رمان مفت بر پارت ۲۴

4.3
(135)

#p82

لبش را گزیده و اشکش می‌چکد

– باید به جون داداشت قسم بخوری حرفامو تو دلت چال می‌کنی!

نسیم اخم کرده دستش را پس می‌زند

– چی شده؟!

گریه‌اش می‌گیرد

– تو رو خدا نسیم، حالم خوب نیست.

نسیم که اشک چشمش را می‌بیند با ترس می‌پرسد

– چی شده؟!

بیشتر گریه‌اش می‌گیرد و نالان لب می‌زند

– قسم بخور..

– به جون پارسا به کسی نمی‌گم.

لب تر می‌کند و استخوان‌هایش مانند کسی که تب و لرز گرفته، می‌لرزد.

– آدرس اون دکتری که گفتی رو می‌خوام.

نسیم گیج می‌پرسد

– کدوم؟! چی شده؟

گونه‌های خیسش را پاک می‌کند و خجالت می‌کشد.
دلش می‌خواهد همین حالا بمیرد.

– من حامله‌م.

نسیم خشکش می‌زند و او نگاهش را با درد می‌گیرد. انگار به جای رحمش، مغزش خونریزی کرده!
هنوز هم کمر درد دارد اما خبری از خون و خونریزی نیست.

– چی؟!

گریه‌اش شدیدتر می‌شود و نسیم شوکه عقب می‌کشد. باور ندارد بی‌حاشیه‌ترین دختر مدرسه مقابلش ایستاده و دم از حاملگی بدون ازدواج می‌زند.

– تست دادم دو تا خط اومد. نوشته بود اگه دو تا بیاد یعنی حامله‌م.

– از کی؟!

چه سؤال کوتاه و اما تیز و برنده‌ای!
سر پایین می‌اندازد و بی‌نفس پچ می‌زند.

– بهم تجاوز کرد.

تجاوز محسوب می‌شد وقتی خودش پابه‌پای کوروش رفته بود؟!
تجاوز نبود! او آن شب بارها به اوج رسیده بود!
اجبار و زوری در کار نبود، او از حرکات دست کوروش روی تنش و لمس شدنش لذت برده بود.

#پارت‌هشتادوسه
#p83
➖➖➖➖➖➖

نمی‌توانست به غر غرها و بد و بیراه گفتن‌های نسیم فکر نکند. چند دروغ به هم بافته و تهویلش داده و بعد قول یافتن آن آدرس کوفتی را از او گرفته بود.

حالا توی اتاقش با استرس روی تخت نشسته و حین جویدن ناخن‌هایش به گوشی همراهش زل زده بود.

بالاخره گوشی زنگ می‌خورد و اسم نسیم گوشه‌ی صفحه نمایش داده می‌شود و او طوری به گوشی چنگ می زند که دست خودش درد می‌کند.

تماس را وصل می‌کند و با استرس و وحشت می‌گوید

– پیدا کردی نسیم؟

– گور به گورت کنن ماهور… آره پیدا کردم. اس می‌کنم برات فقط گفت چهار میل می‌گیره ها!

بغضش می‌گیرد و صدایش می‌لرزد

– پول توی حسابم هست، فقط چطور باید بردارم؟

نسیم با بیخیالی می‌گوید

– بگو از یه انگشتر خوشت اومده می‌خوای بخری، چه بدونم…

دستانش را مشت می‌کند و بغضش شدیدتر می‌شود وقتی می‌پرسد

– باید وقت قبلی بگیرم؟

نسیم هومی می‌گوید و می‌پرسد

– چند ماهته؟ دختر همسایه می‌گفت اگه بالای هشت هفته باشه سقط نمی‌کنه. زنیکه می‌گه حرامه!

می‌گوید و بعد با تمسخر می‌خندد بدون توجه به حال خراب ماهور…

– تنها باید برم؟!

مظلومانه می‌پرسد تا دل نسیم برایش بسوزد و همراهش بیاید اما نسیم می‌گوید

– جون تو من نمی‌تونم بیام ماهور! ننه بابام بفهمن از ک.ون آویزونم می‌کنن.

– اگه اونجا از خونریزی بیهوش بشم چی؟ نسیم من می‌ترسم.

– اه… داری وجدانم و انگولک می‌کنی ماهووور! نکن بیشور!

#پارت‌هشتادوسه
#p84

ملتمس صدایش می‌کند. به جز او چه کسی را داشت که همراهش بیاید؟! اگر می‌افتاد و می‌مرد هم…
زیر لب چند بار نام خدا را به زبان می‌آورد و ملتمس اضافه می‌کند

– تو رو خدا… کسی نمی‌فهمه نسیم.

نسیم به زور قبول می‌کند همراهش برود و او بعد از قطع کردن تماس با شماره‌ای که نسیم فرستاده تماس می‌گیرد و گوشی را کنار گوشش می‌گذارد.

یک شماره‌ی همراه ایرانسل!
طول می‌کشد تا صدایی زنانه جوابش را بدهد.

– بفرمایید.

بلافاصله جمله‌ای را که نسیم گفت می‌گوید.

– من از طرف ریحانه تماس می‌گیرم.

– خب؟!

دستپاچه می‌شود

– و… وقت می… می‌خواستم.

زن پشت خط می‌خندد

– از ریحانه آدرس بگیر بیا وقت و حضوری می‌دیم.

جمله‌ی زن ترس به جانش می‌اندازد و تماس قطع می‌شود. بزاق دهانش را قورت می‌دهد و نکند بلایی سرش بیاورند؟!

– خر نشو ماهور… بیوفتی بمیری و سر به نیست بشی بهتر از اینه که پدر و داداشات بی‌آبرو شن!

فردا شب مجلس هیأت حضرت زهرا توی خانه‌شان بود و می‌توانست تا عصر کارش را تمام کند؟!

آب گلویش را قچرت می‌دهد و از اتاقش خارج می‌شود. مادرش توی آشپزخانه با تلفن حرف می‌زند.

– مهران می‌گه تو حیاط بچینیم خونه کوچیکه، فردا می‌ری بلندگوها رو از مسجد بیاری سردار؟

توی درگاه می‌ایستد و ناخنش را می‌جود و تا اتمام تماس مادرش با سردار صبر می‌کند.
بالاخره تماسش تمام می‌شود و سمت او می‌چرخد.

گرد پیری داشت توی چهره‌اش فریاد می‌زد.

– مامان من می‌نم برم یکم برای خودم لباس بخرم؟

– نه!

بغض کرده خودش را جلو می‌کشد.

– مامان لباس ریزام کهنه شدن. باید برم چند دست بخرم!

#پارت‌هشتادوپنج
#p85

بالاخره مادرش را راضی می‌کند و از خانه خارج می‌شود.
نمی‌داند چگونه تا آن جهنم می‌رود. پر از اضطراب و استرس…

هر لحظه می‌ترسد از سبز شدن مهران و ماهان مقابلش و پرسیدن دلیل آمدنش.

خودش را در آغوش می‌گیرد و انگشتش را روی زنگ می‌فشارد. یک مطب زیرزمینی توی مرکز شهر…
اگر می‌افتاد و مرد چه؟!
کاش فقط مردن بود!

اگر اتفاقی می‌افتاد و از هوش می‌رفت، انتقالش می.دادند به بیمارستان و خانواده‌اش خبردار می‌شدند چه؟!

پشیمان عقب می‌کشد…
چند وقت دیگر شکمش بالا می‌آمد، آن وقت چه جوابی داشت بدهد؟!
فرار می‌کرد چه؟!

بزاق دهانش را قورت می‌دهد و بغض کرده سرش را برای کسی که می‌پرسد پشت در کیست بالا می‌اندازد.

شاید باید با کوروش، همان مرد جهنمی درمیان می‌گذاشت. آنوقت امن تر نبود؟!

– کیه؟! چرا جواب نمیدی؟! ای بابا…

زن گوشی را می‌کوبد و آن مرد بی‌رحم نامرد باز هم تحقیرش می‌کرد…
باز هم مسخره‌اش می‌کرد…

اشکش می‌چکد و بار دیگر انگشتش را روی شاسی می‌فشارد و اینبار زن خشمگین می‌پرسد

– کیه؟!

– از طرف ریحانه اومدم، وقت می‌خواستم.

در باز می‌شود و او لرزان با بغضی که توی گلویش اتراق کرده وارد می‌شود.
بیشتر شبیه یک خانه‌ی مسکونی است تا مطب پزشک.

از پله‌ها پایین می‌رود و از در باز واحد عبور می‌کند پاهایش می‌لرزد و قلبش توی گلویش می‌کوبد وقتی در بسته می‌شود و زنی از پشت می‌گوید

– چقدر لفتش می‌دی!

شانه‌هایش بالا می‌پرد و دست روی سینه‌اش می‌گذارد و وحشت زده به عقب می‌چرخد و نگاه زن روی اندام دخترانه‌اش می‌چرخد و با شک می‌پرسد

– کارت چیه دختر جون؟!

#پارت‌هشتادوشش
#p86

جانش می‌رود تا بگوید

– سقط جنین!

زن چشم گرد می‌کند و نگاه او روی دستکش‌ها لاتکسی که به دست دارد ثابت می‌ماند.
این زن قرار بود جنین حرام توی شکمش را بیرون بکشد؟

– خودت؟! حامله‌ای؟

لب‌هایش را روی هم می‌فشارد تا بغضش نشکند

– بـ… بله…

زن اخم می‌کند و پشت میزش می‌نشیند. نگاهش را در اطراف می‌چرخاند و به نظرش حتی آن تابلوی سه تیکه‌ی گلدان هم خوف‌آور است.

– مگه چند سالته تو بچه؟! چهارده سالت شده؟!

نفس می‌زند

– بیست سالمه…

دروغ می‌گوید و انگار زن پی به دروغش می‌برد اما به روی خودش نمی‌آورد و ماهور قدم به جلو برمی‌دارد.

– کی بیام برای سقط؟!

زن فرمی از زیر میزش بیرون کشیده و می‌گوید

– این فرم و پر کن و تهش امضا بزن.

نگاهی جزئی به فرم می‌اندازد

– باید پرش کنم؟!

– آره… زود باش.

بار دیگر نگاهی انداخته و پچ می‌زند

– من… من نمی‌دونم چند هفته‌س.

زن سر بالا می‌گیرد و با اخم می‌گوید

– آزمایش چی؟ دادی؟

سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و زن عصبی خودکارش را روی میز می‌اندازد.

– نه سونو دادی نه آزمایش، از کجا می‌دونی یه چیزی تو شکمته؟!

#پارت‌هشتادوهفت
#p87

– تـ… تست دادم.

– بی‌بی چک؟!

سر بالا و پایین می‌کند و زن با اخم جوابش را می‌دهد

– باید آزمایش بدی، سونو هم… همینطوی نمی‌تونیم سقط کنیم که!

جلوتر می‌کشد تن از هم پاشیده‌اش را…

– تو رو خدا… من هر چه زودتر باید از شرش خلاص بشم. وگرنه می‌کشنم.

پیاز داغش را بیشتر می‌کند و به دروغ متوسل می‌شود

– داداشم می‌کشتم… پس فردا نامزدیمه، باید قبلش این و بندازم. دکتر خودش توی مطب سونو نداره؟ تو رو خدا….

– دختر می‌گم باید….

– تو رو جون بچه‌تون، من نمی‌تونم صبر کنم.

هق می‌زند و اشک‌هایش مثل ابر بهار می‌ریزد… زن با دلسوزی می‌ایستد و لب می‌زند

– بذا به دکتر بگم ببینم…

وارد اتاق که می‌شود، گونه‌هایش را پاک می‌کند و نگاهی به فرم می‌اندازد.
نام، نام خانوادگی، نام پدر..‌

خودکار را از روی میز برمی‌دارد و مقابل اسم می‌نویسد

« نام: صبا
نام خانوادگی: امامی
نام پدر: علی…»

تنها اسمی که بدون غلط می‌نویسد نام پدر است و چه ساده‌لوحانه تصمیم گرفته و اجرایش می‌کند دخترک شانزده ساله‌ی مظلوم!

صدای حرف زدنشان را می‌تواند بشنود.
جاهای پزشکی‌اش را هم پر می‌کند و مقابل استفاده از داروی خاص هم می‌نویسد که هیچ دارویی استفاده نمی‌کند.

زن که از اتاق خارج می‌شود، خودکار را روی میز گذاشته و عقب می‌کشد

– باید یه تعهد بدی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 135

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
2 ماه قبل

خیلی این رمان و دوست دارممم🥺
قاصدکی تو رو خدا زود پارت بده
البته اگه دست خودته🥺❤️

خواننده رمان
2 ماه قبل

حتما قدیر بود دوست کوروش تعقیبش کرده و به کوروش خبر میده میاد نمیذاره سقط کنه
ممنون قاصدک جان

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x