#p28
اسنپ کمی دورتر از خانهشان توقف میکند و او دل پایین رفتن هم ندارد…
– کرایه رو پرداخت کردن خواهرم…
رانند فکر میکند به خاطر نداشتن پول تعلل میکند و او اما دلش میخواهد به راننده بگوید تا جایی که میتواند، از اینجا دور شود.
چه باید به آقاجان پیرش میگفت؟!
چگونه باید توضیح می.داد؟
– دختر خوابی؟! برو پایین بریم سر کار و زندگیمون!
با بغض پیاده میشود و زانوانش می.لرزند….
آقاجانش تا الآن بیدار شده است، مادرش هم همین طور…
چه توضیحی باید به خاطر نبودنش می.داد؟
درب خانه را با کلید باز میکند و دعا دعا میکند حداقل برادرهایش آنجا نباشند و خدا انگار صدای عاجز و ناتوانش را میشنود…
لزجی شلوارش را حس میکند و احتمالا صندلی ماشین راننده اسنپ هم کثیف شده اما اهمیتی نمیدهد و بیصدا وارد انباری میشود.
حتی نمیداند چادرش کجاست و مانتو و شال تنش، مال چه کسی است!
مانتویش را بالا میدهد و نگاهی به بین پاهایش میاندازد و چشمهی اشکش میجوشد….
– خدایا تو رو خدا بیدارم کن از این کابوس جهنمی!
هق میزند و نگاهش را در اطراف میچرخاند. هر چیزی به چشمش میخورد جز یک دستمال…
با صدای جیغ لولای در انبار، روح از تنش میرود و وحشت زده سر بلند می کند
– تویی ماهور؟!
بزاق دهانش را قورت میدهد و با نگاهی پر اشک مانتویش را میاندازد
– سـ… سلام…
– چی شده مادر؟!
نمیداند چه جوابی بدهد و هر لحظه بغضش بیشتر میشود…
دلش میخواهد بمیرد.
– ماهانه شدی دخترم؟! این که گریه نداره!
#پارتبیستونه
#p29
سرش را پایین میاندازد…
کاش همینجا خدا جانش را بگیرد.
– الآن میرم برات کهنه میارم، خودت هم زنگ بزن نگین برات نوار بهداشتی بخره بیاره اذیت نشی…
دردانه بود دیگر…
شانزده سال تمام دخترک را مانند یک شیء شکستنی آرام ناز و نوازش کرده بودند و حالا….
مادرش از انبار خارج میشود….
حتی نمیپرسد این وقت صبح از کدام جهنمی میآید…
حتی نمیپرسد چرا لباس غریبه پوشیده…
مادر بود دیگر…
با دیدن شلوار خونی دردانهاش نگرانش شده بود…
مادر بود دیگر…
به دخترکش بیشتر از چشمانش اعتماد داشت..
مادرش لنگ لنگان دوباره پیدایش میشود و او گریهاش شدت میگیرد…
زن بیچاره ده سال بود با مریضی دست و پنجه نرم میکرد و حالا این ننگ را طاقت میآورد؟!
آقا جانش هم همینطور…
لبهایش را روی هم میفشارد و لباسها و دستمالی که مادرش آورده را از دستش میگیرد و بدون اینگه سرش را بالا بیاورد، میگوید
– تو برو دیگه مامان…
– آخه گریه نداره که، اولین بارت نیست که ماهورم…
کاش برود…
کاش برود تا او بیشتر از این شرمنده نشود…
تا بیشتر از این حالش از خودش به هم نخورد…
دختری که این زن تربیتش کرده بود، با دختری که دیشب توی یک خانهی غریبه که به یک مرد غریبه و نامحرم التماس میکرد برای همخوابگی حرام، زمین تا آسمان فرق میکرد.
از خودش داشت حالش به هم میخورد.
#پارت سی
#p30
بالاخره مادرش با اصرارهایش می رود و تنهایش می گذارد و او با گریه و درد لباس های غریبه را از تنش در می آورد…
جای جای تنش درد می کند و تنش پر از رد خونمردگی است…
بالای سینه هایش…
سرشانه اش…
گردنش…
هق می زند و دو نوار بهداشتی توی لباس زیرش می گذارد و لباس های خودش را می پوشد…
بغ کرده گوشه ی انبار می نشیند و زل می زند به لباس های خونی…
چه کار باید بکند؟
کدام جهنمی باید برود؟
آقاجانش بشنود سکته می کند…
داداش مهرانش…
سرش را میان دستانش می گیرد و بلند هق می زند…
جاری شدن خون بین پاهایش چندش آور است و تصاویر شکسته ی توی ذهنش چندش اور تر…
چگونه توانسته بود آن جملات رقت انگیز را مقابل یک مرد ادا کند؟
چطور خجالت نکشیده بود؟
نمی داند چقدر زمان می گذرد که درب انباری تکان می خورد و او وحشت زده لباس ها را چنگ زده و سمت خودش می کشد
– ماخهورم زنگ زدم زنداداشت از نگین برات لوازم بفرسته… پاشو بیا تو اینجا نشین سرده مادر…
مادرش وارد انبار نمی شود و تنها از پشت در می گوید…
– باشه مامان… الان…
صدای لرزانش ترحم انگیز است و مادرش قربان صدقه ی مظلومیت و ترسیدن دخترش می رود و خبر دارد دخترکش از خون وحشت دارد و هر بار موقع ماهانه، رنگ و رویش می پرد و گریه می کن.
– برات چایی نبات درست می کنم… یکم هم قویماق درست کنم بخوری شکمت نرم بشه مادر؟
بغضش شدیدتر می شود و صدایش بیشتر ارتعاش پیدا می کند
– نه مامان نمی خواد… دوست ندارم .