه.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
خودشه.
غریدم: رئیس اصلیش کجاست؟
جدی شد.
– حتی فکرشو هم از سرت بیرون کن که بخوای حتی از یه کیلومتریش رد بشی.
بهش نزدیکتر شدم و با فکی قفل شده گفتم: کجاست؟
نفس کلافهای کشید.
– پاریس.
عصبی نفس کشیدم و پوست لبمو کندم.
حالا چجوری برم اونجا؟
چشمهامو کوتاه بستمو بعد باز کردم.
– اسم و فامیلش.
دقیق بهم خیره شد.
– بهت ضربه زده؟
از جام بلند شدم و بدون فکر گفتم: هر چه قدر پول میخوای بهت میدم پس بگو.
کمی نگاهم کرد و بعد گفت: بهش میگند ارباب اما از اونجایی که من یه کم فضولم و نفوذ دارم فهمیدم اسمش رادمانه اما فاملیشو نمیدونم.
دستی به صورتم کشیدم.
با فکری که به ذهنم رسید گفتم: تو پاریس آدم داری که هویت جعلی واسم بسازند؟ جوری که انگار تو اون کشور به دنیا اومدم و زندگی کردم؟
خندید.
– آی آی دخترجون! اون خیلی خرجش بالاست، بهتره بری خاله بازیتو بکنی.
خونم به جوش اومد که خم شدم و یقهشو تو مشتم گرفتم و داد زدم: میتونی یا برم سراغ یکی دیگه؟
یقهشو جدا کرد و به عقب پرتم کرد.
– اینکار رو نمیکنم چون حتی یه ذره هم نمیخوام با اون پسره دربیوفتم، به تو هم پیشنهاد میکنم از فکرش دربیای چون حسابی بیرحمه، نمیبینه که دختری و تیکه تیکهت میکنه.
اصلا عصبانیت و نگرانی و ترس واسه نفس فکرمو از کار انداخته بود و تنها به انتقام از کسی فکر میکردم که مدتها دخترای بیچاره رو قربونی پولدار شدنش میکنه.
با نفرت گفتم: خواهیم دید کی تیکه تیکه میشه.
#نـفـس
انگار نیم ساعتی میشد که نشسته بودم.
از نرم بودنش معلوم بود تخته و همین بیشتر میترسوندم.
صدای عصبی یه پسر رو شنیدم.
– بازم اون فرهاد واسه من دختر فرستاده؟ نگفتم خوشم نمیاد یکیو بفرسته خونم؟ بهش نگفتم اگه خبر مرگش یکیو آورد قبلش بهم خبر بده؟
– ببخشید آقا، گفتند هر چی بهتون زنگ زدند جواب ندادید؛ گفتند بهتون بگم که شاید ازش خوشتون اومد، خوشتونم نیومد بفروشیدش.
عوضیا چه راحت از نابود کردن زندگی یکی حرف میزنند!
در که باز شد با ترس از جا پریدم.
در بسته شد و پس بندش صدای خشنش بلند شد.
– اسمت؟
سعی کردم صدام نلرزه.
– آرام.
گرمای حضورشو رو به روم حس کردم.
انگشتش که روی صورتم کشیده شد یه لحظه لرزیدم.
– خوبه، پوستت نرمه.
گرمای تنش نزدیک تر شد و انگار که مشغول باز کردن چشمهام شد.
همین که پارچه افتاد از نور زیاد چشمهامو روی هم فشار دادم و بعد آروم آروم بازش کردم.
اولین چیزی که دیدم دو جفت چشم سبزی بود که از سرد و خشن بودنش بدنم لرزید.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
پارت چهار وی میاد نمیتونم صبر کنم تافردا
خیلی خوبه فقط زودترررررر mac
وایییییییییییی .چه جالب شدددددد .ولی این حالا حالاها تموم نمیشه .دستت طلا ادمین و نویسنده
بد عادتمون کردی نویسنده جان کاش زودتر پارت بزارین
سلام امروز پارت نمیزاری ادمین جان؟
فردا هم نداریم
ادمین ساعت۷ شد کی پارت گلم؟؟
اصن چن وخ ی بار پارت گذاشته میشه؟
جلد اول هرروز ساعتای سه و نیم تا چهار پارت میزاشتین تایم پارت گذاری تغییر کرده؟؟
ای بابا چرا ؟پارت بزارین لطفا
ای بابا چرا ؟پارت بزارین لطفا
امروز پارت داریم ؟؟؟؟؟؟؟
خب ادمین حداقل بگو ساعت چند پارت میاد که ما هر دیقه نیایم اینجا سر بزنیم