مُـــفــتبــــر🦅:
– لابد رفته خودش رو بدوزه دخترهی جنده!
قدیر در جواب مرد شانه بالا میاندازد و عینکش را روی چشم مرتب میکند
– نمیدونم، اگه بخوای تهتوش رو درمیارم.
کلافه، با به هم ریختگی آشکاری که سعی در پنهانش دارد، سرش را تکان میدهد و دنبل را روی زمین میگذارد.
– نمیخواد… معلومه دیگه!
قدیر با جدیت سرش را تکان میدهد، میخواهد عقب بکشد که سؤال ناگهانی کوروش باعث میشود قدمش متوقف شود.
– آدرس اونجا رو برام مسیج کن.
میایستد و این پا و آن پا میکند
– میخوای چیکار؟!
دنبل سنگینتر را برمیدارد و نگاهش را به چشمان قدیر میدوزد. موهایش نمدارش که روی پیشانیاش ریخته از او یک مرد جذاب ساخته که چشمان سیاه رنگش عجیب ترسناک است!
حرفی نمیزند و نگاهش به حد کافی تشر میزند به جان قدیر که سرش را تکان داده و میگوید
– اوکی، دخالت نمیکنم. میفرستم برات ولی تو هم دردسر درست نکن.
توجهی به قدیر نمیکند.
در واقع نمیخواهد برای خودش دردسر درست کند.
تمام دردسرهای دنیا را برای آن دخترک کثیف تخم حرام میخواهد.
قدیر میرود و او سرش را با دنبلهایش گرم میکند و بالاخره وقتی کارش تمام میشود، دست از ابزارهای سنگین ورزشی میکشد و سمت خروجی باشگاه قدم برمیدارد.
توی رختکن رکابی سیاه رنگش را از تن کنده و زیر دوش میایستد.
با خودش نیست که یاد آن دخترک میافتد و پیچ و تابش موقع ار..ضا شدنش…
دوش سریعی برای شستن قطرات عرق از روی تنش میگیرد و خارج میشود.
پارت هشتاد و نه
#p89
به محض خروج از دوش، گوشیاش را از توی ساک بیرون کشیده و پیامکی که از جانب قدیر برایش ارسال شده را از نظر میگذراند و زیر لب پچ میزند
– هرزه… آدمم پیدا کرده واسه دوختن خودش!
گوشی را میان لباسهایش پرت کرده و با حوله موهایش را خشک میکند.
– یه بلایی سرت بیارم من!
لباس میپوشد و بعد از خداحافظی با مسئول باشگاه بیرون میزند، مقصدش معلوم است! ساکش را توی صندوق عقب ماشین پرت کرده و پشت فرمان مینشیند.
به محض حرکت خودرو گوشیاش زنگ میخورد و او کلافه تماس پدرش را وصل میکند
– بله بابا!
– کی میای خونه؟!
از اینکه مانند بچهها با اوی بیست و چند ساله رفتار میشود، خوشش نمیآید! احتمال میدهد باز پانیذ روی مخ پدرش رفته و مسبب این تماس اوست!
– بابا! بسه!
پدرش اما انگار واقعاً کار مهمی دارد که میگوید:
– باید باهات حرف بزنم، در مورد کارخونهس!
دستی میان موهای خیسش برده و قبل از اینکه جملهی پدرش مسبب برگشتش شود، مسیر آن آدرس را در پیش میگیرد و وارد بزرگراه میشود.
– کار مهمی دارم، یکی دو ساعت دیگه میام.
پدرش که موافقت میکند، تماس را قطع کرده و سیستم ماشین را روشن میکند تا با صدای آهنگ خشمی که توی مغزش میجوشید را پس بزند.
روی فرمان ضرب میگیرد و با خواننده همخوانی میکند تا رسیدن به آدرس و به محض پارک ماشین، نگاهی دیگر به آدرس انداخته و بعد از برداشتن دست چکش از توی داشبورد، پیاده میشود.
انگشتش را روی زنگ میفشارد و منتظر میماند.
– بفرمایید!
– با خانم دکتر عزیز میخواستم صحبت کنم، باز کنید!
– شما؟!
پارت نود
#p90
نگاهی در اطراف چرخانده و سرش را جلو می.برد
– دوست دخترم یکم مریض شده باید مداوا بشه…
– اینجا خانم دکتر نداریم آقا… اگه حال دوستتون خوب نیست ببریدشون بیمارستان.
خندهاش میگیرد…
تو گلو میخندد و سرش را بیشتر به آیفون نزدیک میکند.
– اگه نمیخوای همین الآن زنگ بزنم پلیس باز کن… آفرین دختر خوب. من نمیخوام از کار و کاسبی بندازمتون که… کمک میخوام فقط!
تهدیدش آنقدری بزرگ است که زن در را برایش باز کند و او با پوزخند پیراهنش را مرتب کرده و وارد شود.
داخل واحد که میشود، قبل از هر چیز بوی مواد ضدعفونی کننده به ماشمش میرسد و دست به جیب مقابل میز منشی میایستد.
– بفرما آقا… فکر نکنید از تهدید مسخرتون ترسیدما…. فقط…
میان نق زدنهای زن با صدایی جدی و آرام میپرسد
– مریضی به اسم ماهور موحد داشتین؟!
زن اخم میکند و او نگاهی به میز میاندازد. کثیف نیست اما نمیخواهد دست رویش گذاشته و با خم شدن زن را وحشت زده کند.
– ببین خانم… من کاری با اینکه اینجا چه غلطی میکنید ندارم، اما برام مهمه اون دختری که اومده اینجا چه غلطی میخواد بکنه، پس حرف بزنین تا دوستانه حلش کنیم.
زن بزاق دهانش را قورت میدهد.
دکتر هنوز نیامده و حضور کوروش او را ترسانده است.
دفتر سررسیدش را باز میکند
– من اسما یادم میمونه، فکر نکنم مریضی به این اسم داشته باشیم.
نگاه او هم به سر سید و اسمهای به ترتیب نوشته شده دوخته میشود و همراه زن میگردد دنبال اسمش…
– شونزده سالشه… یه دختر ریز جثه با چشمای کهربایی.
پارت نود و یک
#p91
منشی ناخودآگاه به دختری که دیروز عصر آمده بود فکر میکند
– با این مشخصاتی که شما میگین نداریم ما مراجعه کننده! چشم رنگی هم تو شهر کلی هست. الآن مثلا دیروز یه دختره اومده بود بیست سالش بود، اسم و مشخصاتش هم فرق داشت. تنها چیزی که با مشخصات شما شباهت داشت رنگ چشم بود.
کلافه نفس عمیق میکشد…
شاید قدیر اشتباه کرده است!
– یه بار دیگه با دقت نگاه کن…
منشی سر تکان داده و مشغول گشتن میان اسامی میشود و او اخم میکند
– از روی کارت شناسایی مینویسید اسمشون رو؟!
منشی بیخیال میگوید
– فرم پر میکنن.
– ممکنه اطلاعات دروغ بنویسن؟!
– ما فقط با اطلاعات پزشکیشون کار داریم نه اسم و فامیلشون، ولی تا به حال نشده چنین چیزی!
سر تکان میدهد و نگاهش را از اسامی میگیرد.
– اوکی، ممنون. روزتون خوش.
میگوید و قدم سمت در برمیدارد اما با یادآوری چیزی برمیگردد و خودکار را از روی میز برمیدارد و گوشهی همان سر رسیدی که مقابل زن قرار دارد، شمارهای مینویسد.
– اگه ماهور موحد اومد، پذیرشش کن و با این شماره تماس بگیر. نمیخوام بدونه سراغش رو گرفتم.
منشی سر تکان میدهد و او از واحد خارج میشود. نگاهی به ساعتش میکند و هنوز نه صبح است. باید به دیدن پدرش برود و بعد هم سری به هجره بزند.
توی ماشین که مینشیند، سیمکارتی که شمارهاش را به زن داده بود را توی گوشی میاندازد و حرکت میکند.
میخواهد با ماهور تماس گرفته و خشمی که دارد را بر سر او تخلیه کند اما دندان روی جگر میگذارد و به مسیرش ادامه میدهد.
#پارتنودودو
#p92
➖➖
پروندهها را روی میز پرت میکند
– یکی داره زیر زیرکی موش میدوونه!
پدرش اخم غلیظی میان ابروهایش میاندازد و پرونده را باز میکند.
با اینکه هیچ از اعداد و ارقام طی شده نمیتواند بفهمد میپرسد
– یعنی چی؟
کوروش یک دستش را روی میز گذاشته و با دست دیگر نکتهای را روی ورقه نشان میدهد
– این حسابا، با حساب اصلی جور درنمیاد… حسابدار کیه؟ بگو بیاد ببینمش.
پدرش با اینکه هیچ متوجه نشده کوروش چه میگوید پرونده را میبندد
– چی میخوای بگی؟! کوروش اون مورد اطمینانترین آدممه!
با پوزخند عقب کشیده و تنش را روی مبل چرمی دفتر میاندازد، افکارش را آن دخترک هرجایی به هم زده اما اگر مشکل آن حسابها را با یک نیم نگاه نمیفهمید باید به خودش شک میکرد!
– پس باید بگم ممکنه مورد اطمینان ترین آدمت تو شیش ماه اخیر پنج میلیارد اختلاص کرده باشه.
رکگوییاش باعث گشاد شدن چشمان پدرش میشود اما او بیپروا پا روی پا انداخته و با تفریح پدرش را مینگرد
– آخ بابا… متأسفم که تا حالا متوجه این حجم از مشکل حسابا نشدین! شما سرت با سوگلی بچهسالت گرمه، کامران چرا….
با صدای بلند پدرش جملهاش ناقص میماند
– درست صحبت کن با من کوروش!
نفسش را با کلافگی پرت میکند و بهادر گوشی را از روی میز برمیدارد
– زنگ میزنم بیاد…
سر تکان میدهد و نگاهش تمام حرکات پدرش را زیر نظر دارد…
تمام اموالش را با زحمت به دست آورده و بیشتر از پنج کلاس سواد ندارد…
اما زحمت کشیده و به اینجا رسیده است…
به هیچ وجه اجازه نمیدهد یک نسناس بیپدر زحمات چند سالهی پدرش را خراب کند!
متنفرم از کوروش