#پارتهفتاد
#p70
گوشیاش که زنگ میخورد گونههایش را بیتفاوت به آرایش شدنشان دست میکشد و لباسش را جمع کرده و سمت پاتختی قدم برمیدارد.
با دیدن شمارهی ناشناس اخمی کرده و تماس را قطع میکند
– این دیگه کیه!
گوشی را روی پاتختی میگذارد اما دوباره صدای زنگخورش بلند میشود. با تردید تماس را وصل کرده و گوشی را کنار گوشش میگذارد و ولی هیچ چیزی نمیگوید.
پس از چند لحظه اما صدای نامردترین مرد دنیا توی گوشش میپیچد و برق از سرش میپرد.
– منم هرزه…
بغضش میگیرد و عضلاتش ناخودآگاه منقبض میشود.
– آقا…
صدای عصبی و محکم کوروش اما حرفش را قطع میکند
– میخوای نامزد کنی، آره؟! که مثلا هیچی نشده!
لبهایش میلرزد…
میترسد از اینکه کسی داخل بیاید و اوی قفل شده را توی آن حال وخیم ببیند.
– دارم میام موحد… اون مهمونی مسخره رو رو سر خودت و خانوادهت خراب نکنم من کوروش نیستم.
کوروش….
کوروش…
کوروش….
صدای مرد بارها توی ذهنش اکو میشود و تنش میلرزد….
برای اولین بار است اسمش را میشنود و حالت تهوع میگیرد.
کوروش، همان کوروش، کسی که توی دل برادرش زلزلهی چند ریشتری درست کرده بود، بود؟!
نفس ندارد…
دلش هم انگار دیگر نمیکوبد…
کوروش اما دوباره تهدیدش میکند
– آبرو برا اون خونوادهی طلایی و نمونهی موحد نمیذارم…
بیشتر به نظر میرسد که مرد با خودش حرف میزند تا او…
– آقا… تو… تو رو خدا چی میگین؟
#پارتهفتادویک
#p71
فریاد مرد پشت خط چهار ستون تنش را میلرزاند…
– خفه شو هرزه… تا من میام یا اون جشن رو به هم بزن، یا میام و آبرو براتون نمیذارم.
میداند بلوف نمیزند…
میداند چون ماهان را هیچ چیز و هیچ کس نمیتوانست تا این حد بترساند.
تماس قطع میشود و دست و پایش بیشتر روی ویبره میرود.
هق میزند و دور خودش میچرخد. چقدر طول میکشید تا بیاید؟!
رژش را با پشت دست پاک میکند
– احمق…. ماهور احمق….
هق میزند و توی اتاق قدم رو میرود
– ماهور احمق چرا نفهمیدی؟!
گریه اش شدت میگیرد و حرفهای ماهان توی مغزش اکو میشود
«- فکر میکنه من باعث خودکشی خواهرشم….»
خواهرش خودکشی کرده بود!
خواهر کوروش نیک نام به خاطر عشقی که به ماهان داشت خودکشی کرده بود و او تا این حد میدانست…
فقط همین را میدانست.
– خدایا چیکار کنم؟!
وحشت زده سمت در میرود…
هر لحظه امکان دارد آن مرد بیاید و آمدنش مانند پیشگویی یک سونامی بزرگ میترساندش…
در را باز کرده و با صدایی لرزان و وحشت زده زن داداشش را صدا میکند بدون اینکه بداند چگونه قرار است این مهمانی را به هم بزند.
فاطمه خیلی زود خودش را میرساند و با دیدن رژ خش شدهی ماهور چشم گرد میکند
– چی شده؟
بیشتر گریه میکند و نفس ندارد
– زن داداش من نمیخوام….
فاطمه با تعجب نگاهش میکند و دخترک مانند مرغ سر کنده بالا و پایین میپرد
– تو خدا… من… من نمیخوام… من…
– آروم باش ببینم… چی شده ماهور؟
#پارتهفتادودو
#p72
گریههای از ته دلش دل سنگ را آب میکند…
اشکهایش…
نگاه کهربایی رنگش که انگار منبع چندین هزار لیتر آب است، پر و خالی میشوند و فاطمه نگران نگاهی در اطراف میچرخاند.
– چی شده ماهور؟ داری من و میترسونی!
آب بینیاش را بالا میکشد و بیشتر هق میزند.
– من نمیخوام ازدواج کنم زنداداش…
فاطمه تنها نگاهش میکند و او پایش را زمین میکوبد.
توی دلش انگار سونامی آمده است!
دستان ظریف فاطمه دور بازوهایش حلقه میشوند و به آغوشش میکشد
– اما عزیزم مهمونا دارن میان، امشب جشن نامزدیته!
بیشتر گریه میکند و از فاطمه فاصله میگیرد… وحشت زده است، آبروی پدر و برادرانش مهمتر از همه چیز است و کوروش میآید تا آبرو بریزد…
کوروش… کوروش…
همان کوروش شَرّ و یکدندهای که ماهان در موردش حرف میزد!
گفته بود شر ترین پسر نیکنامهاست!
فریاد میکشد
– نمیخوام… من نمیخوام ازدواج کنم.
فاطمه ترسان انگشت مقابل دهانش میگذارد
– هیس… آرومتر ماهور!
بینی اش را بالا میکشد…
صدایش به زور بالا میآید و از لباس بلند و سنگینی که به تن دارد متنفر است.
– تو رو خدا زن داداش… من نمیخوام.
سر و صدایشان باعث میشود نسرین، عروس بزرگ موحد ها هم سر و کلهاش پیدا شود و نگاه گردش میان او و فاطمه میچرخد.
– چی شده؟!
فاطمه دستی به صورتش میکشد و عقب میکشد
– ماهور زده به سرش… میگه نمیخوام.
#پارتهفتادوسه
#p73
نسرین اخم در هم میکشد و جلو تر میرود
– چی نمیخوای ماهور جون؟!
زن مقابلش مانند مادرش میماند اما برای اولین بار است با صدای بلند مقابلشان حرف میزند.
ترس و وحشتی که دارد، از تمام احساساتی که درونش بود، پیشی گرفته است!
– نمیخوام نامزد کنم، نمیخوام ازدواج کنم.
نسرین برای ترساندن دخترک هم که شده گوشیاش را بالا میآورد
– الآن به داداشت میگم ببینم…
میترسد…
گریهاش بیشتر میشود و قلبش کند میکوبد…
نسرین زیر چشمی نگاهش میکند و بدون اینکه تماس بگیرد جلوتر میرود و وارد اتاق میشود.
در را میبندد و با صدای آرام میگوید
– چی شده دخترم؟! از چی اینطور ترسیدی که داری میلرزی؟
داشت میلرزید…
دست و پایش…
تک تک استخوانهای ریز و درشت تنش…
قلبش…
وحشت زده بود و از آمدن کوروش نیکنام میترسید!
– من نمیخوام… زنگ بزن داداشم.
تنبیه و داد و فریاد را به جان خریده بود تا آبروی پدر و برادرانش، آن هم توی این محل و میهمانانشان نرود!
نسرین با پیمان تماس میگیرد و او مانند ابر بهار اشک میریزد و هق میزند.
پیمان را در جریان میگذارد و وقتی گوشی سمتش گرفته میشود، ناخودآگاه چند قدم به عقب برمیدارد
– داداشت میخواد باهات حرف بزنه.
نمیتواند…
نمیتواند با برادرش، همان کسی که رضایتش را به او گفته بود و قول داده بود پشیمان نشود، حرف بزند.
چه میگفت؟!
با دشمن برادرانش خوابیده بود…
توسط دشمن برادرانش چندین بار به اوج رسیده بود و خدا باید جانش را میگرفت.
نطفهی دشمن برادرش، توی شکم واماندهاش بود!
#پارتهفتادوچهار
#p74
〰〰〰〰〰〰
– داد نزن پسرم…
تمام رگهای پیشانی و گردنش بیرون زده بود…
برای اولین بار است برادرش توی این حال افتاده…
ماهان کله شق و پر هیاهوست، ولی مهران!
کم میشود عصبی شود!
– داد نزنم؟! مادر من! من همین دو روز پیش با این دختر حرف زدم… گفت قبوله! مگه مردم آبروشون رو از سر راه آوردن که این یه الف بچه پرچمش کنه؟!
مادرش سعی دارد مهران عصبی را آرام کند و او پشت در، با همان لباسهای سنگین مجلسی، زار میزند…
نسرین خواسته بود در را ببندد و قفل کند تا دست ماهان به او نرسد!
آن ها هم میترسیدند…
– خودت میگی بچه، بچهس مهران! ترسیده!
– زنداداش بیا بگو در رو باز کنه، میخوام باهاش حرف بزنم.
تنش میلرزد و دستش را مقابل دهانش میگذارد… طی یک ساعت یک مهمانی را به هم زده بود و همچنان داشت از ترس مثل بید میلرزید.
تا به حال دست رویش بلند نکرده بودند، نه مادرش، نه پدر و برادرانش… اما با خودش نبود که میترسید.
– زنداداش کی دیدی من دستم روش بلند شه آخه؟! من خودم آتیش میزنم دستی رو که روش بلند شه… باز کن ببینم چشه آخه!
بیشتر هق میزند…
اگر میفهمیدند چه؟!
بحث نامزدی کنسل شده حرف یک روز دو روز بود! اگر رابطهاش با کوروش مشخص میشد، آبرو برای خانوادهاش میماند؟!
کمرشان راست میشد؟!
بلند میشود…
گونههایش را پاک میکند و به خاطر گریههای بیوقفه، نفسش بالا نمیآید…
– ماهور؟! در و باز کن داداش…
مهران فحش میدهد و ماهان اصرار میکند در را باز کند.
خام لحن آرام ماهان میشود و در را باز میکند.
ماهان خیلی زود داخل اتاق میشود و مقابل نگاه گریان و وحشت زدهاش به محض ورود دوباره در را میبندد و قفل میکند.
– داداش من میترسم…
بدبختیشم اینه که با پای خودش رفته خونه کوروش هرچند بی حواس بوده باشه