#p46
برادرش سر تکان داده و از تخت دور میشود و او نگاهش را به بیرون میدوزد…
آن بیرون، زنی توی خیابان از گردن مرد همراهش آویزان شده و گونهاش را میبوسد و ذهن او را به چند هفته قبل پرت میکند…
صدای نالههایش را میتوانست به طور آشکار درست توی مغزش بشنود.
– اینجا رو خیلی دوست دارم.
تکان سختی میخورد و کنار میکشد تا برادرش هم بنشیند
– خیلی قشنگه اینجا!
در واقع اصلاً تحت تأثیر فضای دلنشین رستوران قرار نگرفته بود. فضای سنتی و دلچسب رستوران بیشتر از اینکه هیجان زدهاش کند، او را عصبیتر میکرد.
مهران روبرویش جای میگیرد و پاهایش را جمع میکند
– تازه باز کردن… هر دفعه با خودم میگم یه بار دسته جمعی بیایم ولی فرصت نمیشه. یه آش دوغی درست میکنن که هیچ جای ایران نمیتونی مِثلش بخوری.
سرش را پایین میاندازد و مهران وقتی سکوتش را میبیند، صدایش میکند
– ماهور؟!
– جانم داداش؟!
– این روزا چیزیت هست؟! چرا اینقدر گوشه گیر شدی دخترم؟!
بغضی سخت با بیرحمی مانند حناق به گلویش میچسبد و او نفسش را از حجم بغض حبس میکند.
طول میکشد تا بتواند جواب سؤال برادرش را بدهد
– باور کنید حالم خوبه داداش.
– میدونم فرد مناسبی برای گفتن این حرفها نیستم ولی خواستم باهات تنها حرف بزنم چون دیگه به نظرم به اندازهی کافی بزرگ شدی که خودت انتخاب کنی و نظر بدی.
حرفی نمیزند. منتظر میماند تا مهران حرفش را بزند و او چند دقیقهای را سکوت میکند.
– دوست سردار، فرهاد.
مکث کوتاهی میکند و اضافه میکند
– از پارسال داره اصرار میکنه بیاد خواستگاری… مادرش چند بار به زنداداشت گفته که مخالفت کردم. نه اینکه پسر بدی باشه یا خانوادهی بدی داشته باشهها… نه. فقط به خاطر اینکه تو هنوز بچهای. اما پسره میگه تا ده سال هم به پات میشینه و منتظر میمونه فقط یه بله بهش بگی.
#پارتچهلوهفت
#p47
〰〰〰〰〰〰〰
– باورم نمیشه قبول کردی نامزد کنی، مگه تو چند سالته؟!
ناخنش را جویده و نگاهش به ناکجاآباد است که آرنج نسیم توی پهلویش فرو میرود.
– با توام دیوث…
دهان نسیم چاک و بست نداشت، برایش هم مهم نبود چه الفاظی استفاده میکند.
– خب بالاخره که قراره ازدواج کنم، چه زود، چه دیر…
خودش هم نمیتوانست باور کند…
نمیتوانست باور کند همین دو روز پیش موافقتش را اعلام کرده بود و قرار بود پنجشنبه برای مراسم خواستگاری بیایند.
وحشت زده بود…
پر از تردید و دودلی….
پر از وحشت و بیچارگی…
قرار بود پنجشنبه برای خواستگاری او بیایند ولی او هیچ گونه آمادگی نداشت و از همه مهمتر… باکره هم نبود.
قبل از هر چیزی باید ترمیم میکرد…
بغضش میگیرد…
تک و تنها، چگونه قرار بود دنبال دکتر برای ترمیم باشد و آن مرد هم هیچ یک از تماسهایش را جواب نمیداد.
آب شده و زمین رفته بود و هیچ خبری نبود…
حتی مدیر هم خبر نداشت و هر بار دانشآموزان سراغش را میگرفتند، با تشر او مواجه میشدند.
– نسیم؟!
– زهر مار نسیم… کـ…یرم دهنت زنیکه دو ساعته دارم زر میزنم تو تازه میگی نسیم؟!
بزاق دهانش را به زحمت قورت داده و لب میزند
– نسیم یه دقیقه گوش کن…
خانوادهش از دوستی زیرکیاش با نسیم خبر نداشتند. نسیم تک دختری بود که با پدرش زندگی میکرد و مادرش ترکشان کرده بود.
– ها؟! چیه؟!
– یکی اگه بخواد ترمیم کنه باید کجا بره؟!
نسیم خودش را سمتش کشیده و با نیشخند میگوید
– چیه؟! دادی؟
لرزی به تنش مینشیند و خیلی زود لب میزند
– نه… دیروز توی پارک دو نفر صحبت میکردن شنیدم.
#پارتچهلوهشت
#p48
شانه بالا میاندازد و پاهایش را روی نیمکت میگذارد
– من از کجا بدونم؟! مگه چند بار دوختم خودمو؟
مانند یک بادکنک بادش خالی میشود و پر بغض به صندلیاش تکیه میدهد اما نسیم مکث کوتاهی کرده و اضافه میکند
– یه دکتره هست نظام پزشکیش رو زدن باطل کردن، دختر همسایهمون رفت حروم زادهش رو انداخت… نمیدونم شاید این دکتر باطلا بدوزن.
ضربان قلبش تند میشود و دیگر سؤالی نمیپرسد…
سؤال اضافه پرسیدنش فقط شک توی دل نسیم میانداخت و او بعدا هم میتوانست از زیر زبانش آدرس دکتر را بکشد.
– بیچاره!
– بیچاره چرا؟! رفته از چپ و راست داده معلوم نبود تخم کدوم دوست پسرش بود، دور از چشم ننه باباش رفت انداخت…
آمدن معلم توی کلاس باعث میشود هر دو به احترامش بایستند و معلم بعد از یک نگاه کلی تشکر کرده و اجازهی نشستن میدهد.
در طول کلاس، ذهنش هر جایی پرسه میزند جز درس و خداراشکر معلم هم با اینکه میبیند بیحواسیاش را، گیر نمیدهد…
کلاسش که تمام میشود، کولهاش را برداشته و بدون توجه به نسیم، از کلاس بیرون می زند.
توی ذهنش افکار وحشتناکی پرسه میزند و تصمیم بزرگی گرفته بود.
نامزد شدنش یک ریسک بزرگ بود، نمیدانست با کدام عقل و منطق موافقت کرده بود. تنها چیزی که دیده بود رضایت برادرش بود و این برایش از همه چیز مهم تر بود.
خودش را مدیون خانوادهاش میدانست و خجالت زده بود.
کنار خیابان شروع به قدم زدن که میکند، موتوری کنار پایش متوقف میشود.
نگاهش را بالا میکشد و با دیدن سردار قدمی به عقب برمیدارد
– چیکار میکنی؟!