#پارتچهلونه
#p49
سردار کلاه خودش را درآورده و توی آغوش او پرت میکند و چشمکی میزند
– بپر بالا بریم عشق و حال…
کلاه بزرگ را به زور توی آغوشش نگه میدارد و با چشمانی گشاد شده میگوید
– چی میگی سردار؟! داداش اگه بفهمه سوار موتور شدم سرم رو بیخ تا بیخ میبره.
سردا با اطمینان بادی به غضب میاندازد
– بیا بالا چیزی نمیگه کسی بهش…
با قلبی ضربان گرفته کلاه را سمت برادر زادهاش میگیرد
– نه، نمیخواد. من پیاده میرم. میترسم سوار موتور شم.
در واقع نمیترسید.
از کودکی آرزوی سوار موتور شدن داشت و اما میدانست ممنوع است…
درست مانند تمام ممنوعیتهای زندگیاش، این هم ممنوع بود.
سردار مچ دستش را گرفته و او را سمت خود میکشد
– بچه نشو دیگه ماهور… بیا بالا یه بار هیچی نمیشه. میدونم خیلی دوست داری.
عشقش به موتور سواری را سردار خوب میدانست…
کودکیاش با این عشق گذشته بود و سردار بود که دور از چشم خانواده، اجاژه میداد توی گاراژ، با موتور بازی کند.
ماهان اگر میدید سگرمههایش توی هم میرفت و میگفت:
« دختر رو چه به موتور سواری؟! بشین تو خونه خانومی کن دردونه…»
و آن دردانهی آخر تمام جملههایش او را قانع میکرد که برادرش، خوبی او را میخواهد.
– منتظر چی هستی ماهور؟! بپر بالا، با اون کلاه کسی نمیشناسدت.
لبش را تر میکند و میتواند برای یک بار هم که شده این هیجان را تجربه کند؟!
ممکن است دیگر موقعیتش پیش نیاید!
کلاه را با یک دست گرفته و با دست دیگرش، بند دیگر کوله را روی شانه میاندازد.
– اگه به داداش بگی میگم با مهسا رل زدی…
میگوید و قبل از اینکه سردار پشیمان شود، پشت او جای میگیرد و دستانش را محکم دور شکمش میپیچد.
– خیلی پررویی ماهور… حیف بابام و عموم هیچ وقت این روی تو رو ندیدن!
#پارتپنجاه
#p50
دستانش را روی شانههای سردار میگذارد و از ته دل جیغ میکشد…
بیتفاوت به محدودیتها…
بیتفاوت به ممنوعیتها…
جیغ میکشد و بغضی سخت میان گلویش جا خوش میکند…
برای بخت سیاه خودش حتی نتوانسته بود با صدای بلند گریه کند.
سردار برای رساندن صدایش به گوش دخترک یاغی، فریاد میکشد
– آرومتر بچه… گوشم پاره شد!
بیتفاوت به سردار، تنش را با اتکا به شانههایش، بالا میکشد و سردار سرعت موتور را پایینتر میآورد…
دخترک عاصی!
– میخواستی سوارم نکنی!
– جون به جونت کنن بیشعوری… فقط موندم این مظلوم بازیات پیش بقیه واسه چیه.
دخترک به جای جواب پنجههایش را روی شانههای سردار فرو میکند و بیپروا، زیر کلاه کاسکت میخندد…
خندهی بلندش بعد از چندین روز افسردگی و گوشه نشینی، باعث نشستن لبخند روی لبهای سردار میشود…
– بشین، میوفتی بچه!
او اما تا زخم شدن هنجرهاش بس نمیکند.
جیغ میکشد، دستانش را توی هوا باز میکند و برای اولین بار اجازه میدهد صدای خندهاش رها شود.
بدون اینکه بترسد صدای خندهاش را یک غریبهی نامحرم میشنود.
بدون اینکه نگران معلوم شدن برجستگیهایش، یا کنار رفتن لبههای مانتویش به خاطر باد باشد.
وقتی سردار دوباره کنار درب مدرسه توقف میکند، دیگر اثری از همهمه و شلوغی بعد مدرسه نیست اما نمیتواند یک جفت چشم تاریک و مشکی رنگ که آن طرف خیابان، زیر نظرش گرفته را ببیند.
– از این جا به بعدش با خودت، میبینن.
نفس عمیقی میکشد و کلاه کاسکت را از سر درمیآورد
– ممنون سردار…
– چاکریم!
#پارتپنجاهویک
#p51
عینک آفتابیاش را از چشم برمیدارد و با نگاهی باریک شده به دخترکی نگاه میکند که از موتورِ پسرِ مهران پیاده میشود.
لبخند به لب دارد!
پوزخندی میزند و متعجب فرمان را توی دست میگیرد.
نمیتواند باور کند بعد از آن اتفاق…
بیعار بود دیگر!
درست مانند برادرش عفت و شرف حالیاش نبود گویا…
دندان روی هم میسابد و با یاد خواهرش، پلک راستش میپرد.
طور دیگری باید جلو میرفت…
موتور سوار که میرود، عینک آفتابیاش را به چشم زده و ماشین را روشن میکند.
برنامهاش روبرویی با دخترک نبود…
نمیخواست یک بار دیگر با او هم کلام شود اما خندههای دخترک، انگار باعث گرگرفتگی مغزش شده بود!
با اخمی غلیظ میان ابروان پهنش، درست کنار پاهای دخترک توقف میکند و شیشهی سمت شاگرد را پایین میدهد.
– بیا بالا…
نمیبیند لرزی شدیدی را که صدایش به جان دخترک میاندازد را…
نمیبیند وحشت و ناباوری توی نگاهش را… و او فقط به مسیرش چشم دوخته است.
تعلل دخترک را که میبیند، بالاخره سمتش میچرخد و اما دخترک نمیتواند نگاه مشکی رنگ و نافذش را از پشت عینک آفتابی ببیند!
– کری؟! میگم بیا بالا…
تکان شدیدی که دخترک میخورد را میبیند و ناباور قدمی به عقب برمیدارد…
حوصلهی بچهبازیهایش را ندارد!
– میای بالا یا نه؟!
– شـ… شـ… شما…
میان صدای مقطعش مرد اما با صدای جدی و محکم میگوید
– بیا بالا گفتم!
یعنی خوشی به این ماهور بیچاره نیومده☹️☹️
بدبخت فقط چند دقیقه شاد بود،این بیشعور همون لحظه دیدیش
بیچاره ماهور