#p82
لبش را گزیده و اشکش میچکد
– باید به جون داداشت قسم بخوری حرفامو تو دلت چال میکنی!
نسیم اخم کرده دستش را پس میزند
– چی شده؟!
گریهاش میگیرد
– تو رو خدا نسیم، حالم خوب نیست.
نسیم که اشک چشمش را میبیند با ترس میپرسد
– چی شده؟!
بیشتر گریهاش میگیرد و نالان لب میزند
– قسم بخور..
– به جون پارسا به کسی نمیگم.
لب تر میکند و استخوانهایش مانند کسی که تب و لرز گرفته، میلرزد.
– آدرس اون دکتری که گفتی رو میخوام.
نسیم گیج میپرسد
– کدوم؟! چی شده؟
گونههای خیسش را پاک میکند و خجالت میکشد.
دلش میخواهد همین حالا بمیرد.
– من حاملهم.
نسیم خشکش میزند و او نگاهش را با درد میگیرد. انگار به جای رحمش، مغزش خونریزی کرده!
هنوز هم کمر درد دارد اما خبری از خون و خونریزی نیست.
– چی؟!
گریهاش شدیدتر میشود و نسیم شوکه عقب میکشد. باور ندارد بیحاشیهترین دختر مدرسه مقابلش ایستاده و دم از حاملگی بدون ازدواج میزند.
– تست دادم دو تا خط اومد. نوشته بود اگه دو تا بیاد یعنی حاملهم.
– از کی؟!
چه سؤال کوتاه و اما تیز و برندهای!
سر پایین میاندازد و بینفس پچ میزند.
– بهم تجاوز کرد.
تجاوز محسوب میشد وقتی خودش پابهپای کوروش رفته بود؟!
تجاوز نبود! او آن شب بارها به اوج رسیده بود!
اجبار و زوری در کار نبود، او از حرکات دست کوروش روی تنش و لمس شدنش لذت برده بود.
#پارتهشتادوسه
#p83
➖➖➖➖➖➖
نمیتوانست به غر غرها و بد و بیراه گفتنهای نسیم فکر نکند. چند دروغ به هم بافته و تهویلش داده و بعد قول یافتن آن آدرس کوفتی را از او گرفته بود.
حالا توی اتاقش با استرس روی تخت نشسته و حین جویدن ناخنهایش به گوشی همراهش زل زده بود.
بالاخره گوشی زنگ میخورد و اسم نسیم گوشهی صفحه نمایش داده میشود و او طوری به گوشی چنگ می زند که دست خودش درد میکند.
تماس را وصل میکند و با استرس و وحشت میگوید
– پیدا کردی نسیم؟
– گور به گورت کنن ماهور… آره پیدا کردم. اس میکنم برات فقط گفت چهار میل میگیره ها!
بغضش میگیرد و صدایش میلرزد
– پول توی حسابم هست، فقط چطور باید بردارم؟
نسیم با بیخیالی میگوید
– بگو از یه انگشتر خوشت اومده میخوای بخری، چه بدونم…
دستانش را مشت میکند و بغضش شدیدتر میشود وقتی میپرسد
– باید وقت قبلی بگیرم؟
نسیم هومی میگوید و میپرسد
– چند ماهته؟ دختر همسایه میگفت اگه بالای هشت هفته باشه سقط نمیکنه. زنیکه میگه حرامه!
میگوید و بعد با تمسخر میخندد بدون توجه به حال خراب ماهور…
– تنها باید برم؟!
مظلومانه میپرسد تا دل نسیم برایش بسوزد و همراهش بیاید اما نسیم میگوید
– جون تو من نمیتونم بیام ماهور! ننه بابام بفهمن از ک.ون آویزونم میکنن.
– اگه اونجا از خونریزی بیهوش بشم چی؟ نسیم من میترسم.
– اه… داری وجدانم و انگولک میکنی ماهووور! نکن بیشور!
#پارتهشتادوسه
#p84
ملتمس صدایش میکند. به جز او چه کسی را داشت که همراهش بیاید؟! اگر میافتاد و میمرد هم…
زیر لب چند بار نام خدا را به زبان میآورد و ملتمس اضافه میکند
– تو رو خدا… کسی نمیفهمه نسیم.
نسیم به زور قبول میکند همراهش برود و او بعد از قطع کردن تماس با شمارهای که نسیم فرستاده تماس میگیرد و گوشی را کنار گوشش میگذارد.
یک شمارهی همراه ایرانسل!
طول میکشد تا صدایی زنانه جوابش را بدهد.
– بفرمایید.
بلافاصله جملهای را که نسیم گفت میگوید.
– من از طرف ریحانه تماس میگیرم.
– خب؟!
دستپاچه میشود
– و… وقت می… میخواستم.
زن پشت خط میخندد
– از ریحانه آدرس بگیر بیا وقت و حضوری میدیم.
جملهی زن ترس به جانش میاندازد و تماس قطع میشود. بزاق دهانش را قورت میدهد و نکند بلایی سرش بیاورند؟!
– خر نشو ماهور… بیوفتی بمیری و سر به نیست بشی بهتر از اینه که پدر و داداشات بیآبرو شن!
فردا شب مجلس هیأت حضرت زهرا توی خانهشان بود و میتوانست تا عصر کارش را تمام کند؟!
آب گلویش را قچرت میدهد و از اتاقش خارج میشود. مادرش توی آشپزخانه با تلفن حرف میزند.
– مهران میگه تو حیاط بچینیم خونه کوچیکه، فردا میری بلندگوها رو از مسجد بیاری سردار؟
توی درگاه میایستد و ناخنش را میجود و تا اتمام تماس مادرش با سردار صبر میکند.
بالاخره تماسش تمام میشود و سمت او میچرخد.
گرد پیری داشت توی چهرهاش فریاد میزد.
– مامان من مینم برم یکم برای خودم لباس بخرم؟
– نه!
بغض کرده خودش را جلو میکشد.
– مامان لباس ریزام کهنه شدن. باید برم چند دست بخرم!
#پارتهشتادوپنج
#p85
بالاخره مادرش را راضی میکند و از خانه خارج میشود.
نمیداند چگونه تا آن جهنم میرود. پر از اضطراب و استرس…
هر لحظه میترسد از سبز شدن مهران و ماهان مقابلش و پرسیدن دلیل آمدنش.
خودش را در آغوش میگیرد و انگشتش را روی زنگ میفشارد. یک مطب زیرزمینی توی مرکز شهر…
اگر میافتاد و مرد چه؟!
کاش فقط مردن بود!
اگر اتفاقی میافتاد و از هوش میرفت، انتقالش می.دادند به بیمارستان و خانوادهاش خبردار میشدند چه؟!
پشیمان عقب میکشد…
چند وقت دیگر شکمش بالا میآمد، آن وقت چه جوابی داشت بدهد؟!
فرار میکرد چه؟!
بزاق دهانش را قورت میدهد و بغض کرده سرش را برای کسی که میپرسد پشت در کیست بالا میاندازد.
شاید باید با کوروش، همان مرد جهنمی درمیان میگذاشت. آنوقت امن تر نبود؟!
– کیه؟! چرا جواب نمیدی؟! ای بابا…
زن گوشی را میکوبد و آن مرد بیرحم نامرد باز هم تحقیرش میکرد…
باز هم مسخرهاش میکرد…
اشکش میچکد و بار دیگر انگشتش را روی شاسی میفشارد و اینبار زن خشمگین میپرسد
– کیه؟!
– از طرف ریحانه اومدم، وقت میخواستم.
در باز میشود و او لرزان با بغضی که توی گلویش اتراق کرده وارد میشود.
بیشتر شبیه یک خانهی مسکونی است تا مطب پزشک.
از پلهها پایین میرود و از در باز واحد عبور میکند پاهایش میلرزد و قلبش توی گلویش میکوبد وقتی در بسته میشود و زنی از پشت میگوید
– چقدر لفتش میدی!
شانههایش بالا میپرد و دست روی سینهاش میگذارد و وحشت زده به عقب میچرخد و نگاه زن روی اندام دخترانهاش میچرخد و با شک میپرسد
– کارت چیه دختر جون؟!
#پارتهشتادوشش
#p86
جانش میرود تا بگوید
– سقط جنین!
زن چشم گرد میکند و نگاه او روی دستکشها لاتکسی که به دست دارد ثابت میماند.
این زن قرار بود جنین حرام توی شکمش را بیرون بکشد؟
– خودت؟! حاملهای؟
لبهایش را روی هم میفشارد تا بغضش نشکند
– بـ… بله…
زن اخم میکند و پشت میزش مینشیند. نگاهش را در اطراف میچرخاند و به نظرش حتی آن تابلوی سه تیکهی گلدان هم خوفآور است.
– مگه چند سالته تو بچه؟! چهارده سالت شده؟!
نفس میزند
– بیست سالمه…
دروغ میگوید و انگار زن پی به دروغش میبرد اما به روی خودش نمیآورد و ماهور قدم به جلو برمیدارد.
– کی بیام برای سقط؟!
زن فرمی از زیر میزش بیرون کشیده و میگوید
– این فرم و پر کن و تهش امضا بزن.
نگاهی جزئی به فرم میاندازد
– باید پرش کنم؟!
– آره… زود باش.
بار دیگر نگاهی انداخته و پچ میزند
– من… من نمیدونم چند هفتهس.
زن سر بالا میگیرد و با اخم میگوید
– آزمایش چی؟ دادی؟
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و زن عصبی خودکارش را روی میز میاندازد.
– نه سونو دادی نه آزمایش، از کجا میدونی یه چیزی تو شکمته؟!
#پارتهشتادوهفت
#p87
– تـ… تست دادم.
– بیبی چک؟!
سر بالا و پایین میکند و زن با اخم جوابش را میدهد
– باید آزمایش بدی، سونو هم… همینطوی نمیتونیم سقط کنیم که!
جلوتر میکشد تن از هم پاشیدهاش را…
– تو رو خدا… من هر چه زودتر باید از شرش خلاص بشم. وگرنه میکشنم.
پیاز داغش را بیشتر میکند و به دروغ متوسل میشود
– داداشم میکشتم… پس فردا نامزدیمه، باید قبلش این و بندازم. دکتر خودش توی مطب سونو نداره؟ تو رو خدا….
– دختر میگم باید….
– تو رو جون بچهتون، من نمیتونم صبر کنم.
هق میزند و اشکهایش مثل ابر بهار میریزد… زن با دلسوزی میایستد و لب میزند
– بذا به دکتر بگم ببینم…
وارد اتاق که میشود، گونههایش را پاک میکند و نگاهی به فرم میاندازد.
نام، نام خانوادگی، نام پدر..
خودکار را از روی میز برمیدارد و مقابل اسم مینویسد
« نام: صبا
نام خانوادگی: امامی
نام پدر: علی…»
تنها اسمی که بدون غلط مینویسد نام پدر است و چه سادهلوحانه تصمیم گرفته و اجرایش میکند دخترک شانزده سالهی مظلوم!
صدای حرف زدنشان را میتواند بشنود.
جاهای پزشکیاش را هم پر میکند و مقابل استفاده از داروی خاص هم مینویسد که هیچ دارویی استفاده نمیکند.
زن که از اتاق خارج میشود، خودکار را روی میز گذاشته و عقب میکشد
– باید یه تعهد بدی…
خیلی این رمان و دوست دارممم🥺
قاصدکی تو رو خدا زود پارت بده
البته اگه دست خودته🥺❤️
حتما قدیر بود دوست کوروش تعقیبش کرده و به کوروش خبر میده میاد نمیذاره سقط کنه
ممنون قاصدک جان