چانهی لرزان دخترک را نادیده میگیرد و بازویش را میچسبد
– شب هیجان انگیزی بود واست که!
– بهم چی زدین؟ مواد؟
پوزخند میزند و بازوی لرزان ماهور را بین پنجهاش میگیرد.
سؤالش را بیجواب میگذارد و ماهور با گریه میپرسد
– من چیکارتون کرده بودم آقا؟!
فشار انگشتانش را روی بازوی دخترک بیشتر کرده و از میان دندانهایش غرش میکند
– زر نزن گفتم!
– بهم آمپول زدین؟ معتاد شدم؟ چرا پاهام حس ندارن؟
هنوز بچه است و خواهر او هم بچه بود…
یاد خواهرش اجازه نمیدهد حتی به حال ماهور دلسوزی کند و نفرت بند بند وجودش را فرا گرفته است!
تن دخترک را توی ماشین پرت میکند و خودش هم پشت رل مینشیند
– کجا میبرین من و آقا؟ تو رو خدا بگین چرا با….
با صدای بلند کلام دخترک را توی گلویش خفه میکند
– خفه میشی یا بکوبم دهنت؟!
گوشهی صندلی توی خودش مچاله میشود و کوروش ماشین را به حرکت درمیآورد…
از ویلا بیرون میزند و با سرعت بالا حرکت میکند.
صدای گریهها و فین فینهای ماهور لحظهای قطع نمیشود و پر از خشم حاشیهی خیابان توقف میکند
– برو پایین!
ماهور با چشمان سرخ و اشکیاش سمتش میچرخد و کوروش با فکی فشرده شده، دستانش را محکمتر دور فرمان گره میزند.
– گفتم… برو… پایین.
دخترک به گریه میافتد
– آقا من… من اینجا… رو نمیشناسم.
سمت دخترک که خم میشود، ماهور با وحشت جیغ میکشد و او درب ماشین را باز میکند
– بهت گفتم حوصلهی زر زر ندارم! برو پایین تا پرتت نکردم.
#پارتبیستوشش
#p26
دخترک بیشتر توی خودش مچاله میشود و غرورش، تنها چیزیست که فعلا دارد…
از ماشین پیاده میشود…
همه جای تنش تیر میکشد و سکندری میخورد اما به زور هم که شده تعادلش را حفظ میکند و بغض کرده از ماشین فاصله میگیرد…
کوروش پایش را ناگهانی روی گاز میفشارد و صدای جیغ لاستیکها توی گوش دخترک میپیچد و نفسش میگیرد…
چه اتفاقی افتاده بود؟!
تکه پاره یادش میآمد…
« اذیتم نکن…»
« تو رو خدا… دارم میترکم.»
سرش را محکم تکان میدهد اما همچنان صدا هست…
صدایی که انگار نفسش را میبرد
« چی میخوای؟ بگو… میخوای بپوشی لباسات رو؟»
« نه، تو رو میخوام… بیشتر میخوام. »
جیغ میکشد…
بلند و گوشخراش…
گلویش میسوزد اما صدای خودش، نفرت انگیز تر از صدای مرد است…
« بازم میخوام… تمومش نکن.»
لبهی جدول مینشیند و سرما انگار توی جانش نفوذ کرده است…
نفسهای داغ مردانهای را کنار گوشش حس میکند و صدای پچ پچ توی گوشش میپیچد
« دارم میام… تموم شد.»
یقهاش را چنگ میزند….
لزجی و خون بین پایش را حس میکند و حال رقتانگیزی دارد.
کوروش هم حال خوبی ندارد….
مغزش انگار ورم کرده و توی ماشین نمیتواند به درستی نفس بکشد.
فکرش پیش دخترکیست که توی یک خیابان غریبه، با حالی بد و خونریزی شدید، رهایش کرده است.
از ماشین پیاده میشود و گوشیاش را از جیبش بیرون میکشد و با اسنپ تماس میگیرد.
آدرس میدهد و به راننده میگوید دخترک مریض توی خیابان را به آدرسی که میگوید برساند و حسی که داشت مضخرفترین حس دنیا بود.
#پارتبیستوهفت
#p27
دوباره سوار ماشین میشود و از اولین تقاطعی که به آن میرسد دور میزند…
خیلی زودتر از اسنپ به دخترک لرزان میرسد و نفسهای خودش را توی ماشین میشنود…
دخترکی که گوشهی خیابان، پاهایش را جمع کرده و میلرزد…
خواهرک او هم همینگونه بیکس مانده بود آن روز جهنمی؟!
دستانش دور فرمان میپیچد و کاش او آن روز پیشش بود…
کاش توی دورت ین نقطهی دنیا دنبال الواتی و شرارت نبود و کنار خواهرش بود…
اسنپ میرسد و راننده از ماشین پیاده میشود…
دخترک امتناع میکند و نمیخواهد سوار شود و راننده با کلافگی حرف میزند.
بالاخره راضیاش میکند و دخترک حتی درست و حسابی هم نمیتواند راه برود…
– لعنت بهت کوروش… قرار نبود تا این حد بتازی!
آنها که حرکت میکنند او لحظاتی را همانجا میماند و ذهنش درگیر است…
درگیر شب قبل….
شب قبل و معاشقهای که در اصل نباید اتفاق میافتاد..
معاشقهای که….
لعنتی!
دخترک با آن داروهای قوی، سرمست شده بود و او هم مرد بود…
هر چقدر هم اگر لذت بردن از آن رابطه ته ته بیشرفی و حرامزادگی بود، او ادامه داده و به اوج رسیده بود.
بارها و بارها…
تا خود صبح بر تن مستانه دخترک تاخته بود و تا از هوش رفتنش، دست نکشیده بود.
دندانهایش را روی هم چفت میکند و پایش را روی گاز میفشارد.
باید به خواهرش خبر انتقامش را میداد و اما ذرهای دلش آرام و قرار نداشت.
در عرض یک ربع به بهشت زهرا میرسد و مقابل مقبرهی خانوادگیشان میایستد.
کلید میاندازد و درب را باز میکند و سخت نفس میکشد…
نه حال حرف زدن دارد، نه درد و دل…
فقط تنها نجوا میکند
– تموم شد بالاخره…
میگوید تمام شده اما نمیداند، اینجا، درست همان نقطهی شروع است…