– باشه پاشو بیا…
بلند می شود و لباس های نفرت انگیز خونی را توی پلاستیک می اندازد…
حس می کند حین قدم برداشتن لگنش تیر می کشد و مهره های کمرش جابه جا می شوند…
آن مرد چه بلایی سرش آورده بود؟
– احمقی ماهور… احمق.
وارد خانه که می شود آقا جانش را کنار بخاری می بیند و سرش را پایین می اندازد
– سلام آقاجون…
– سلام… کجا رفتی سر صبح؟
زانوانش می لرزد…
گردنش دیگر جایی برای پایین آمدن ندارد و مادرش به دادش می رسد
– من فرستادمش داروخونه… اما می گه بسته بوده.
مادرش ساده لوحانه فکر می کند خروجش از خانه به خاطر خرید نوار بهداشتی بوده و او حالش از خودش به هم می خورد.
از خودش که شب قبل، با التماس از یک مرد غریبه می خواست بر تن برهنه اش بیشتر بتازد…
دخترک توی ذهنش که شده بود ملکه ی عذابش چقدر نفرت انگیز و حقیر بود!
– چرا اونجا واستادی بچه؟
تکان شدیدی می خورد و قدمی به جلو برمی دارد
– جونم آقا جون؟
– – زن بیا این دختر انگار سرما خورده… داره از سرما می لرزه!
مادرش با ان پاهای دردمندش برایش چای نبات درست کرده و وارد سالن می شود
– بیا بشین کنار بخاری مادر… سردته؟
#پارتسیودو
#p32
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
– خواهرت مریضه ماهان… نمیتونه بره مدرسه بچه!
صدای مادرش را که سعی دارد ماهان پشت خط را راضی کند میشنود و بیشتر زیر پتو میرود…
لرز گرفته و تب هم دارد…
خونریزی اش به کنار گویا سرما هم خورده است.
– امتحان هم داشته باشه نمیتونه بره… طفلک بچهم داره بیهوش میشه… درس و مشق بخوره تو سر من…
بغضش میگیرد…
از ناتوانیاش…
– نمیاد دکتر… زبونم مو درآورد از بس گفتم.
دکتر اگر میرفت همه چیز برملا میشد…
پتو را چنگ میزند و ریتم نفسهایش تنگ میشود…
اگر همه چیز برملا میشد برادرانش میکشتنش…
قلب پدر مریضش طاقت نمیآورد و مادرش…
هق ریزی زیر پتو میزند و دو روز است خودش را ملامت میکند.
کبودیهای گردنش را به زور شال و روسری از دید مادرش پنهان کرده و سرما را بهانه میکند برای زیر پتو هم شال بستنش…
مادرش بالاخره موفق میشود ماهان را راضی به حرف زدن با مدیر مدرسه کند و خودش سمت دخترک نحیفی که زیر پتو گلوله گلوله اشک میریزد، قدم برمیدارد.
– ماهورم… داداشت داره میاد ببریمت بیمارستان.
صدایش میلرزد وقتی میگوید
– نمیخوام مامان…
– نمیشه که دور سرت بگردم… تب کردی، لرز هم داری… هر ماه سر ماهانه شدن اینطوری نمیشی که.
کاش همینجا بمیرد…
کاش خدا نفسش را ببرد…
– مامان یکم سرما خوردم… تو رو خدا کاری به کارم نداشته باش.
– از زیر پتو بیا بیرون ببینم. اینطوری بیشتر تب میکنی که مادر.
ابتدا گونههایش را پاک میکند و پتو را از روی سرش برمیدارد که دستان سرد مادرش روی پیشانیاش مینشیند
– الهی بمیرم من… خیلی تب داری!
#پارتسیوسه
#p33
نور چشمانش را اذیت میکند و میخواهد دوباره پتو را روی سرش بکشد که مادرش مانع میشود
– پاشو یه دوش بگیر… داری تو تب میسوزی ماهور.
از دوش گرفتنهایی که مجبور میشد لخت شود نفرت داشت…
او را یاد آن شب می.انداخت…
آن شبی که لخت، توی آغوش یک مرد غریبه، داشت مانند هرزههای خیابانی تنش را به حراج میگذاشت.
اینبار صدایش لرز بیشتری دارد وقتی التماس مادرش میکند
– مامان تو رو خدا…
هقهایش باعث نشستن اشک گوشهی چشمان مادرش میشود
– آخه چته مادر؟! چرا داری گریه میکنی؟ نکنه کرونا گرفته باشی؟
کاش مادرش برود…
برود و او را با عذابهایش تنها بگذارد.
جوابی نمیدهد و زن اشک چشمانش را با گوشهی روسری اش میگیرد.
– برات مسکن بیارم بخوری؟
مادر است دیگر…
طاقت ندارد.
نمیتواند حتی با حرفهای دخترکش، تنهایش بگذارد.
– یه ژلوفن بیار…
با آن زانو درد مهلک از روی زمین بلند میشود و از توی سبد قرصهای خودش قرص نوافن را از رنگش تشخیص میدهد و همراه یک لیوان آب دوباره کنار دخترک مینشیند
– پاشو بخور مادر… بگو کجات درده؟
قرص را از دست مادرش میگیرد و فین فین کنان، توی دهانش میگذارد
– جاییم درد نمیکنه… یکم سرما خوردم بخوابم خوب میشم مامان.
زن با دلواپسی لیوان را به دستش میدهد
– ماها داره میاد اینجا… میخواد ببرتت پیش طبیب.
لیوان را به دست مادرش میدهد و با گریه میگوید
– مامان تو رو خدا اذیتم نکنین… یه سرماخوردگیه دیگه…
#پارتسیوچهار
#p34
زن از روی زمین بلند میشود و با دلنگرانیهای مادرانهاش، اتاق را ترک میکند…
به محض ورود به سالن حاج علی حال دخترش را میپرسد و زن حین پاک کردهی گوشهی چشمش میگوید
– تب و لرز داره…
حاج علی تسبیحش را توی جیبش گذاشته و لاالهالااللهی زیر لب نجوا میکند
– ماهان گفت میاد ببرتش دکتر ولی ماهور نمیخواد.
حاج علی اخم میکند
– یعنی چی نمیخواد؟ دو روزه خودش رو تو اتاق زندانی کرده و داره مثل شمع جلوی چشممون آب میشه و عین بید میلرزه، نخواستنش چیه دیگه؟
گلرخ کنار حاجی مینشیند و با صدای آرامی میگوید
– نکنه زبونم لال کرونا باشه حاجی؟ میگن این ویروس لامصب…
– این حرفا چیه زن؟! باز با خاله خان باجیای محل گشتی خزئبات میگی.
زن لب روی هم میفشارد و حاج علی یاالله گویان بلند میشود
– کاش زنگ مهران میزدی، ماهور از اون بیشتر حرف شنوی داره.
زن خیلی زود خودش را به سمت تلفن گوشهی سالن میکشد
– به اونم زنگ میزنم.
حاج علی سمتش میچرخد
– حجره رو کی بچرخونه زن؟!
گلرخ اما نگران است، نگران تهتغاریاش… حجره و کار برایش بیاهمیتترین موضوع است.
با مهران تماس میگیرد و از او هم میخواهد خیلی زود خودش را به خانه برساند و حتی سنگینی نگاه حاج علی هم منصرفش نمیکند.