#پارتنودوسه
#p93
بهادر تماس میگیرد و از منشی میخپاهد حسابدار را به دفتر بفرستد و کوروش اخمی میان ابروهایش مینشاند.
– اگه اینطوره که تو میگی چطور قراره ثابت کنیم؟!
پاهایش را روی میز، روی هم میاندازد بیاهمیت به شرایط بحرانی کارخانه…
– بسپرش به من…
– کوروش نمیخوام…
قبل از اینکه جملهاش تمام شود اما تقهای به در میخورد و کوروش از جا بلند میشود
– گفتم که بابا، بسپرش به من…
بفرمایید بلندی میگوید و خم میشود و پرونده را برمیدارد. مردی میانسال وارد اتاق میشود و کوروش بدون اینکه بخواهد با مرد آشنا شود دستور میدهد…
– بشین…
جدیت و تحکم صدایش باعث میشود مرد نگاهی به بهادر کرده و بنشیند
– اتفاقی افتاده جناب نیکنام؟!
به پدرش فرصت جواب دادن نمیدهد، پرونده را روی میز مقابل مرد پرت کرده و روی دستهی مبلی که او نشسته، مینشیند.
– منم ریاضی خوندم! البته پارسال تموم کردم درسمو…
مرد آرام موفق باشیدی زیر لب میگوید و کوروش به پرونده اشاره میکند
– میخوام حسابهای شیش ماه اخیر رو یه بار دیگه، اینجا محاسبه کنی، چون من حساب کردم و به نتیجهی مطلوب نرسیدم.
مرد با رنگ و رویی پریده خم میشود و پرونده را برمیدارد و اما صدای گوشی او باعث میشود کمی تعلل کند.
با اخم ناشی از بد موقع بودن تماس گوشی را از جیبش بیرون میکشد تا سایلنت کند اما با دیدن شمارهی ناآشنایی که با سیمکارت دومش تماس گرفته، انگشتش از حرکت بازمیایستد…
– چشم، حتماً…
میایستد و بیتوجه به حسابدار و پدرش که زیر نظرش دارند تماس را وصل میکند
– بله؟!
– آقا منم، از مطب زنگ میزنم. این دختری که دنبالشین اینجاست، میخواد سقط کنه.
….
بچم فهمید ماهور حاملهس😱
چی میشه به نظرتون🤧😭
#پارتنودوپنج
#p95
چیزی که میشنود، فرای انتظاراتیست که دارد!
با مغزی گر گرفته دست روی پیشانی گذاشته و از آنها فاصله میگیرد…
– چی؟
– ببخشید… انگار اشتباه گرفتم!
پلک میبندد…
میان ابروهای مردانه و پرپشتش اخم غلیظی قرار دارد که باعث میشود پدرش نگران شود
– اشتباه نگرفتی… بگو چی شده من متوجه نشدم.
– آقا ماهور موحد، همون که دیروز دنبالش بودین، با دوستش اومده… میخواد سقط کنه!
سمت در قدم برمیدارد بیاهمیت به منتظر بودن حسابدار و نگاه متعجب و نگران پدرش…
– دست بهش نزنین… دارم میام.
– کوروش!
صدای پدرش را نمیشنود…
گوشهایش سوت میکشند و انگار توی جمجمهاش مواد مذاب ریختهاند
« میخواد سقط کنه…»
جملهی زن پشت خط بارها توی ذهنش اکو میشود و دستش مشت میشود…
نمیداند چگونه از کارخانه خارج شده و سوار ماشینش میشود.
گوشیاش پشت سر هم زنگ میخورد و نگهبان صدایش میزند. اما او با مغزی گر گرفته ماشین را از جا میکند و مقصدش همان خرابشده است؟!
– حاملهس…
فرمان میان انگشتانش فشرده میشود و پدال گاز زیر پایش…
یاد آن شب میافتد…
رعایت نکرده بود… چند بار ارض.ا شده بود…
کفت دستانش را محکم به فرمان میکوبد و فکر اینجایش را نکرده بود!
– حاملهس سگ پدر….
نفس نفس میزند…
خشم درون رگهایش به جای خون چرخ میخورد و تا مغزش میرود…
جنون آور است!
گوشیاش که دوباره زنگ میخورد، با خشم گوشی را برداشته و خاموشش میکند
– خفه شو…
اینم کورش جون☝️ 😌
بالاخره به آن جهنم میرسد و صدای ترمزی که میگیرد به گوش خودش هم میرسد.
خیلی سریع پیاده میشود و نمیداند علت آشوبی که توی دلش هست را…
انگشت روی زنگ میفشارد و کف دستش را کنار آیفون به دیوار میکوبد…
صدای لرزان زنی به گوشش میرسد که همین چند دقیقه پیش خبر حامله بودن دختری را داده بود که میدانست جز او با کسی نخوابیده است!
– بله…
– باز کن… همونیم که چند دقیقه پیش زنگ زدی.
و دری که باز میشود و اویی که جنون زده از پلهها پایین میرود…
در واحد هم باز است و خودش را داخل واحد میاندازد.
جز منشی دختری با لباس مدرسه روی صندلیها نشسته که به محض دیدن اوی خشمگین چشم گشاد کرده است.
– کجاست؟!
از منشی میپرسد و منشی با تنی لرزان و ترسیده با نگاه به در اتاق دکتر اشاره میکند
– داخل…
سراسیمه در را باز میکند بیتوجه به لحن شاکی آن دختر بچهی مدرسهای…
نگاهش بند ماهور روی تخت ژنیکولوژی که میشود، مغزش انگار شعله میگیرد و دخترک وحشت زده تنش را بالا میکشد.
– آ… آقا….
نگاه تیز و خشمگینش که سمت دکتر میچرخد، دکتر دستکشهایش را از دست درمیآورد
– کورتاژ نکردم. منشی گفت دنبالش بودن نخواستم واسه خودم دردسر درست کنم.
دوباره سمت ماهور میچرخد…
خشک شده بدون شلوار و لباس زیر روی تخت دراز کشیده و آمادهی سقط است!
قدم سمتش برداشت و از میان دندانهایش میغرد
– حاملهای سگپدر؟!
..…………………….
#پارتنودوهفت
#p97
دخترک از وحشت چشمانش گرد میشود و کوروش با خشم بازویش را چسبیده و از روی تخت پایینش میکشد.
دستی که مشت میشود برای کوبیده شدن توی صورت دخترک را کنترل میکند و از توی اتاق بیرونش میکشد.
– آقا شما اینجا چیکار میکنی؟!
نگاهش طوری سمت دخترک یاغی مدرسهای تیز میشود که دخترک عقب کشیده و نگاه پر از ترحمش را به ماهور میدوزد.
– شلوارش رو نپوشیده…
با مغزی گر گرفته شلوار و لباس زیر ماهور را از دست منشی میگیرد و غرش میکند
– بپوش…
ماهور گریه میکند
– آقا… میخوای چیکار کنی؟
فریادش چهار ستون دخترها را میلرزاند
– بپوش گفتم!
نسیم جرأت به خرج داده و جلوتر میآید
– آقا بذار کمکش کنم!
بازوی ماهور لرزان را رها میکند تا نسیم کمکش کند و نسیم با دستانی لرزان لباس ریزش را به دستش میدهد.
– بدبخت شدیم…
زانوانش سست میشود و انگشتان قدرتمند کوروش دوباره بند بازویش میشود و رو به نسیم ترسیده تشر میزند
– زود باش…
دخترک سر تکان داده و خیلی زود شورت و شلوارش را تنش میکند و میایستد و کوروش دوباره پر از خشم غرش میکند
– برو سوار ماشین شو…
– آقا من خودم میرم چیزه….
نگاه تیز و برندهاش کلام دخترک را توی گلویش میبرد و سر پایین میاندازد
– چشم…
نمیدونم این ماهور بدبخت کی و چطوری از دست این کوروش شمر نجات پیدا میکنه
ای مرده شور ریختشپ ببرن پسره ی بی وجدان….ممنون قاصدکی جونم سنگ تموم گذاشتی عزیزم
😂😂