#p75
جلوتر میرود و دخترک از ترس و گریه میلرزد.
– از چی؟! چی ترسوندتت؟
لبهای لرزانش را روی هم جفت میکند و گریهاش شدیدتر میشود. اگر میفهمیدند، وای بر او…
– داداش من ازت میترسم.
ماهان خشک شده همان جا سر جایش میماند پ ماهور هق هق کنان اضافه میکند
– من…. من….
ماهان جان میکشد تا فریادش را توی گلویش خفه کرده و آرام حرف بزند.
– میدونی آبروی یه خانواده رو یه سکهی پول کردی و حالا داری مظلومنمایی میکنی؟ از چی من میترسی؟ من تا حالا دست روت بلند کردم مگه؟
به دیوار میچسبد و حالش دارد از خودش به هم میخورد…
یاد نالههای پر شهوتش زیر دشمن برادرش، تا مرز جنون و دیوانگی میبردش.
– میدونم.
ماهان جلوتر رفته و دندان روی هم میسابد. دست مشت شدهاش خشمی فرو خوردهاش را نشان میدهد و دخترک عین بید میلرزد.
– میدونی و گوه زدی به آبروی طرف؟! مگه تو نبودی که چند روز پیش میگفتی میخوای؟ یهو چی شد؟
چه شده بود؟!
همه چیز عوض شده بود!
مردی که با او خوابیده بود، دشمن قسم خوردهی برادرش بود!
دو روز پیش که نمیدانست نطفهی آن مرد کینهای را توی شکمش حمل میکند!
نگاهش هر لحظه پر و خالی میشود و ماهان کلافه فاصله را از بین میبرد.
طاقت دیدن اشکهای دردانهاش را ندارد که!
– حالا چرا گریه میکنی؟! دست پیش میگیری تا پس نیوفتی؟!
گریهاش که شدیدتر میشود، دست ماهان دور تنش میپیچد و روی سرش را میبوسد.
– باشه، گریه نکن حالا.
#پارتهفتادوشش
#p76
ماهان تخس ترین و بداخلاقترین کس توی خانوادهاش بود اما برادرانههایش، مهربانیهای برادرانهاش برای او طوری پاک و بیدریغ بود که دلش نمیخواست هیچ وقت به او دروغ بگوید.
– فدای یه تار موت! من با مهران حرف میزنم، درستش میکنیم.
چه چیزی را قرار بود درستش کنند؟!
چگونه؟!
جنین توی شکمش را چه باید میکرد؟!
حالا که فهمیده بود آن مرد نامرد، همان کوروش، دشمن برادرش است، عذاب وجدانش بیشتر بود!
– من… من خجالت میکشم.
– هیش… گریه نکن دردونه… درستش میکنم من.
لباس سنگینش سنگینتر از قبل است و او با فکرهایی عذاب آور توی آغوش برادرش آرام میشود و بالاخره تنش سست میشود.
نمیداند از حال میرود یا خواب در آغوشش میگیرد اما ماهان با فکر اینکه گریه خستهاش کرده و خوابش گرفته، روی دستانش بلندش کرده و روی تختش میگذارد.
روی تنش را با پتو پوشانده و موهای فر خوردهاش را کنار میزند
– من چیکار کنم باهات دردونه؟!
خم میشود، پیشانیاش را میبوسد و عقب میکشد.
برای عربده کشیدن آمده بود، برای حساب پرسیدن، اما… خواهرکش حال خوبی برای حساب دادن نداشت.
از اتاق که خارج میشود، همسرش را پشت در میبیند و انگشت سبابهاش را با اخم روی لبهایش می.گذارد
– هیس… هیچی نگو.
فاطمه حرفی نمیزند و او در را بسته و سمت سالن قدم برمیدارد.
مهران هم آرام گرفته اما اخمهایش هنوز هم در هم است.
آن طرفتر، سردار به دیوار تکیه داده و ایستاده و با گوشی همراهش ور میرود.
– بهشون چی گفتی داداش؟
#پارتهفتادوهفت
#p77
مهران داغ دلش تازه میشود
– آبرو برامون نذاشت این دختره! چی میخواستی بگم؟! سنگ رو یخم کرد پیش ایل و طایفه!
سردار از آن سمت میگوید
– فرهاد پیام داده!
ماهان خودش را سمت او میکشد
– چی میگه؟
سردار به جای جواب گوشی را به دستش میدهد و ماهان با اخم پیامک گوشی را میخواند
« بهش گیر ندین سردار، احتمالا ترسیده…»
افکار آزاردهندهای تو ذهنش شکل میگیرد و نگاهش باریک میشود.
آن مردک کلهخر اذیت کرده بود خواهرش را؟!
همراه گوشی سردار سمت اتاق ماهور میرود و سؤال سردار را بیجواب میگذارد.
– کجا عمو؟! گوشیم….
در را بیهوا باز میکند و لبهی تخت دخترک مینشیند، صبری برای منتظر ماندن ندارد.
– ماهور؟! پاشو…
چند بار صدایش میزند و بالاخره دخترک پلکهای سنگینش را گیج باز میکند و نگاهش به محض تلاقی با نگاه اخموی ماهان، ترسیده گرد میشود.
– داداش!
درکی از موقعیت ندارد وقتی ماهان گوشی را سمتش میگیرد و صفحهی چت را نشانش میدهد.
– فرهاد کاری کرده؟! ترسوندنت؟!
دخترک گیج و پرت پیامک فرهاد را میخواند، آخرین باری که با او حرف زده بود شب خواستگاری، توی همین اتاق بود.
فرهادی که مؤدبانه نشسته بود و سر به زیر در جواب حرفهای ماهور گفته بود « من صبر میکنم تا درست تموم شه و دوستم داشته باشی.» میتوانست تهدیدش کند؟!
یا تا این حد بترساندش؟!
لب تر میکند
– چی؟!
ماهان دندان قروچه کرده و بار دیگر با عصبانیت میغرد
– این فرهاد اذیتت کرده؟
#پارتهفتادوهشت
#p78
آب گلویش را با تعجب و شوک و هزار حس بیپدر دیگر میبلعد و خودش را بالاتر میکشد.
– نه…
ماهان با چشمانی باریک شده سر جلو میکشد
– اما گفتی ترسیدی! اینم از ترس گفته! جریان چیه ماهور؟ اگه اذیتت کرده بگو برم خشتکش رو بکشم رو سرش.
پلک میزند…
نمیداند ماهان چطور و چگونه به آن پسر مظلوم و سر به زیر شک کرده است!
– نه داداش… کاری نکرده اون!
ابروهای ماهان بیشتر توی هم گره میخورد و ماهور دست روی گردنش میگذارد.
به زحمت نفس میکشد!
– به خدا کاری نکرده… من… من نمیخوام ازدواج کنم.
سر روی شانه کج میکند و با چشمانی ریزبین تمام حالات چهرهی خواهر ترسیدهاش را از نظر میگذراند و قانع نشده میایستد.
– باشه، بخواب.
خواب!
داشت در مورد خواب حرف میزد؟!
او همین چند دقیقه که پلک روی هم گذاشته بود هم با کابوسهایی وحشتناک سر کرده بود!
تنها چیزی که می.خواست روبرویی با آن مرد نامرد بود!
ماهان که از اتاق خارج میشود، از روی تخت با رنگ و رویی پریده و بی نفس پایین میآید و دنبال گوشی همراهش میگردد.
باید با او تماس میگرفت!
باید….
باید ته تمام این ماجراها چه غلطی میکرد؟!
دست از گشتن به دنبال گوشیاش میکشد و سرش را میان دستانش میگیرد…
لباس سنگین نامزدی هنوز روی تنش است!
– خدایا چه غلطی کنم من حالا؟!
#پارتهفتادونه
#p79
نمیدانست چگونه ساعتها را گذرانده بود. ساعتی پیش خانوادهی برادرانش رفته بودند و احتمالا پدر و مادرش هم خواب بودند.
چون خانه توی سکوت عظیمی فرو رفته بود. دوش گرفته بود و آن لباس سنگین نامزدی را از تن درآورده و در دورترین نقطه به رد نگاهش گذاشته بود.
حالا روی تختش نشسته و به آن شمارهی رند و هایکلاس زل زده بود.
میترسید زنگ بزند!
بالاخره خودش را قانع کرده و آیکون تماس را میفشارد و صدای بوق متوالی مانند جیغ جغد میماند.
هر چه منتظر میماند هیچ خبری نمیشود و بغض کرده میخواهد تماس را قطع کند که وصل میشود.
هر چه منتظر میماند مرد پشت خط چیزی بگوید چیزی جز سکوت دریافت نمیکند و درست وقتی که لب باز میکند، کوروش با بیرحمی میگوید
– علاف نیستم زنگ بزنی دو ساعت لالمونی بگیری، بنال ببینم چی میگی.
آب بینیاش را بالا میکشد و جانش بالا میآید تا بگوید
– شما… شما همون کوروشی!
پوزخند صدادار کوروش را میشنود و بغض میکند
– کدوم؟!
نفس ندارد وقتی دست روی گلویش میگذارد
– هـ… همون… همون…
نمیتواند ادامه بدهد و به جایش ریز هق میزند و کوروش کلافه میگوید
– واسه چی زنگ زدی؟!
گریان و بینفس میگوید
– نامزدی رو به هم زدم.
– خب؟! چیکار کنم؟
چه بیرحم است مردی که تازه فهمیده نامش کوروش است!
خیلی دیر!
– من… من ترسیدم ازت. چرا خواستی به هم بزنم؟
با بیرحمی بار دیگر داغش میزند مرد نامردِ کوروش نام.
– چون میخوام عذاب بکشی! میخوام خودت رو بکشی!
#پارتهشتاد
#p80
انگار چیزی درونش از هم میپاشد…
شبیه یک برج بلند توی یک زلزله!
هق میزند و چقدر رقتانگیز دیده میشود!
– چرا؟
پوزخند صدادار کوروش مانند یک چاقوی تیز و داغ میماند که توی قلبش میرود.
– آقا چرا میخوای خودکشی کنم؟ مگه من چیکارت کردم؟
– نمیتونی تصور کنی چقدر حال به هم زنی موحد!
اشکش بیشتر میچکد!
چه بررحمانه تازیانه میکوبد روی دل شکسته و غمگینش!
از همان روز اولی که به مدرسه آمده بود قلبش انگار بازیاش گرفته بود! حین درس دادن نگاه از او نمیگرفت و دلش میخواست تایم درسش با او ساعتها طول بکشد!
نمیدانست اسم احساسی که به مربی فیزیکش داشت چه بود اما دلش، تنش، نگاهش، هرگا هر بار روبرویی با او میلرزید.
کوروش از همان ابتدا توی دلش جا کرده بود!
– آقا شما….
کوروش که پشت خط با صدای بلند میخندد، دلش میخواهد بمیرد!
حالش از این همه تمسخر و تحقیر به هم میخورد.
– نگو که فکر کردی قراره باهات ازدواج کنم!
راه نفسش تنگتر میشود و دستش روی شکمش سر میخورد!
اگر میگفت باردار است آن مرد کینهای کاری برایش میکرد؟!
– من خودم رو نمیکشم آقا….
پشت خط سکوت میشود و هر چه تلاش میکند لرزش صدایش را کنترل کند نمیتواند!
مرد مانند جلاد میماند!
– منم حالم از شما به هم میخوره.
– جنده!
زمزمهی زیر لبی کوروش را میشنود و اما خودش را به نشنیدن میزند.
– دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمتون!
#پارتهشتادویک
#p81
تماس را قطع میکند و همانجا وسط اتاق روی زمین میافتد.
– خدا لعنتت کنه!
تازه دارد درک میکند تمام اتفاقات این چند وقت اخیر را…
از خودش حالش به هم میخورد!
مشتش را به شکم میکوبد
باید سقطش کند! همین امروز!
از جا بلند میشود. گونههای خیسش را پاک میکند و آرام از اتاق بیرون میرود.
با پرت کردن خودش از بالای پلههای زیرزمین سقط میشود؟!
پچ پچ پدر و مادرش را که از توی اتاقشان میشنود، با لبهایی آویزان به اتاقش برمیگردد.
– خدایا چه غلطی کنم؟
اشک میریزد و توی اتاق ساعتها قدم رو میرود.
نگاهش روی تختش ثابت میماند و با فکری که توی ذهنش خطور میکند سمت تخت میرود.
– باید سقطش کنی… نباید به دنیا بیاد ماهور! آبروی خانوادهت وسطه.
گوشهی فلزی تخت را توی دست میگیرد و بلندش میکند.
سنگین است و چهرهاش توی هم میرود اما چندین بار بالا و پایینش میکند.
کمرش که درد میکند، تلخ میخندد.
– خدایا خودت بهم رحم کن.
آنقدر تخت را جابجا میکند و درد میکشد که با خستگی پای تخت مینشیند و سرش را توی دست میگیرد.
کمر و دلش درد میکند، اما حتی یک قطره خون هم حس نمیکند.
نمیداند چقدر طول میکشد که بالاخره خواب مهمان چشمانش میشود و صبح با نیت حرف زدن یا دوسش به مقصد مدرسه از خانه خارج میشود.
پچ پچ همسایگان و نگاههای اطرافیان اذیتش میکند اما اهمیتی نمیدهد و بالاخره به مدرسه میرسد.
نسیم را که میبیند بازویش را گرفته و دور از چشم بقیه او را سمت پشت بام میکشد.
– چته ماهور؟
مرسی قاصدک جون ❤️
ولی کاشکی از این رمان قشنگ هر روز پارت داشتیم
وای قاصدک جونم چرا شبی یه رمان بیشتر نمیذاری نکنه پاقدم من سنگین بوده من اون قاصدک مهربونه رومیخوام ؟🙄🤔😕
نه عزیزم تو ناز قدمی مایی😅
خودم یه مدته گرفتارم قبلش که گفته بودم