#مطهره
با شک نگاهی به کنارم انداختم و دستگیره رو ول کردم.
به سمت اتاق پسرا رفتم و درشو آروم باز کنم اما با نبودشون حدسم به یقین تبدیل شد.
نکنه رفتند…
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
نه دیوونه، نه اون دخترا اهل چنین کاریند نه اون دو نفر جرئت میکنند با اون دوتا همچین کاری بکنند.
با قدمهای تند پیش اتاق دخترا برگشتم و آروم گفتم: با شما چهارتام در رو باز نکنید میرم مهرداد رو صدا میزنم.
به دقیقه نکشیده صدای افتادن یه نفر اومد و در توسط آرام باز شد.
با لبخند پر استرسی گفت: سلام مامانی تو هم نتونستی بخوابی؟
– چهارتایی باهم چیکار میکنید؟ هان؟
در رو نیمه باز نگه داشته بود.
– من و نفس فقط اینجا میخوابیم چرا میگی چهارتا؟
سری به چپ و راست تکون دادم.
– از اینکه هنوزم مادرتو نشناختی برات متاسفم.
بعد به عقب هلش دادم و وارد شدم.
با یه ابروی بالا رفته دست به سینه به چهرههای هل کردشون نگاه کردم و در رو با پام بستم.
– خب، چه خبرا؟ تو این اتاق آش میدند؟
رایان دستی به موهای پس سرش کشید و رادمانم با لبخند مسخرهای نگاهم کرد.
یه دفعه نفس یکی زد پس سر رایان و بهش اشاره کرد.
– همش تقصیر اینه.
بعد رادمانو نشون داد.
– و همینطور این.
هر دوشون با حرص بهش نگاه کردند.
آرام دستشو دور گردنم انداخت.
– مامانی به بابایی که نمیگی؟
نیم نگاهی بهش انداختم.
– نگم چی به من میرسه؟
با حرص گفت: مامان!
نگاهمو بینشون چرخوندم.
گونمو محکم بوسید.
– نمیگی دیگه؟ خواهش.
سعی کردم جدی باشم.
– درموردش فکر میکنم البته اگه بگید این دوتا این وقت شب چرا اینجان.
همشون سکوت کردند.
– جوابتونو نشنیدم.
آخرش رایان به حرف اومد.
– اصلا خودم میگم، از اونجایی که مامان نفس و شوهر گرامیت نمیذارند ما دوتا بدبخت بینوا تو روز روشن کنار این دوتا…
لپ نفسو کشید.
– گوگولی باشیم…
سعی کردم نخندم.
– ما هم گفتیم امشب یه سر بهشون بزنیم عقدمون خالی بشه.
لبهامو به هم فشار دادم.
بدبختها تو فشارند!
آخرش نتونستم تحمل کنم و با خنده به سمتشون رفتم.
آرام با ذوق گفت: این خنده یعنی نمیگی؟
اول یه پس سری به رایان و رادمان زدم و بعد گفتم: نه.
هردوشون با خنده سرشونو ماساژ دادند و آرام یه قری تو کمرش انداخت.
– به این میگند مامان پایه.
مشتمو بالا بردم که دستهاشو جلوی خودش گرفت.
– غلط کردم مشت نزن خیلی درد میگیره.
خندیدم و کنار رادمان نشستم.
– یکی از چراغا رو خاموش کن، نور میوفته بیرون یکی بیدار بشه میفهمه خواب نیستید.
آرام خاموش کرد که اتاق نیمه تاریک شد.
رادمان دست دور گردنم انداخت.
– فدای مهربونیت بشم.
نیم نگاهی بهش انداختم.
– اگه بهتون اعتماد نداشتم که تا الان کشته بودمتون.
نفس: زن عمو؟
بهش نگاه کردم.
– جونم.
– یه کم این رایانو تربیت کن که اینقدر پررو نباشه.
خندیدم.
– این اگه به باباش رفته باشه درس بشو نیست.
لبخند کم رنگی روی لب رایان نشست و دست رادمانم دور گردنم شلتر شد که خندم پر کشید و نگاهی بهشون انداختم.
– به هوش میاد؛ نیما سگ جونه، برمیگرده تا دوباره من و مهرداد رو اذیت کنه.
رایان: نمیذارم دیگه اذیتت کنه، به هوش که بیاد باهاش حرف میزنم.
آروم خندیدم.
– انشالله که به هوش میاد.
رادمان: راستشو بگو…
بهش نگاه کردم.
– میخوای که به هوش بیاد؟
– بخاطر شما دوتا آره.
– بخاطر خودت چی؟
با کمی مکث نگاه ازش گرفتم و رک گفتم: نه.
سکوت توی اتاق پیچید.
به زور لبخندی زدم.
– این بحثها رو بیخیالش، شما دوتا واسه ازدواج با این دوتا برنامهای ریختید؟
رایان: من آره، قراره برم پیش یه مبلغ درمورد اسلام بیشتر تحقیق کنم و مسلمون بشم.
لبخند عمیقی از حس خوبی که حرفش بهم داد روی لبم نشست.
– عالیه!
رادمان: عه تو هم میخوای بری؟ پسدوتایی میریم.
با لبخند نگاهی بهشون انداختم.
خدا چجوری پازلای زندگی آدمها رو جور میکنه! اتفاق افتادن همهی اتفاقها توی زندگی بیحکمت نیست.
با صدای آرام بهش نگاه کردم.
– مامان، گفته باشما من همون لباس عروسی که قبلا بهت مدلشو نشون دادم میخوام.
خندیدم.
– تو جون بخواه فداتشم.
با لبخند عمیقی تند کنارم نشست و بغلم کرد.
– مامانی خوبم.
باز خندیدم و روی شالشو بوسیدم.
- زن عمو کاش این مامان منم یه ذره فکر شما رو داشت.
– مامانت فقط میترسه، در رابطه با بابات هم اولش کلی زجرش داد و امتحانش کرد تا بهش گفت دوسش داره، اخلاق مامانته اما مطمئنم خوب میدونه که رایان چقدر دوست داره و باهاش حسابی خوشبختی.
کنار سرشو به دیوار تکیه داد.
– خداکنه همین جوری که شما میگی باشه.
رایان: راستی، هفتهی بعد کریسمسه.
رادمان: راست میگیا اصلا یادم نبود!
به آرام نگاه کرد و شیطون گفت: چی واست بخرم؟
– کریسمس شماست نه ما، تو نوروز که شد واسم یه چیزی بخر، دو ماه و خوردهای دیگه نوروزه.
بچم حسابی خورد تو ذوقش که یکی محکم زدم تو کمر آرام.
با درد گفت: چرا میزنی مامان؟
– جشن ما جشن اونها نداره دیگه! دوست داره هر مناسبتی که شد واست کادو بخره حالا ربطی بهت داشته باشه یا نداشته باشه، مهم اینه که کنار هم شاد باشیم.
به رادمان نگاه کردم.
– تو بخر فداتشم.
نفس با ذوق گفت: تازه ولنتاینم ماه بعده.
کشیده گفت: رایان جون؟
آروم خندیدم.
از دست این بچهها!
رایان: جون رایان خوشگل من، کادو واست میخرم غصه خوردی؟ یه چیزی کادو بهت میدم که حتی تصورشو هم نمیکنی.
نفس با ذوق بازوشو به بازوی رایان کوبید.
– دستت درد نکنه عشقم ولی بدون هنوز باهات قهرم ولنتاین آشتی میکنیم.
رایان با حرص و خنده نگاهش کرد.
با یادآوری جوونیای من و مهرداد لبخندی روی لبم نشست.
آرام خم شد و کشیده گفت: رادمان؟
رادمان نیم نگاهی بهش انداخت.
– اینطور صدام نکن من دیگه هیچی واست نمیخرم حتی سیب زمینی.
آرام بلند شد و اونطرف کنارش نشست.
گونشو بوسید که با یه ابروی بالا رفته بهش نگاه کردم.
بهم نگاه کرد و هل خندید.
– بذار یه کم احساسات به خرج بدم آشتی کنه بعد دیگه اینکارا نمیکنم.
سری به عنوان تاسف تکون دادم.
تو هیچوقت آدم نمیشی آرام!
بازوی رادمانو بغل کرد.
– رادمان جونم؟
جلوی مامانش خجالتم نمیکشه! عجب بچهی پرروییه درست عین باباشه!
نگاهم به رایان افتاد که دیدم دستشو دور شونهی نفس حلقه کرده و داره آروم باهاش حرف میزنه.
از قیافهی نفسم مشخصه که با بدجنسی داره ناز میکنه تا نازشو بکشه.
یعنی حاضرم جونمم واسه این چهارتا بدم.
از جام بلند شدم که همهی نگاهها به سمتم چرخید.
– میرم بخوابم، کنار مهرداد سرد بشه میفهمه نیستم بیدار میشه؛ درضمن شما دوتا هم برید تو اتاق خودتون.
به سمت در رفتم اما با یادآوری یه چیز چرخیدم.
– انشالله که نیما زودتر به هوش میاد اما اگه نیومد نهایتا تا بیست فروردین میتونیم اینجا بمونیم، هم بخاطر اقامت موقتمون هم بخاطر اینکه سیام محرمه، دلم نمیخواد محرم دور از ایران باشم چون هیچ جا مثل اونجا نمیشه، درضمن شما دوتا هم میاین.
رایان: اما بابا…
– دوباره اگه خواستید برمیگردید اما حداقل تا یه روز بعد عاشورا باید ایران باشید، مفهومه که؟
هردوشون سری تکون دادند.
رایان: شب بخیر.
لبخندی زدم.
– شب تو هم بخیر.
بعد از شب بخیر گفتن اون سه تا از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم.
وارد اتاق خودمون شدم و بعد از بستن در و آویزون کردن شال آزاد افتاده روی شونم به جالباسی کنار مهرداد خوابیدم و پتو رو روی خودم کشیدم.
آروم دستمو روی گونش گذاشتم و با لبخند تماشاش کردم.
زمزمهوار گفتم: همیشه خواستنی بودیو هستی، بهترین اتفاق زندگی من آشنا شدن با تو بود، هیچوقت از اینکه مجبورم کردی پیشنهاد صیغه شدنتو قبول کنم سرزنشت نمیکنم و ازت دلخور نیستم.
آروم بوسهای به لبش زدم اما با صداش سرجام خشکم زد.
– قبول نمیکردی که الان شوهری به این جیگری نداشتی!
از استرس لبمو گزیدم.
نکنه فهمیده بچهها تو اون اتاقند؟
چشم باز کرد و لبخند شیطونی زد.
– اگه راست میگی وقتی بیدارم این حرفا رو بهم بزن که دلم قیری ویری بره.
سعی کردم نخندم.
تو بغلش کشیدم و طبق عادتش یه پاشو روی پاهام انداخت.
– بهترین اتفاق زندگی منم دیدن تو بود، هیچوقت از اینکه مجبورت کردم پشپمون نمیشم.
دستمو زیر سرم گذاشتم.
– برام میخونی؟
خندید.
– این وقت شب؟ میخوای حواس منو از فهمیدن اینکه پنج تایی تو اون اتاق بودید پرت کنی؟
لبمو گزیدم.
– از کجا فهمیدی؟
– میدونی که از کنارم بری بیدار میشم، پیدا کردنتم کار سختی نبود، پشت در بعضی از حرفهاتونو شنیدم.
صدامو صاف کردم.
– یعنی الان عصبی هستی؟
– نه، اگه به رادمان سخت میگیرم فقط بخاطر اینه که وقتی ازدواج کردند یادش باشه واسه رسیدن به آرام چقدر بهش سخت گذشته و بیشتر قدرشو بدونه.
خندیدم.
– عجب آدمی هستیا!
خندید.
– ولی واسم میخونی؟ یه کوچولو، یاد قدیما زده به سرم.
لبخندی زد و پیشونیمو عمیق بوسید که از حس خوبش چشمهامو بستم.
حسهای خوب، دیدنی نیستند، گوش دادنی هم نیستند، فقط باید با تموم وجودت حسشون کنی، با قلبت میتونی ببینیشون، میتونی بشنویشون.
چشمهامو بسته نگه داشتم و بعد از مدتها گوشنوازترین صدای زندگیمو شنیدم.
– مگه میشه که چشم از رو تو برداشت… بی تو زندگیم یه چیزی کم داشت، تو رو میخوام فقط مال خودم باش…. نمیتونم ازت جدا شم، مگه میشه دوست نداشته باشم؟ توی فکر منی هر جا که باشم… تویی بهترین اتفاق زندگی من، دوست دارم تو رو بیشتر از خودم، چه حس خوبی داره عاشقت شدم.
لبخند یه لحظه هم از رو لبم کم رنگ نمیشد.
ادامه نداد که چشم باز کردم.
پتو رو گرفت و کامل روی تخت خوابوندم.
بوسهی عمیقی به لب پایینیم زد و کمی عقب کشید.
– حالا هم بگیر بخواب صبح شد.
بعدم بغلم کرد و پتو رو رومون کشید که آروم خندیدم و یه دستمو روی پهلوش گذاشتم و چشمهامو بستم.
************
#رادمان
همونطور که آروم به آقا مهرداد و خاله نزدیک میشدم با استرس موهامو مرتب کردم و لباسمو پایین کشیدم.
مثل یه مرد برو جلو و بگو.
وقتی بهشون رسیدم نگاهشون به سمتم چرخید.
با یه نفس عمیق گفتم: سلام، کریسمس مبارک.
هردوشون جوابمو دادند و منتظر نگاهم کردند.
صدامو صاف کردم.
– میخواستم بگم که… ما کریسمس که میشه هر کسی با فردی که دوسش داره میره بیرون، اغلب خواستگاریها هم تو این روز اتفاق میوفته.
سکوت کردم، اونا هم منتظر موندند.
جعبهی چوبیو از جیب شلوارم بیرون آوردم.
– میدونم که رسم شما ایرانیها اینه که پسر باید بیاد خواستگاری و بعد حلقه دست عروسش کنه اما… میتونم که… امروز که همراه اون سه تا میرم بیرون آرامو سوپرایز کنم و ازش خواستگاری کنم؟
آقا مهرداد به جعبهی توی دستم اشاره کرد.
– اول ببینمش.
زود بهش دادم که درشو باز کرد.
خاله لبخندی زد و گفت: خوشگله، سلیقت خوبه.
لبخند پر استرسی زدم.
– چطوره آقا مهرداد؟
سر بالا آورد و با کمی مکث که جونو ازم کند گفت: عالیه! مشکلی نداره آرامو سوپرایز کن.
از خوشحالی لبخند عمیقی زدم و جعبه رو ازش گرفتم.
– چاکرتونم پس من برم مقدمات سوپرایز رو آماده کنم.
اینو گفتم و در مقابل نگاههای خندونشون به سمت اتاق دویدم.
#آرام
همونطور که زیرلب آهنگ میخوندم خط چشممو میکشیدم.
– خوب میشه میبینی با تو رابطم، بیدار نشی من تو خوابتم، من خراب این پشت کارتم، چرا میکنی جون به جون من میدونی نمیتونی بدون من، به احساس تو وصل قلب من، خب خودت چطوری بیخیال اصلا ما تو عشق حالیم همش خیلی ما باحالیم، همش آره.
– کاش باند داشتیم امروز خونه رو میترکوندیم.
خندیدم و بهش نگاه کردم.
یه لاکو از توی کشوی میز درآورد که ابروهام بالا پریدند.
– لاک از کجا آوردی؟
نیم نگاهی بهم انداخت و با لبخند پر غروری گفت: به رایان گفتم واسم خرید.
– دقیقا هم هم رنگ مانتوی منه، منم میدی.
سری بالا انداخت.
– نمیدم عزیزم.
با حرص به سمتش رفتم که سریع از روی صندلی بلند شد و ازم دور شد.
تهدیدوار گفتم: میدی.
– برو به رادمان جونت بگو واست بخره.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
بالشتو برداشتم و به سمتش یورش بردم که با خنده جیغی کشید و دور اتاق چرخید.
بهش که رسیدم بازوشو گرفتم و با بالشت به دیوار کوبیدمش.
– میدی.
با عشوه گفت: عزیزم دوست ندارم بهت بدم، چقدر میدی میدی میکنی من به تو نمیدم.
از اونجایی که ذهنم منحرفه و مطمئنم اونم منظورش دقیقا همونیه که دارم بهش فکر میکنم خندون و پر حرص بالشتو به قفسهی سینش فشار دادم.
– ببند دهنتو بیشعور!
با شیطنت خندید.
– چیزی که هستو گفتم.
به صورتش نزدیکتر شدم و با بدجنسی گفتم: حتما هم به اون کسی که میدی رایانه.
این دفعه جیغی کشید و به عقب پرتم کرد که صدای خندم بلند شد.
– عزیزم اون لاک خوشگلتو به منم میدی وگرنه میرم به داداشم میگم چی گفتی.
با یه جیغ پاشو به زمین کوبید.
– عوضیه سوژه گیر!
خنده کنان به سمت کمد رفتم.
مانتوی سه تیکهی سفید قرمز مشکیمو برداشتم و لباس و شلوارمو درآوردم.
جوراب شلواری مشکیو پوشیدم و تا خواستم لباس سادهی سفید زیر جریقهی بلندمو بپوشم با صدای نفس صبر کردم.
– جون! یعنی اگه رادمان این عکسو ببینه چیکار میکنه؟
بعد صفحهی گوشیشو که تازه خریده بود چرخوند.
با دیدن عکس نیمه لختم که الان گرفته بود جیغی کشیدم و به سمتش دویدم.
– کثافت!
با خنده گفت: الان هردوتامون سوژه داریم.
با صدای در وایسادیم.
زن عمو: چه خبره؟
نفس با خنده گفت: هیچی مامان یه کم حال گیری بود.
تا خواستم به سمتش برم تهدیدوار به در اشاره کرد و انگشتشو روی بینیش گذاشت.
– اون دوتا بدبخت خیلی وقته آماده شدند نمیخواین بیاین بیرون؟
دندونهامو روی هم فشار دادم و به سمت لباسهام رفتم.
– یه کم دیگه میایم.
لباسمو پوشیدم و دکمههاشو بستم.
نفس کنارم اومد و با خنده گفت: مواظب کارات باش آرام جون.
همونطور که دامن قرمز رو میپوشیدم با حرص بهش نگاه کردم.
– دارم برات.
مرموزانه نگاهم کرد و مانتوی جلو بازشو از توی کمد درآورد.
نگاه ازش گرفتم و جریقهیو روی لباسم پوشیدم…
قبل از اینکه از اتاق بیرون بیایم شالشو تو مشتم گرفتم و تهدیدوار گفتم: یه نفر اون عکسو ببینه بیچارهای.
خندید و شالو از دستم بیرون کشید و موهاشو درست کرد.
در رو باز کرد.
– باشه آرام جون اما شرط داره که اونم بهت گفتم.
بعدم بیرون رفت.
نفس عمیقی کشیدم و با کمی مکث از اتاق بیرون اومدم.
رایانو دیدم که تا خواست نفسو بغل کنه نفس سریع عقب کشید و با نگاهش به عمو اشاره کرد.
نگاهمو به دنبال رادمان چرخوندم که یه دفعه یکی کنار گوشم گفت: سلام.
سریع چرخیدم.
دست به جیب با لبخند عمیقی سر تا پامو برانداز کرد.
تیپ رسمیش و بوی عطرش هوش از سرم برد.
همونطور که نگاهم کل بدنش میچرخید زیرلب گفتم: لعنتی تو چرا با تیپ رسمی اینقدر جذاب میشی؟
خندید و آروم گفت: حیف که جلوی جمعیم.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
رایان: لاکت خوشگله آبجی.
دندونهامو روی هم فشار دادم و بهش نگاه کردم.
– به دستت نشسته.
با حرص گفتم: مردم داداش دارند منم داداش دارم، از این به بعد برو بچسب به همین زنت واسه اون همه چی بخر، ببرش بیرون، باهاش دردودل کن…
رادمان از پشت بازوهامو گرفت و با خنده گفت: یه کم نفس بگیر بعد ادامه بده.
بازوهامو آزاد کردم و دست به سینه با اخم نگاه از رایان گرفتم.
مامان خندون گفت: حسادت خواهر شوهری دخترمم دیدم!
رایان رو به روم وایساد و بدنشو خم کرد.
– آبجی؟
بهش نگاه نکردم.
– خواهر خوشگلم؟ امشب جشنه با داداش بینوات قهر نکن طاقت نمیاره.
سعی کردم قهرمو نگه دارم.
– باشه خواهرم.
یه دفعه گرفتم و روی کولش انداختم که از ناگهانی بودنش جیغی کشیدم.
به سمت در رفت.
– بزرگان محترم ما رفتیم.
مشتهامو بهش کوبیدم و با تقلا گفتم: ولم کن ببینم، من امشب با تو جشن نمیام من و رادمان تنهایی میریم.
خندهی همشون اوج گرفت.
دم در روی زمین گذاشتم و به جا کفشی اشاره کرد.
– بپوش خواهرم.
ابروهامو بالا انداختم.
گونمو بوسید و باز به جا کفشی اشاره کرد.
بازم ابروهامو بالا انداختم که دوباره گونمو بوسید.
لبهامو جمع کردم تا لبخند نزنم.
تا باز خواست گونمو ببوسه رادمان به عقب بردش و با حرص رو به من گفت: کفشتو بپوش.
به حسادتش خندیدم و هم زمان باهاش چکمهی ساق متوسطمو پوشیدم.
با مامان و بابا و عمو و زن عمو که خداحافظی کردیم و عمو بهمون گوشزد کرد کار مثبت هیجدهای انجام ندیم و بچههای مثبتی باشیم هرکدوممون سوار یه ماشین شدیم که رانندههاش خالد و افشین بودند.
همین که از خونه بیرون اومدیم رادمان محکم بغلم کرد که با خنده گفتم: چیکار میکنی؟
گونمو محکم بوسید.
– اونجا بابات بود نمیشد.
بازم گونمو بوسید و تو بغلش نگهم داشت.
خندیدم و سری به چپ و راست تکون دادم.
– خودم واست یه باکس لاک میخرم با رنگهای مختلف با مدلهای مختلف، غصه خوردی عشقم؟ لاک نفسم برندار.
با ذوق و ناز گفتم: قول میدی؟
تو بغلش فشارم داد.
– آره خانمم.
#نفس
به رونش زد.
– بیا رو پام بشین.
– نمیخوام، ماشین به این گندگی بیام رو پات بشینم؟
چشمهاشو ریز کرد.
– نمیای؟
به در چسبیدم.
– اینطور نگام نکن نمیام؛ تازشم بابام گفت کار مثبت هیجده نکنیم.
خندون نگاهم کرد.
– نفسم من اگه با تو کار مثبت هیجده نکنم که خوابم نمیبره.
با اخم گفتم: چه غلطا! اصلا امشب نه میذارم ببوسیم نه چیز دیگه.
لبخند مرموزی زد.
– جدی؟ یعنی میتونی؟
سعی کردم ضعف نشون ندم.
– آره.
با همون لبخند خودشو به سمتم کشید که سریع طرف شیشه چرخیدم و دستمو روی لبم گذاشتم.
کاملا کنارم نشست و از پشت اون شونمو گرفت.
شالمو به همراه موهام پشت گوشم برد و نزدیک گوشم گفت: حالا میبینیم میتونی دووم بیاری یا نه.
تند شال و موهامو درست کردم.
– نکن برو عقب.
مرموزانه خندید و سرشو کنار صورتم آورد.
تو بغلش انگار گم شده بودم.
ته ریششو به صورتم کشید که از مور مور شدنم سریع صورتشو چرخوندم.
– نکن رایان.
آروم خندید.
شالمو کنار زد و نفسو تو گردنم فوت کرد که تند چرخیدم و انگشت اشارمو سمتش گرفتم.
– جرئت داری نزدیک گردنم بیا، هنوز تازه کبودی دندونهای جناب عالی خوب شده.
– دارم درمان میشم دیگه دندون نمیگیرم.
به پشت سرش اشاره کردم.
– برو سرجات بشین اذیتم نکن.
صورتشو جلو آورد که سرمو به شیشه چسبوندم و با استرس گفتم: رایان!
خواست عمل شومی انجام بده که صدای گوشیش نجاتم داد.
پوفی کشید.
– بر خرمگس معرکه لعنت!
نفس آسودهای کشیدم.
گوشیو از جیب کتش بیرون آورد اما شیطنت توی نگاهش خوابید و کوتاه بهم نگاه کرد.
مشکوک گفتم: کیه؟
صاف نشست و گوشیو توی جیبش گذاشت.
– سوگل.
حرص وجودمو پر کرد.
– چرا سیمکارتتو عوض نمیکنی؟
– نمیتونم نفس، خیلیها این شمارمو دارند، واسه کارمه.
– پس خیلی خر بودی که با این شماره بهش زنگ زدی.
یه ابروشو بالا انداخت که حق به جانب گفتم: والا!
بازم گوشیش زنگ زد.
– اصلا جواب بده بذار رو بلندگو ببینم چی میگه.
با تردید نگاهم کرد که گفتم: جواب بده دیگه.
درآوردش و جواب داد و روی بلندگو گذاشت.
– چیه؟
صدای منفورش حرصمو بیشتر کرد.
– سلام به جذابترین ارباب دنیا.
با حرص اداشو درآوردم که رایان سعی کرد نخنده.
– ببین سوگل، دیگه بهم زنگ نزن؛ اوکی؟
کنارش نشستم که با یه دست بغلم کرد.
صداش تحلیل رفت.
– چرا؟ چی شده؟
– اون دفعه که بهت زنگ زدم کار خیلی اشتباهی کردم، من دیگه نیاز به کسی ندارم.
– اما من بخاطرت اومدم نیویورک که ببینمت!
اخمهام شدید به هم گره خوردند و چشمهای خودش گرد شدند.
- بلند شدی اومدی که چی بشه؟
با التماس گفت: بذار ببینمت، امشب کریسمسه نه بهم نگو.
با فکری که به ذهنم رسید کنار گوشش خم شدم و آروم گفتم: بگو آدرس میدی بیاد.
با اخم عقب کشید و آروم گفت: چرا؟
– بهش بگو میفهمی، بهم اعتماد کن.
کمی نگاهم کرد و درآخر گفت: باشه، آدرسو واست میفرستم.
با سرخوشی گفت: ممنونم ممنونم، پس میبینمت.
جوابشو نداد و قطع کرد.
– چیکار میخوای بکنی؟
آروم چندبار به گونش زدم.
– میفهمی آقای من، آدرسو واسش بفرست.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
این پارت خیلی خنده دار بود اولین نظر
پارت خیلی جذابی بود
ممنون از نویسنده و ادمین عزیز
به نظر من اشتباهه اگر بخواد حسادت سوگل رو تحریک کنه چون ممکنه سوگل مثل قبلا قصد جونش رو بکنه یا به هم زدن رابطشون
رمان تا قبل ۱۳ تموم میشه پس فکر نکنم سوگل کاری به کارشون دیگه داشته باشه
این پارتم خیلی قشنگ بود ممنون از نویسنده
به نظر من که میخاد قشنگ حال سوگولو نفس بگیره…
این رمان یجوری هس ک قشنگ از پارت اول تا اینجااا وقتی تموم میشه ک ادم کلا رفته تو خماری!!!!
اوهاااااا پارت بعدی خعلی جذاابه منتظرم ادمین جووون
ماجرای آرام و رادمان که پیش اومد برام جالب شود••
من هم یکی از رمانهای ناقصم درباره یه دختر ایرانی که میخواد با یک مرد خارجی ازدواج کنه(حالا اینکه طرف اهل کدوم کشوره بماند☆♡○○○ ) من هم دو دل بودم که همچین چیزی میشه یا نه اما بعد یاده یسری فیلم•سریال افتادم از جمله مسافری از هند و ازدواج به سبک ایرانی که این فیلما مربوط به زمان بچگی و نوجونی من میشه•• نمیدونم اصلن سن نویسنده این رمان به اون فیلم•سریالها میرسه یا نه••••••
وای عالی بود این پارت
مرسی♡♡♡♡♡
کی پارت بعدی میاد؟؟