به زور خندیدم.
– آهان.
عقب عقب رفت.
– برمیگردم پیشتون.
بعدم به همراه سایمون راهشو ادامه داد.
با ابروهای بالا رفته به رادمان نگاه کردم.
– نگاهشو دیدی؟
بهم نگاه کرد.
– آره.
نگاهمو به سمت لادن سوق دادم.
چرا یادم نمیاد کجا دیدمش؟
#آرمین
همونطور که مشغول جمع کردن چمدونم بودم گوشیو بین گوش و شونم گیر دادم.
– چی شد؟ شمارهای ازش پیدا کردی؟
– بله قربان، یه شماره ازش گیر آوردم، برای اینکه مطمئن بشم خودشه یا نه بهش زنگ زدم، خودش بود.
– خوبه، واسم بفرستش.
– چشم.
گوشیو گرفتم و تماسو قطع کردم.
روی تخت انداختمش و زیپ چمدونو بستم.
با تقهای که به در خورد گفتم: بله؟
صدایی نیومد و به جاش در باز شد که دیدم الیوره.
خواست حرفی بزنه اما نگاهش که به چمدون خورد ابروهاش بالا پریدند.
– چرا چمدونتو جمع کردی؟
از جام بلند شدم.
اونم اومد تو و در رو بست.
– دارم میرم ایران.
اخمهاش درهم رفت.
– واسه چی؟
چمدونو کنار کمد گذاشتم.
– میرم دیدن یکی از دوستهام.
– اونوقت کدوم دوستت؟
به سمتش چرخیدم.
- حسام، یادته که؟
ابروهاشو کوتاه بالا انداخت.
- آهان.
بهم نزدیک شد.
– واسه چی میخوای ببینیش؟
پوفی کشیدم.
– اتاق بازجویی که نیست برادر من! دوستمه، قرار شد اون بیاد دبی که نتونست، منم واسه اینکه خیلی ناراحته نتونسته ببینتم میرم پیشش، اوکی؟
شستهاشو داخل جیبهاش برد و دقیق به چشمهام زل زد.
اینقدر این نگاه کاوشگرانه بهم انداخته که دیگه راحت میتونم ذهنشو از دروغ توی چشمهام منحرف کنم.
حالا چندان دروغیم نگفتم.
انگار بالاخره قانع شد که از کنارم گذشت و به سمت پنجره رفت.
نگاهی به دریایی که زیر نور خورشید برق میزد انداخت.
– زود برگرد.
– چرا؟
– بهت نیاز دارم.
ابروهام بالا پریدند و کنارش رفتم.
– چیکار میخوای بکنی؟
بهم نگاه کرد.
– کاری که ارثی به رادمان نرسه.
دست به سینه به شیشه تکیه دادم.
– بیخیال برادر من، با اینکه من بیشتر از تو با اون دشمنم ولش کردم، تو هم ولش کن، این رادمان دیگه اون رادمان نیست.
جدیت نگاهشو پر کرد.
– اما اگه باز قدرت بگیره چی؟ ببین چی میگم، من تا اون انبار رو پیدا نکنم دست برنمیدارم، فهمیدی؟
چشمهامو کمی ریز کردم.
– مگه اون تو چیه؟
نگاه ازم گرفت و به بیرون دوخت.
– تموم کارای مخفیش و تموم مدارک کاراش اونجاست، باید سردربیارم این پسر دقیقا چی تو سرشه، من بهش مشکوکم، یه دفعه که اینقدر بیخیال شده عجیبه!
دقیق نگاهش کردم.
– فقط بخاطر همین؟
نیم نگاهی بهم انداخت و باز نگاه ازم گرفت.
مطمئن گفتم: یه چیز دیگه هم هست، مگه نه؟
#دو_روز_بعد
#نفس
– هنوز نرفتی؟
خمیازهای کشید.
– نه، یا فردا میرم یا پس فردا.
ماشینو روشن کردم.
– رایان؟
– جونم.
گوشیو به اون دستم داد و با کمی مکث گفت: زود بیای ایرانا.
– باشه عزیزمن، گفتم که تموم تلاشمو میکنم.
به راه افتاد.
– چه خبر از دختر عموت؟
بازم غم عالم روی دلم نشست.
– خبری ازش نیست، معلوم نیست اون پسره کجاش برده، زن عموم که داره دق میکنه.
چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: پسره کیه؟
– پسر شوهر سابق زن عموم.
پوزخندی روی لبم نشست.
– زن عموم کلی دوسش داشت، اما بیا ببین چیکار کرده، پسرهی نمک به حروم!
– حتما یه دلیلی داشته.
– آخه چه دلیلی میتونه واسه عذاب دادن زن عموم داشته باشه؟ منکه میگم همدست اون بابای عوضیشه.
یه دفعه صدای معترض بلند شد.
– عه!
ابروهام بالا پریدند.
– الکی به مردم تهمت نزن.
با حرص گفتم: تهمت نیست حقیقته، حتما میخواد از زن عموی بیچارم بخاطر طلاق گرفتنش انتقام بگیره.
– لازم نیست تو قاضی بشی و قضاوت کنی نفس!
با حرص خندیدم.
– تو الان چرا داری ازش طرفداری میکنی؟
نفسش تو گوشم رها شد.
– بیخیال، من برم یه کم بخوابم، از شرکت اومدم خستم.
– باشه برو.
– تا دبیم چیزی نمیخوای واست بفرستم؟ لوازم آرایشی، کرمی چیزی؟
لبخندی زدم.
– نه ممنون.
– اگه چیزی یادت اومد زنگ بزن، فعلا خداحافظ.
– باشه، خداحافظ.
تماسو که قطع کرد گوشیو جلوی کیلومتر شمار انداختم و با دست آزادم موهامو مرتب کردم.
یه چند وقت سرم آزاد بوده عادت کردم، حالا زیر شال خارش گرفته.
پشت چراغ قرمز وایسادم.
دیروز رفتم ملاقاتی اون فرهاد کثافت تا تونستم بهش فحش دادم.
چندتا سیلی هم بهش زدم که ماموران گرامی انداختنم بیرون.
اینطور که فهمیدم سحرم ملاقاتش رفته و اونم کلی داد و بیداد راه انداخته.
پسرهی نکبت دو رو.
دست به سمت ضبط بردم تا روشنش کنم اما با زنگ خوردن گوشیم بیخیالش شدم.
گوشیو برداشتم اما شماره ناشناس بود.
اخمی روی پیشونیم نشست و جواب دادم.
– بله؟
اما صدایی نشنیدم.
اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
– کی هستی؟ زبون نداری حرف بزنی؟
اما هیچ که هیچ!
وقتی از جواب دادنش ناامید شدم تماسو قطع کردم و با حرص گوشیو روی صندلی کنارم انداختم.
مردم مرض دارند انگار!
یه پلاستیک پر از چیپسو توی ماشین گذاشتم و سوار شدم.
دیگه از بیچیپسی داشتم میمردم.
یعنی برم خونه مثل چی میوفتم به جون همشون.
تا اومدم سوئیچو بچرخونم صدای گوشیم بلند شد.
برش داشتم که با دیدن همون شماره دندونهامو روی هم فشار دادم.
صداشو قطع کردم و روی صندلی انداختمش.
ماشینو روشن کردم و به راه افتادم.
چیزی نگذشت که بازم زنگ زد.
نفس پر حرصی کشیدم.
برش داشتم و جواب دادم.
بلافاصله با عصبانیت گفتم: بله؟
با صدای به شدت آشنایی که بلند شد اخم هام بیشتر درهم رفت.
– سلام خانم خانما.
– کی هستی؟
– یعنی نمیتونی تشخیص بدی؟
– حوصلهی فکر ندارم، میگی بگو وگرنه قطع کنم.
کوتاه خندید.
– مثل همیشه بیاعصابی!
با کنجکاوی که مغزمو میخورد گفتم: نمیگی؟
کمی سکوت کرد و درآخر گفت: آرمینم.
چنان جا خوردم که یه لحظه فرمونو از دستم در رفت اما زود گرفتمش و داد زدم: شمارهی منو از کجا آوردی؟
– چته بابا؟ چرا داد میزنی؟
زود ماشینو زدم کنار.
غریدم: زنگ زدی که چی بشه؟
– میخوام باهات حرف بزنم.
عصبی خندیدم.
– مگه الان داری دست میزنی؟ داری حرف میزنی، حرفتو بگو زود قطع کن.
– تلفنی نه، حضوری.
پوزخندی زدم.
– من دبی نیستم.
– میدونم، من تهرانم.
یعنی اونقدری از این حرفش ترسیدم که اول سریع قفل مرکزیو زدم و بعدم به اطرافم نگاه کردم.
– اینجا چه غلطی میکنی؟
صداش جدیتر شد.
– میخوام باهات حرف بزنم، مهمه، یه کافه بگو.
فرمونو توی مشتم فشار دادم.
– نمیخوام ببینمت، تازه از دست شماها و دبی راحت شدم دیگه ولم کن.
– نمیخوای بدونی چرا راضی شدم آزادت کنم؟
سکوت کردم.
با کمی مکث گفت: یه کافه بگو.
– حتی واسه رو در رو باهات حرف زدنم نمیتونم بهت اعتماد کنم.
معترضانه گفت: نفس! مگه چه بدیای در حقت کردم؟ هان؟ زدمت؟ تهدیدت کردم؟ بهت دست زدم؟
واو به واو حرفهای آرام توی سرم میپیچید.
– تو آدم خطرناکی هستی آرمین، من با یه خلافکار حرفی ندارم.
صداشو بالاتر برد.
– دارم میگم یه کافه بگو، کاری نکن که بیام دم خونتون، خوب بلدم که کجاست.
استرسم گرفت.
کم مونده یه دردسر دیگه هم به زندگیمون اضافه بشه.
خدا حداقل بذار یکیشو راست و ریست کنیم بعد یه بدبختیه دیگه بنداز وسط زندگیمون!
تهدیدوار گفت: بیام دم خونتون؟
فرمونو بیشتر فشردم و با کمی مکث گفتم: آدرسو یادداشت کن.
– کاغذ و خودکار دستمه بگو.
واسش گفتم.
– ساعت هشت میبینمت، ببینم نیومدی میام دم خونتون.
نفس پر حرصی کشیدم.
– میام.
– خوبه.
و بعدم بدون خداحافظی قطع کرد.
دندونهامو روی هم فشار دادم و گوشیو کنارم پرت کردم.
فکر کردم از دستت راحت شدم قاتل خونسرد!
با چیزی که به ذهنم رسید اخمهام از هم باز شدند.
یعنی میشه که بدونه اون پسره آرامو کجا برده؟ اون که دشمن پسرست شاید زیر نظرش داره!
#آرام
پتو رو از روی سرم برداشتم و با چشمهای ریز شده بخاطر نور نگاهی به کنارم انداختم.
رادمان نبود!
بعد از اینکه کش و قوسی به بدنم دادم از جام بلند شدم و توی دستشویی رفتم.
کارامو که انجام دادم بیرون اومدم و موهامو شونه کردم.
از بین لباسها یه آستین بلند یقه اسکی سفید برداشتم و با شلوار لی مشکی پوشیدم.
بهتره جلوی این چشم ناپاکا پوشیده بپوشم.
کارم که تموم شد از اتاق بیرون اومدم.
از پلهها پایین رفتم.
کسی توی هال یا بهتره بگم سالن نبود.
نگاهی به ساعت ایستاده انداختم.
نه بود.
هیچوقت از طراحی سلطنتی واسه خونه خوشم نمیاد.
وارد قسمت غذاخوری شدم اما با چیزی که دیدم همین اول صبحی حرص به جونم افتاد.
رادمان و اون دختره سارا تنها بودند و صبحونه میخوردند.
رادمان یه چیزی گفت که دختره خندید اما نگاهشون که بهم افتاد سعی کردند جدی باشند.
به کنارش اشاره کرد.
– بشین عزیزم.
با اخمهای درهم نگاه ازش گرفتم و بخاطر وجود دختره کنارش نشستم.
نیم نگاهی بهش انداختم.
لقمهای گرفت و خورد.
خدانکنه که چیزی بین تو و اون دختره باشه رادمان؛ خدانکنه که به عنوان یه عروسک خیمه شب بازی آورده باشیم اینجا.
سعی کردم وجود ملتهبمو آروم کنم و با آرامش صبحونه بخورم.
چیزی نگذشت که پدربزرگه هم بهمون ملحق شد و بعد از سلام و صبح بخیر گفتنمون مشغول صبحونه خوردن شد.
همهی داییهاش رفته بودند خونه هایی که خودشون اینجا دارند الا این دختره.
البته پدربزرگه میگه که بیشتر اوقات اینجاست و پیششه.
یه جورایی جای دخترش یعنی مامان رادمانو واسش پر کرده و همین میترسونتم که رادمان بخاطر شباهت اسم و یه ذره چهرهش به مامانش به سمتش کشش پیدا کنه.
تا دم در ساختمون بابابزرگه رو همراهی کردیم.
کمکش کردند سوار ماشین باشه.
– وقتی برگشتم میخوام حسابی باهم حرف بزنیم.
رادمان با لبخند گفت: حتما، چند ساعت دیگه میبینمتون.
توی نگاه بابابزرگه محبت خالص موج میزنه، درست برعکس رادمان.
با اینکه میخواسته مامانمو بکشه باعث نمیشه که بخوام رادمان انتقام بگیره، چون میدونم اول به خودش ضربه میزنه و بعد اونا.
تا وقتی که ماشین ازمون دور بشه بینمون سکوت حاکم بود تا اینکه اون دختره سارا شکستش.
– نظرتون چیه بیلیارد بازی کنیم و بعدم بریم نیویورک گردی؟
تا اومدم مخالفت کنم رادمان گفت: خیلی هم عالی! سالن کجاست؟
لبخند عمیقی رو لب دختره نشست و چرخید و به طرفی اشاره کرد.
نفس پر حرصی کشیدم.
اون دوتا بدون اینکه توجه کنند منی هم هستم باهم هم قدم شدند.
پوزخند تلخی روی لبم نشست.
وارد اتاق بیلیارد شدیم.
یه بار داشت و دوتا هم میز بیلیارد.
تو قفسههای بار انواع و اقسام مشروبها رو میتونستی پیدا کنی.
تعدادی لیوانم به طور برعکس به گوشهی اپنش آویزون شده بود.
رادمان دوتا چوب برداشت.
خیال کردم یکیشو بهم میده اما با گرفتنش رو به روی دختره جا خوردم.
دختره نگاهی بهم انداخت.
– آم رادمان جان، آرام بلد نیست؟
رادمان بهم نگاه کرد.
– بلدی؟
به زور خودمو جمع کردم.
– آره، مامان و بابام هردوشون بلد بودند بهم یاد دادند.
آهانی گفت اما بازم چوبو به دختره داد.
انگار یکی قلبمو گرفت و محکم فشارش داد.
– پول بذاریم وسط؟
دختره نگاه کوتاهی بهم انداخت و با دیدن اینکه دید چه حالی شدم لبخندی به رادمان زد.
– چندان با پول موافق نیستم، میتونیم سر ناهار شرط ببندیم، چطوره؟
رادمان رکو برداشت.
– حله.
صندلی تک پایهی بار رو بیرون کشیدم و با غم وجودم چشمهامو بستم.
میخوام ببینم تا کجا میخوای پیش بری نامرد.
هدفت چیه؟ شکستن من؟ زجر دادن من؟
اما چرا؟ بخاطر تلافی کردن دروغهام؟
روی صندلی نشستم و سرمو روی دستهام گذاشتم.
صدای خندهها و حرف زدنهاشون مثل مته توی سرم فرو میرفت.
باشه رادمان خان، منم میدونم چیکار باید بکنم.
#نفس
با تب و تاب قلبم دم کافه وایسادم و چشمهامو بستم.
بعد از اینکه رو خودم مسلط شدم توی کافه رفتم و چشم چرخوندم تا اینکه با صداش پیداش کردم.
نفس پر استرسی کشیدم، بند کیفمو توی مشتم فشار دادم و به سمتش رفتم.
با لبخند بلند شد و صندلیو واسم بیرون کشید.
– سلام.
نشستم.
– سلام.
میز رو دور زد و رو به روم نشست.
– دلم برات تنگ شده بود.
چیزی نگفتم و نگاهمو به دستم دوختم.
با کمی مکث سر بلند کردم و گفتم: چیکارم…
نگاهم به دستش افتاد.
– دستت چی شده؟
به زیر میز بردش.
– چیز خاصی نیست، نگران نباش.
رک گفتم: نگران نیستم فقط کنجکاوم بدونم.
ابروهای کشیدش کوتاه بالا پریدند اما کمی بعد اخم ریزی روی پیشونیش نشست.
– تو نبود من رایان که اذیتت نکرد؟
به صندلی تکیه دادم.
– نه.
- متعجبم که آزادت کرد!
نیشخندی زدم.
– من باید در رابطه با تو این حرفو بزنم.
خواست حرفی بزنه اما با نزدیک شدن گارسون سکوت کرد.
– چی میل دارید؟
نگاهی بهم انداخت.
– چی میخوری؟
بدون رو دروایسی گفتم: هات چاکلت.
رو کرد سمت گارسون.
– دوتا هات چاکلت.
یادداشت کرد.
– دیگه؟
آرمین: همین.
گارسونه سری تکون داد و رفت.
نگاهمونو به سمت هم سوق دادیم.
– خب، حرفتو بزن.
– خودت چی حدس میزنی؟
با ابروهای بالا رفته گفتم: ببخشید که علم الغیب ندارم!
– یعنی تو این مدت اصلا احساسمو نسبت بهت نفهمیدی؟
پوزخندی زدم.
– احساست جز هوا و هوس چی میتونه باشه؟
اخمهاش درهم کشیده شد.
– من اگه تو رو واسه این میخواستم که الان زن بودی!
– برو سر اصل مطلب.
– آزادت کردم چون میدونستم چقدر داری زجر میکشی، به نظرت واسه چی داشتم تلاش میکردم کلا تو رو از رایان بگیرم؟ چون میخواستم از دستش راحتت کنم و بفرستمت ایران.
با تمسخر خندیدم.
– خیرم بودی و خبر نداشتم؟!
اخمش عمیقتر شد.
– جدی باش نفس، باید بفهمی دوست دارم که الان اینجام.
بدون اینکه حالتی توی چهرم تغییر کنه گفتم: خب؟
از بیعکس العمل بودنم جا خورد.
– یعنی چی خب؟
کیفمو گرفتم.
– اصلا من دارم میرم.
خواستم بلند بشم که این دفعه صداش رگهی عصبی پیدا کرد.
-تا حرفهام تموم نشه جایی نمیری.
کیفو روی میز کوبیدم.
– اول اینکه اینطور با من حرف نزن، من دیگه یه برده نیستم، دوم اینکه زودتر حرفهاتو بزن میخوام برم، میخوام شام کنار خانوادم باشم.
چشمهاشو بست و نفس عصبی کشید.
– ببین نفس.
چشم باز کرد.
– من میخوام بیام خواستگاریت.
با ابروهای بالا رفته خندیدم.
– چی؟
اما نگاهش حسابی جدی و مصمم بود.
– ته حرفمو بهت زدم.
پوزخندی زدم.
– من با یه خلافکار ازدواج نمیکنم، شاید حجاب واسم مهم نباشه اما مال حروم خور نیستم.
کمی خیره نگاهم کرد و بعد به حرف اومد.
– ازش دست میکشم.
تعجب کردم.
– میتونم بهت قول بدم، حتی تضمین کنم.
قاطعانه گفتم: من نمیخوامت آرمین، قرار نیست بین ما اتفاق خاصی بیوفته.
از جام بلند شدم اما یه دفعه مچمو گرفت و به سمت خودش کشوندم که از ناگهانی بودنش هینی کشیدم.
اینبار نگاهش طوفانی بود.
– نگفتم بری…
با تن صدای بالاتری ادامه داد: گفتم؟
سریع نگاهی به اطراف انداختم.
توجه عدهای بهمون جلب شده بود.
سعی کردم مچمو آزاد کنم.
– ولم کن آبرو ریزی نکن.
با همون حالت از جاش بلند شد و تو صورتم لب زد: نمیخوایم؟ چرا؟ عوضیم؟ دختربازم؟ بهم اعتماد نداری؟ کدومش؟
میخواستم بگم عوضی که هستی اما از طرز نگاهش جرئت نکردم.
عصبی گفتم: هیچ ربطی به اینها نداره، دلم باهات نیست آرمین، میفهمی؟
فکش قفل شد.
– نگو که به اون رایان دل بستی!
برخلاف واقعیت گفتم: نه، حالا هم ولم کن.
عصبی خندید.
– نه؟ باور کنم؟
دهن باز کردم حرفی بزنم اما مانعم شد.
– ببین چی میگم، تا فردا بهت فرصت میدم درموردش فکر کنی، خوبم فکر کنی، میدونی که اگه به اختیار انتخابم نکنی مجبورت میکنم.
عصبانیت تو وجودم شعله کشید.
غریدم: تو حق اینو نداری! تو هیچ جایی توی زندگیم نداری و نخواهی داشت.
اینو گفتم و به شدت دستشو پس زدم.
کیفمو برداشتم و با تنی گر گرفته از خشم تند به سمت در رفتم.
صدای دادش بلند شد: باشه نفس خانم اما من آرمینم، همونی که هیچوقت نمیبازه.
#آرام
به بهونهی حموم حولمو برداشتم.
– من جایی نمیام، تو برو.
خواستم وارد بشم اما گرفتم و به عقب پرتم کرد.
به کمد اشاره کرد.
– زود باش آماده شو.
با یه دنیا دلخوری گفتم: برو بچسب به همون دختره، فکر کنم چشمتو گرفته.
خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت.
بغض مسخرهای توی گلوم افتاد.
– تو عاشق نیستی، هیچوقت نبودی، با اینکه بهت دروغ گفته بودم اما عشق من خالصتره.
سکوتشو که دیدم با بغض پوزخندی زدم.
– معلومه که حرفی نداری بزنی، تو یه نامرد…
بغض یه لحظه قدرت تکلمو ازم گرفت.
– واسه خودم متاسفم که عاشق آدمی مثل تو…
یه دفعه مچمو گرفت و به سمت خودش کشوندم، بلافاصله دستشو روی دهنم گذاشت و نذاشت حرفمو کامل کنم.
با چشمهای لبریز از اشک نگاهش کردم.
-اگه اینجام فقط بخاطر انتقامه، نه عشق و عاشقی.
پوزخندی زد.
– اونم کی؟ دختر یکی از اونهایی که چشم دیدنشونو ندارم؟ گفتم نقشهای دارم، یادته؟
با بغض سر تکون دادم.
– این جزوی از نقشمه، از طریق دختره میخوام وارد دم و دستگاهشون بشم، قراره بد زمینشون بزنم پس باید دقیق باشم.
زیر دستش نامفهوم گفتم: یعنی میخوای…
دستشو برداشت.
– میخوای دختره رو عاشق خودت کنی؟
– آره.
بغضم سنگینتر شد.
– پست بازیو بذار کنار، اون گناهی نداره، میدونی شکستن چقدر سخته؟
بیرحم لب زد: واسه رسیدن به خواستم حاضرم همه کِسیو قربانی کنم.
اشک دیدمو تار کرد.
– حتی من؟
چیزی نگفت.
– حتی من رادمان؟ هان؟ میخوای دختره رو عاشق خودت کنی؟ اما این وسط منم قربانی میشم، منم دق میکنم و میمیرم.
غرید: اینو بهت گفتم تا بدونی همش تظاهره آرام، پس بیخیال باش.
با بغض لب زدم: تو چی میفهمی از اینکه دست کسی که عاشقشی به یکی دیگه بخوره و بهت کم توجهی کنه چه حسی داره؟ هان؟
– باید تحمل کنی، چارهای نداری.
برای فهموندن حسم بهش گفتم: پس تو هم باید تحمل کنی منم برم واسه الیور نقش عاشقا رو بازی کنم.
یه دفعه خون جلوی چشمهاشو پر کرد و درکمال ناباوری چنان سیلیای ازش خوردم که به سختی تعادلمو حفظ کردم تا نیوفتم.
یقمو گرفت و غرید: نگاهت سمت فرد دیگهای نره آرام، فهمیدی؟
چند قطره اشک لجوج بیاجازه روی گونههام سر خوردند.
بهش نگاه کردم و با صدای لرزون از بغض گفتم: تلخ شدی، زهر شدی، دیگه حتی نمیشه باهات حرف زد رادمان! این انتقام فقط عشقمونو از یادت نبرده، زندگیو هم از یادت برده و کورت کرده، دست بردار از این قاتل خاموش که هر لحظه بیشتر از قبل وجود و انسانیتتو میکشه.
با کمی مکث گفت: تو چی میفهمی از حس من؟ من با حس انتقام بزرگ شدم و زندگیمو واسه پیدا کردن قاتل مادرم گذروندم، حالا که پیداش کردم دست از سرش برنمیدارم، نه تنها از اون بلکه از تموم کسایی که به اون جریان ربط داشتند، من تا زهرمو نریزم آروم نمیشم.
اینو گفت و روی زمین پرتم کرد که از درد زانوهام آخ آرومی گفتم.
پیرهن و شلواریو کنارم انداخت.
– بلند شو آماده شو، وقت ناهاره گرسنمه، زود باش.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
مرسی عالی بود …💖واقعا این نظمی که تو پارت گذاریاس نه تو استاد خلافکار دیدم نه دلبر استاد!..:\
جدا از نظم پارت گذاری ها همچی تو این رمان حساب شدس نه خیلی از رابطه های ….حرف زده میشه که ادم گاهی اوقات احساس میکنه نویسنده مشکل روانی داره😰 و نه فقط از یه طرف به شخصیت ها و داستان نگاه میکنه💛
ولى تعداد پارت ها روز به روز داره کم تر میشه أین انصاف نیست
ممنون ادمین جان
ین رمان فکر نکنم حالا ها حالاها تموم بشه تازه انتقامشون شروع شده
دقیقا
مرســـــــــــی ،،، خیلی رمان فوق العاده ایه😍😍😍
چه وحشی عه این رادمان بوزینه
خخخخخخخ.نفس به زور زن ارمین میشه بعدرایان میمونه و……خلاصه بلایی که سر مطهره اومده،سرنفسم میاد.
یاخداااااااا اینجوری نشه
ادمین بانویسنده درارتباطی؟عایا؟
وای نگو اینجوری که خیلی مسخره میشه
دوست من اگرم اینطوری بشه که شما گفتی یعنی اینکه این پسره داره تقاص گناه پدره خودشو پس میده مگه رایان پسره اون نیما روانی👣👺👿😱•••• نیست دقیقن درسته دیگه• یعنی همون بلایی که پدرش سره مادرش آورد یکی هم سره عشق خودش میاره از قدیم گفتن دنیا داره مکافات فقط اینکه یه بچه تقاص گناه پدریامادرش پس بده خیییلی ناراحت کننده و دردناک•••• اما اگه اینجا این اتفاق برای این۲تا/رادمان ورایان/ بیوفته به نظرم اصلا ناراحت کننده نیست این ۲تا عین پدره خودشون شودن: سنگ دل وخودشیفته و بیرحم و شارلاتان•••• تازه این رایان چی میگه؟؟!! _مادرم باید از شوهرش جدابشه باید برگرده پیش پدرم تاما باهم یه خونواده بشیم👀👣🕵😳😵😨😱 به نظرم همچین کسی حقش یکی مثل پدر عوضیش بیاد همون بلا رو سره عشق خودش بیاره
تو حق توهین به شاحرخ رو ندارى😋
😑😑
شاحرخ کیه ؟
نکنه منظورت نیماس
خیلی خوب بود ممنون …ولی این ای ارمین خیلی چندشه…با اون برادرش الیور……ولی همینان که رمان رو جذاب میکنن
چرا رادمان داره اینکارا رو داره با ارام میکنه رو نمیدونم…..ولی اینو خوب میدونم که ته همه ی اینجور ماجراها شکسته…..اونم بدجور
ولی به هر حال از نویسنده عزیز و ادمین ممنونم
وایی این رادمان چقدر وحشی
رادمان چرا داره این کارو میکنه ؟؟؟؟؟
انتقام کورش کرده مطمعنم بعدا پشیمون میشه
مثل همیشه عالی
من قبلا از رابطه بین رادمان و ارام رو خیلی دوست داشتم ولی از وقتی که رادمان اونطوری رفتار کرد ازش بدم اومد . رایان و نفس فعلا از نظرم جالبه
واى چه چرت شده اه
نویسنده لطفا کاری نکنی که نفس مجبوری زن آرمین بشه اونطوری خیلی چرت میشه☹️رادمان هم یکم آدم کن انقد وحشی نباشه😑
صلام ادمین?
میگم من دوص دارم تو گوگل ی صایت بزنم میشع بگی چجوری بزنم؟؟؟
این رمان استرس زیاد داره.ولی جالبش اینجاس که یجا رابطه رادمان و ارام خوب میشه و از اونور رایان و نفس رابطشون بد میشه و یبار هم برعکس….ولی با اینحال خیلی دوس دارم ببینم این دوتا برادر تا کجا میخان نفس و ارامو بدبخت کنن
ممنون از شرح حال امید وارانه ی دوستمون😐🤔🤨
من؟؟؟؟
بد جور😒😒😒😒😒